زندگی هم اگر هست بهاری باشد؛ دلپذیر مثل عطر بهارنارنج، زیبا مثل رنگین کمان، عاشقانه مثل بارش بی دریغ باران و کمیاب مثل فرصت بودن در

کنار آنهایی که دوستشان داریم. زندگیتان بهاری باد.

همیشه یک نفر هست که می‌آید و می‌ماند. یعنی همیشه باید یک نفر باشد که بیاید و بماند. یک نفر که بودنت با بودنش معنا بگیرد. یک نفر که نبودنش نبودنت باشد. یک نفر که در بودنش انگار تمام ِ دنیا هست و در نبودنش هنوز باشد. اگر او آمد و ماند تو هم بمان که تمام آنچه بوده‌ای یا خواهی بود به لحظه‌ای بودنتان می‌ارزد.

بتی که از آنها ساخته‌اید دیر یا زود خواهد شکست. فقط امیدوارم آنجا باشم و ببینم که آنجا هستید و می‌بینید.

زندگی هر آن دلیلی را که برای خندیدن بیابی از تو خواهد ربود. یا دلایلت را مخفی کن یا خنده‌هایت را.

تو را باید نگه دارند، هر تار مویت را، هر نفست را، حتی نگاهت را باید نگه دارند برای روز مبادا تا دل به دنبال ذره‌ای از تو هی منت حافظه را نکشد

بعضی آدم‌ها هستند که همین که هستند یعنی تمام ماجرا. برای اثبات بودنشان به چیز بیشتری نیاز ندارند؛ فقط کافیست باشند.

کافیست هر بار که از در وارد می‌شوی همان جای همیشگی نشسته باشند.

کافیست همان برنامه‌ی همیشگی را از تلویزیون دنبال کنند.

کافیست همان روزمره‌گی هر روزه‌شان را داشته باشند.

حتی بی‌هیچ‌کدام از اینها باز هم هستند؛ بی‌واسطه، بی‌دریغ، بی‌ریا، بی‌چشمداشت، بی‌وقفه و حتی بی‌رمق هنوز هستند.

این آدم‌ها حتی اگر نباشند هم هستند.

کجا و چگونه من اینگونه آشفته شدم؟ چه گذشت بر من که نمی‌توانم دوباره بسازمش. کجای راه را اشتباه رفتم؟ چگونه بیابمش آن لحظه‌ی لعنتی را که مرا از من گرفت.

من ِ من کجاست؟

خسته و دلگیرم از این همه آشفتگی، این همه تلاطم روح.

کجا گم کردم خویشتن ِخویش را؟

آنچه را بودم و آنچه را رؤیای بودنش را داشتم.

چرا هر چه می‌جویم کمتر می‌یابم و همچنان آشفته‌ترم از دیروز. چرا نگاهی، کلامی، سلامی، حرکتی، فکری … مرا اینگونه متلاطم می‌کند، روحم را می‌آزارد، آشفته‌ام می‌کند، می‌ترساند مرا، آری می‌ترساند. ترس شاید بهترین توصیف حالم باشد.

عزیزم، جانم، نمی‌توانی تصور کنی تا چه اندازه می‌ترسم از نبودنت، از نداشتنت. شاید تمام ترس‌هایم از جایی شروع شد که تو شدی تکیه‌گاهم، که رؤیاهایم را با تو ساختم، که تنهایم نگذاشتی.

نمی‌دانم چگونه توانستی به پشت دیوارهای روحم راه یابی، اما دوست دارم این حس غریب را. این که بدانی کسی هست که دوستت دارد شاید تنها روزنه‌ی امید باشد در این هیاهوی بی‌سرانجام.

هرگز نمی‌توانم با تو آنگونه باشم که با من بودی؛ همانقدر خوب،همانقدر همراه، همان قدر یکدل. اما بدان که قدر می‌شناسم.

یادت هست شبی را که خواستم فرصت دهی تا احساسم شکل بگیرد؟ گفتم تو دوستم داشته باش اما مرا شتابزده مکن. تو قبول کردی و ماندی. اگر نمانده بودی اکنون دیگر یادت را هم از یاد برده بودم. بسیار صبوری کردی تا احساسم به کمال برسد. آنچه از احساس و به تبع آن از انسانیت در من شکل گرفت زاده‌ی محبت تو بود و من این را بسیار قدر می‌شناسم.

عزیزم مرا ببخش اگر دانسته یا ندانسته تو را رنجاندم. اگر نفهمیدم صبوری کردن تا چه اندازه دشوار است و اگر نکردم آنچه را که شایسته‌ی عشقت بود. ولی بدان که لحظه‌هایم در کنار تو معنا می‌گیرد و نفسم با بودن تو حیات دارد.

کسی که از نیمه‌ی راه تنها می شود بسیار تنهاتر از کسی ست که از ابتدای راه تنها بوده باشد. یا تمام ِ راه باش یا هرگز نباش.

فکری که بخشی‌ست از یک روایت ِ بزرگتر

تلاش می‌کند بیرون بجهد از مغز آدمی که بخشی‌ست از یک روح بزرگتر

گرفتار در مکانی که بخشی‌ست از یک جهنم بزرگتر

و دردی را به دوش می‌کشد که بخشی‌ست از یک تراژدی بزرگتر

و فکر آرزو می‌کند که ایکاش

بخشی بود از یک روایت کوچک

در مغز آدمی با روح کوچک

متعلق به مکانی کوچک

با دردهای کوچک

آنوقت نیازی به بیرون جهیدن نبود.

فکر می‌توانست یک جایی همان گوشه‌ی مغز لم بدهد

و از عمر کوتاهش لذت ببرد.

کدام ترانه را می‌سرائی در رقص دستانت که اینگونه بی‌تاب می‌شوم؟

چه می‌شود اگر بیایی و بمانی

و برقصند دستانت تا ابد

و بروم آن سوی آنچه بی‌تابی‌اش می‌نامم

و برود از دلم هرچه دلتنگی است

و بگیرم آرام در مأمن نگاهت

و بمیرم

بمیرم برای یک لحظه تماشای رقص دستانت….

چه آرام و بی‌خبر رخنه کرد در عمق وجودم آن حس ِ غریب ِ لطیف. تو شدی تمام من و من دل بریدم از هر چه غیر ِ تو بود. نامش را نمی‌دانستم اما پیامش زیباتر بود از هرچه زیبایی که می‌شناختم. این همه را تنها یک چیز ممکن می‌کرد؛ میلاد تو که تولد عشق بود و تبلور زیبایی و چه زیبا گفت که «عشق را ایکاش زبان سخن بود».

همان روز، همان جا، همان وعده‌ی دل‌انگیز

قرارم با تو بهار بود که بهانه‌ای شود شاید به قرار گرفتن این دل بی‌قرار

بهار که نه، بهانه‌ام تو بودی که شانه‌ات تمام قرارم است و عشقت تمام بهارم

دسته‌بندی‌ها

ردپاهای تازه

پادکست ردپاهای تازه | مریم کاشانکی
ردپاهای تازه
ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟
Loading
/
  • ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    Oct 11, 2025 • 08:35

    «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

  • ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    Oct 9, 2025 • 1:19

    دعای خلاقیت

  • ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    Oct 9, 2025 • 22:15

    چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

  • ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    Oct 9, 2025 • 18:39

    با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

  • ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    Oct 6, 2025 • 24:22

    عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

  • ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    Oct 6, 2025 • 27:35

    دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن.

  • ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    Oct 6, 2025 • 11:14

    «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم.

  • ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    Oct 1, 2025 • 6:56

    ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

  • ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    Oct 1, 2025 • 3:32

    عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

  • ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    Oct 1, 2025 • 14:40

    فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن