زن است دیگر؛

گاهی بی هوا می‌خندد به خاطره‌ای از اعماق ذهنش

گاهی دلش می‌خواهد بزند زیر گریه‌ای بی‌دلیل

گاهی با پوشیدن لباسی نو لبریز از شوق می‌شود

گاهی دوست دارد در خیابان بدود

گاهی روی نگرانی هایش لاک قرمز می‌زند

گاهی می‌رقصد و گاهی در خودش فرو می‌رود

زن است دیگر؛ آفریننده، فریبا، عاشق، شورانگيز… 

زن همان نقطه‌ی ثقل جهان است که در نبودش تمام تعادل‌ها به هم می‌خورد.

زن همان شاعر دلرباترین شعرهای جهان است؛ همان كه سعدی «دلْسِتان» می‌نامدش و حافظ «مه عاشق کش عیار» خطابش می‌كند 

زن همان مجموعِ شگفت‌انگيزِ اضداد است و عشق عصای جادويی‌اش براي يگانه كردن تمام ضدها

زن همان رنگين‌كمان پس از باران است

همان شبنم روی تن برگ در يک صبح جادويی

همان نور و گرماي خورشيد بعد از يک شب طولانی

زن همان شورِ زندگی‌ست، همان آرامِ جان‌ها

زن همان است كه اگر هزار بار ديگر زاده شوم می‌خواهم باشم.

دخترانمان را زره پوشيده و كلاهخود بر سر به ميدانهای جنگ عليه مردان نفرستيم؛ به آنها نگوييم كه گربه را بايد دم حجله بكشی وگرنه چنين و چنان می‌شود، نگوييم كه مهريه‌ات بايد فلان قدر باشد تا زبانت پيش مرد دراز باشد، نگوييم مرد را بايد ادب كنی تا حساب كار دستش بيايد

اينها اراجيفِ مغزهايي‌ست كه از فرطِ فكر نكردن گنديده‌اند.

مردهايی كه دشمن مي پنداريمشان همان پسراني هستند كه خودمان تربيت كرده‌ايم. همان پدران و همسرانمان كه زمانی مردی غريبه بوده‌اند.

به دخترانمان بگوييم كه مردْ همراه توست نه در مقابل تو، بگوييم كه مردها در جبهه‌ی شما می‌جنگند نه در جبهه‌ی دشمن. بگوييم تو يک زنِ ارزشمند هستی و نصيبِ يك زنِ ارزشمند چيزی جز يك مردِ ارزشمند نخواهد بود پس لازم نيست نگران چيزی باشی.

دخترانمان را همراه و همدل بار بياوريم تا نبضِ  زندگی‌ها قوي‌تر بزند و عشق در رگ‌های زندگي جريان يابد.

همان زمان كه تو به فكر برداشتنِ موهای اضافه از زير ابروهايت هستی يك نفر عزيز از دست می‌دهد و آني ديگر جايتان جا به جا می‌شود.

يكی از همانآنهايی كه درد می‌آيد و برای هميشه يك جايی گوشه‌ی دلت جا خوش می‌كند. دردهايی كه سايه به سایه‌ات می‌آيند و تو را تبديل به آدمی می‌كنند كه هرگز نبوده‌ای و هرگز تصور نمی‌كردی كه بتوانی باشی.

درد ماهيت عجيبی دارد، ريشه می‌دواند در تمام ريشه‌هايت و در لحظاتی كه هيچ انتظارش را نداری بار ديگر تازه می‌شود.

دردهايت را در آغوش بگير، آنها آمده‌اند كه بزرگت كنند، آمده‌اند كه بدانی كيستی و چه می‌خواهی. دردها دشمنت نيستند. در آغوششان بگير تا بفهميشان.

ماه بلند و کشدار شهریور بالاخره به آخر رسید. دو تا عزیز از دست دادیم؛ علی رغم تمام دعاها، گریه ها، نوشتن ها و نذر و نیازها باز هم از دستشون دادیم و خودمون رو با تکرار «كُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ۖ ثُمَّ إِلَيْنَا تُرْجَعُونَ» آروم کردیم.

میزان فشار کار و استرس هم معادل بود با کل طول سال که وقتی به خودم اومدم دیدم که دارم به عادت همیشه فقط به خودم تکیه می کنم و سعی می کنم تمام کارها رو با اتکا به توانمندیهای خودم انجام بدم. کلن چند روزه که متوجه ی یه موضوع مهم شدم؛ اونم اینکه من در تمام زندگیم تلاش کردم یه آدم عقلایی باشم، یه آدم منطقی، حتی وقتی که یه بچه ی سیزده چهارده ساله بودم تلاش می کردم که خودم رو یه آدم عاقل و منطقی جلوه بدم. خیلی برام مهم بود که در تمام امور زندگیم از عقلم کمک بگیرم و بر اساس عقل و منطق زندگی کنم. حتی یادمه که همیشه می گفتم من با عقلم عاشق میشم، یعنی طرف رو اول با عقلم می سنجم اگر از نظر عقلانی آدم مناسبی بود بعد عاشقش میشم.

این همه متکی بودن به عقل و منطق باعث شده که من در تمام زندگیم راههای هدایت خداوند رو به روی خودم ببندم، باعث شده که تمام مسیرها برام سخت و صعب العبور باشن چون نفهمیده بودم که اندازه ی عقل و منطق من در مقابل اندازه ی علم خداوند هیچه، نفهمیده بودم که عقل من صرفا یه وسیله است، دستی از دستان خداونده که البته خیلی جاها به مدد خداوند خیلی می تونه برام مفید باشه اما تمام ماجرا نیست. اینکه عقل ما خیلی وقت ها مسیرها رو نمی بینه و تشخیص نمیده چون زاویه ی دید بسیار محدودی داره.

همیشه فکر کردم که در این جهان، ذهن منطقی من تنها ابزاریه که در اختیار دارم و می تونم روش حساب کنم. شاید دو سه سالی می شه که دائم فکر می کنم چرا من هیچ هدایتی از جانب خداوند دریافت نمی کنم؟ چرا شهود من اصلا کار نمی کنه؟ چرا هیچ حسی به من دست نمیده برای اینکه بفهمم چه مسیرهایی رو باید برم؟ و توی چند روز اخیر به جواب این سوالها رسیدم؛ برای اینکه من اصلا اجازه ی هدایت شدن به کائنات ندادم هیچوقت. اجازه ندادم که شهود من کار کنه.

چقدر راحت خودم رو محروم کردم از این هدیه ی شگفت انگیز خداوند، چقدر راحت خودم رو محروم کردم از هدایت شدن توسط کائنات، چقدر مسیر خودم رو دور کردم و بار خودم رو سنگین کردم. اما اشکالی نداره، همین الان هم که فهمیدم خیلی خوبه، هر روزی که آدم به آگاهی برسه همون روز رو باید غنیمت شمرد. ممکن بود سالهای بسیار بیشتری بگذره و من متوجه این موضوع نشم.

درسته که این همه سال به یک روش زندگی کردن باعث میشه که خیلی وقت ها ناخواسته دوباره برم سراغ عقل و منطق خودم و یادم بره که باید کارها رو به دستان خداوند بسپرم اما هر بار که یادم می افته سریع خودم رو عقب می کشم و میگم خدا جون شما بفرما جلو.

حتی در کارهای ظاهرا بسیار پیش پا افتاده مثل یه خرید ساده هم باید امور رو به دستان خداوند سپرد، اینطوریه که آهسته آهسته شهودت به کار می افته و کم کم الهامات رو دریافت می کنی تا مسیرهایی رو بری که تو رو به اندازه ی سالها جلو می برن. اینطوری می شه که آهسته آهسته رابطه برقرار کردن با خداوند راحت و راحتتر میشه چون در تمام مسیرها ایمان و توکلت رو نشون دادی.

تصمیم دارم پاییز رو با ایمان و توکل شروع کنم، تصمیم دارم تمرین کنم سپردن رو، سپردن و کنار ایستادن رو، تصمیم دارم مسیر هدایت رو برای جهان باز بذارم تا منو هدایت کنه. تصمیم دارم یکبار هم که شده در عمرم دست از عاقل بودن بردارم، میخوام رها بشم از عقل و منطقی که این همه سال سنگش رو به سینه زدم در حالیکه وقتی به عقب بر می گردم و نگاه می کنم تمام زمانهایی که فکر می کردم عقلم منو هدایت کرده در واقع عقل من توسط نیروی بزرگتری هدایت شده.

می خوام از یه آدم عقلایی تبدیل بشم به یه آدم شهودی، بسته دیگه سی و پنج سال عقلانی زندگی کردن، دیگه می خوام با دلم زندگی کنم و ایمان دارم که اگر بتونم از پس این تغییر بربیام نتایج زندگیم بسیار متفاوت خواهد شد.

از خداوند هدایت طلب می کنم در هر لحظه و هر جا.

عجب روز خوبیه امروز، یه روز عالی، هوا عالیه؛ تمیز و خنک. با اینکه ساعت نزدیک هشته اما هنوز سکوت کاملی همه جا برقراره، هم توی کوچه، هم سمت حیاط و هم توی راه پله‌ها،‌ هیچ صدایی شنیده نمیشه. انگار که تمام دنیا در آرامشه. من به این روز زیبا لبخند می‌زنم. خدایا هزار مرتبه شکرت که یک بار دیگه چشم باز کردم به روی ماه زندگی. یک روز دیگه فرصت دارم برای بودن و رسیدن به خواسته هام.

واقعا چی لذت بخش‌تر از این! یک روز دیگه فرصت  آرزو کردن و امید داشتن برای رسیدن به آرزوها. خدایا صد هزار مرتبه شکرت.

زندگی واقعا یه هدیه‌ی شگفت‌انگیزه که هر روز صبح از نو به آدم اعطا میشه، بازش می‌کنی و با یک دنیا شگفتی مواجه میشی. فکر کن که یه نفر هر روز صبح بیاد به تو یه هدیه بده، چقدر ذوق داری که ببینی امروز داخل بسته‌ی هدیه‌ات چی هست. اونوقت هدیه‌ی فوق‌العاده و بی‌نظیری مثل زندگی هر روز صبح به ما داده میشه که داخلش به اندازه‌ی بیست و چهار ساعت اتقافات شگفت‌انگیز هست. یعنی مثل بقیه‌ی هدایا نیست که در عرض چند لحظه بازش می‌کنی و تموم میشه.

برای فهمیدن اینکه داخل هدیه‌ی زندگی چی هست بیست و چهار ساعت وقت لازم داری و در هر لحظه و هر ساعت چیز جدیدی از جعبه بیرون میاد که تو رو شگفت زده می‌کنه و تا آخر شب ادامه داره و هرگز هم تکراری و خسته کننده نمیشه و این ماجرا برای یک عمر ادامه داره.

فکر کن چه خدای خلاقی داریم ما که حتی هدیه‌ی یک روز شبیه به روز بعدی یا قبلی نیست اون هم برای میلیونها نفر آدم در طول میلیونها سال. چقدر شگفت‌انگیزه این اتفاق.

من هدیه‌ی امروز رو در نهایت آرامش و زیبایی دریافت کردم و ایمان دارم که فوق العاده خواهد بود. می‌خوام تا شب از باز کردن لحظه به لحظه‌ی هدیه‌ام و دریافت کردن هر لحظه‌ی اون لذت ببرم. می‌خوام این هدیه‌ی فوق‌العاده رو تمام و کمال زندگی کنم و این تنها راه قدر شمردن هدیه‌ایه که هر روز صبح به ما داده میشه و ما در مقابلش چیزی نداریم به خداوند بدیم به جز اینکه سپاسگزار باشیم. خدایا بی‌نهایت ازت سپاسگزارم که هنوز هم منو از خواب بیدار می‌کنی تا هدیه‌ام رو دریافت کنم و هنوز هم به من امید داری.

بسته‌ی هدیه‌ی امروز من رو پر کن از خوبی‌ها، از عشق، از برکت و نعمت، از سلامتی‌، از آرامش، از خبرهای خوب….. و تمام اینها رو ذره ذره تا شب بهم نشون بده تا هر لحظه دوباره ذوق زده بشم و دوباره عاشق زندگی.

خدایا ازت می‌خوام که هدیه‌ی هر روز من همینطور باشه؛ سرشار از سلامتی، برکت، آرامش، عشق و خبرهای خیلی خیلی خوب. من از هدیه دهنده‌ای مثل تو غیر از این انتظار ندارم. من هر روز صبح منتظر چنین هدیه‌ای هستم پس قطعا همین رو دریافت خواهم کرد چون اولا تو هدیه‌ی دهنده‌ی خوبی‌ها هستی دوما من یاد گرفتم منتظر خیر و برکت باشم تا همون رو دریافت کنم، من یاد گرفتم انتظارات مثبت داشته باشم تا جهان هم سخاوتمندانه همون رو به من هدیه بده.

انگار که در خزانه‌ی کائنات برای هر کسی دو بسته‌ی هدیه هست که هر روز صبح می‌تونه یکی از اونها رو دریافت کنه؛ یه بسته پر از شادی و عشق و آرامش و برکت و خیر و نیکی، یه بسته هم پر از ناخوشی و اخبار بد و نگرانی و ناراحتی. ما هستیم که تعیین می‌کنیم کدوم هدیه رو برای امروز می‌خوایم و جهان هم همون رو به ما میده. حالا چطور تعیین می‌کنیم؟ با انتظاراتمون؛ یعنی چه انتظاری از جهان داریم؟ آیا انتظار چیزهای مثبت رو داریم یا منفی؟ آیا وقتی چشم باز می‌کنیم لبخند می‌زنیم یا ناخشنودیم؟ منتظر این هستیم که امروز یه روز فوق‌العاده باشه یا منتظر این هستیم که هیچ چیز خوب پیش نره؟ نگران و مضطربیم یا شاد و سرخوش؟ به طور کلی حالمون خوبه یا حالمون بده؟

احساس و انتظار ما در ابتدای صبح مشخص می‌کنه که ما کدوم هدیه رو می‌خوایم دریافت کنیم. پس روزمون رو با انتظارات مثبت شروع کنیم تا برای تمام روز حال خوب رو دریافت کنیم؛ در هر لحظه.

خدایا ازت بی نهایت سپاسگزارم که من رو با یک روز فوق العاده عالی و سرشار از زیبایی‌ها شگفت زده می‌کنی.

اگر بچه ای می داشتم به او می گفتم که همین جا هم مي شود عاشق زندگی شد؛ یعنی باید بتوانی همین جا که هستی، در همین گیر و دارها و در دلِ همین نا امیدی ها عاشق زندگی شوی، اگر عاشق شدن را موکول به بودن در جايي آرام و دلنشین كني زندگي را خواهي باخت.

اینجا هم خورشید به همان زیبایی طلوع می کند که در هر جای دیگری، اینجا هم جوانه ها همانقدر شادابند که در آن سر دنیا، رودها با همان غرور در جریانند و باران همانقدر زیباست.

اگر بچه ای می داشتم به او می گفتم که هر روز از نو عاشق زندگی شو؛ در همین خانه، همین شهر، همین کشور.

به او می گفتم که هر روز آغوشت را به روی روشنایی روز و تاریکی شب و هر آنچه بین این دو ست بگشا.

به او می گفتم که برای عاشق شدن یک لحظه درنگ نکن که یک لحظه کم از عشق چشیدن خسران است.

اگر بچه ای می داشتم تلاش می کردم قدردانِ بودن و زیستنش باشد و آنقدر عظیم است این معنی که تنها با عشق می توان قدردانش بود.

خیلی وقت پیش یه گوشه‌ی بالکن یه لونه‌ی مصنوعی درست کردم به این امید که یه روزی یه پرنده‌ای اون رو تبدیل به خونه‌ی خودش کنه. بالاخره بعد از یه انتظار طولانی این اتفاق افتاد و یه پرنده ساکن این لونه شد. همیشه حواسم بهش هست، سعی می‌کنم از چیزی نترسه. غذا هم اون نزدیکی‌ها می‌ذارم که مجبور نشه خیلی دور بشه.

حالا هر وقت که می‌رم توی بالکن سرش رو میبره پایین که مثلاً من نفهمم یه چیزی اونجا هست. حتما هم خیلی احساس زرنگی می‌کنه؛ با خودش می‌گه یه جای خوب رو به راحتی به دست آوردم، غذا که در دسترسه، هیچ کس هم خبر نداره که من اینجا هستم و در نتیجه در امانم.

نمی‌دونه که خودم جا رو براش مهیا کردم، منم كه حواسم بهش هست و مراقبش هستم.

ماجرای ما با خدا هم دقیقاً همینطوره؛ خودش جا رو برامون مهیا کرده، نعمت رو گذاشته دم دستمون و همیشه مراقبمونه ولی ما فکر می‌کنیم خیلی زرنگیم، فکر می‌کنیم تمام اینها رو خودمون بودیم که به دست آوردیم.

زندگی ِ ما آدم‌ها از دید خدا مثلِ تماشای بی وقفه‌ی یه سریال کمدیه كه میلیونها قسمت داره، از اون بالا نگاه می‌کنه و می‌گه باشه تو خوبی…

اما قشنگیِ داستان اینه که هنوز هم نعمت رو میذاره دم دستمون و هنوز هم مراقبمونه. همونطور که من به ساده‌لوحیِ پرنده می‌خندم و هنوز هم هواش رو دارم.

خوشم می آید وقتی كه روزها با تاریخ ها هماهنگ می شوند؛ وقتی دوشنبه می شود دوم، سه شنبه سوم، چهارشنبه چهارم، پنجشنبه پنجمبه جمعه که برسد نظم به هم می خورد. نه اینکه اتفاق مهمی باشد ها، یک هماهنگی کوچک است وسطِ هزاران هزار اتفاق ریز و درشت، اما نمی دانم چرا هماهنگی آدم را به وجد می آورد.

وقتي که چيزها، كارها، اتفاقات هماهنگ مي شوند ناخواسته لبخند مي آيد روي لب آدم، انگار كه ما هميشه به دنبال هماهنگي هستيم. انگار كه ناهماهنگي با آدميزاد جور نيست.

لبخند مي زنم به هماهنگي كوچك اين روزها 😊

سر عقب، سينه جلو، قدم هاي محكم و مطمئن و در عین حال با طمأنینه و بدونِ عجله. این اعتماد به نفس از کجا میاد؟ از اونجاییکه به توانمندی های خودش اطمینان داره، می دونه که اگه خطر از راه برسه در کسری از ثانیه پر می زنه و میره. پس الان نگران نیست و از قدم زدنِ آرام و مطمئنش در این لحظه لذت می بره.

اما ما به توانمندیهای خودمون اعتماد نداریم، باور نداریم که هر زمان که لازم باشه تا چه حد می تونیم سریع، قوی، محکم، خلاق و خارق العاده باشیم. به همین دلیل هم نمی تونیم از قدم زدنمون در این لحظه لذت ببریم.

آشفته و سراسیمه از این کلاس به اون کلاس، از این شغل به اون شغل، از این کشور به اون کشور در حرکتیم تا خودمون رو براي آینده مهيا کنیم.

هديه ي شگفت انگيزامروزرو در حاليكه نگران، ناخشنود، خسته و رنجور هستيم تحويل مي گيريم و اونو باز نكرده به سراغ فردا ميريم. فکر می کنیم فردا هیولاییه که اگه امروز براش مهیا نشده باشیم توانِ رویارویی با اون رو نخواهیم داشت.

باور نداریم که فردایی که ما در درون براش مهیا نبوده باشیم اصلا سرِ راه ما قرار نخواهد گرفت. باور نداریم که جهانْ هرگز ما رو به میدان ِ یک نبرد ِ نابرابر نخواهد فرستاد.

اگر شرايط سخت شده معنيش اينه كه از توانمنديهامون به قدر كافي استفاده نمي كنيم، معنيش اينه كه پَر نمي زنيم چون فكر مي كنيم توانِ  پريدن نداريم.

منتظر معجره نباشیم؛ معجزه خودِ ماییم،‌ معجزه در درونِ ماست.

ثُمَّ لَا يَمُوتُ فِيهَا وَ لَا يَحْيَى
پس در آنجا نه بميرد و نه زندگانى كند

یه جایی که در اون نه بمیری و نه بتونی زندگی کنی؛ چه جهنمی باید باشه اونجا….

فکر می کنم خیلی هامون چنین جایی رو در زندگی تجربه کردیم؛ زماني که نه می تونستیم بمیریم و نه به آسودگی زندگی کنیم. من برای مدتی طولانی اونجا بودم، رنج بود در پی رنج، خودم ساخته بودمش، جهنم رو میگم، جالبه که خودت خیلی راحت می سازیش اما خلاص شدن ازش به اندازه ی ساختنش راحت نیست.

چون بايد بپذیری كه خودت ساختیش، بايد مسئولیتش رو به عهده بگیری و بايد باور كني که اگه یه جهنم ساختی پس یه بهشت هم می تونی بسازی.

یعنی باید بخوای، باید با تمام وجودت بخوای که خلاص بشی و از اون مهمتر باید برای خلاص شدن کمک بخوای. چون تنهایی بیرون اومدن از یه جهنم کار هیچ کس نیست،‌ هیچ کس نقشه ی جهنم دستش نیست که بدونه راه خروج از کدوم طرفه. فقط کسی که از اون بالا داره نگاهت می کنه می تونه راه رو بهت نشون بده.

پس اگه احساس مي كني توي جهنم گير افتادي كمك بخواه؛ بدونِ خجالت، بدونِ ترس و بدونِ غرور کمک بخواه

وقتی که می خواهند دندان های کسی را ارتودنسی کنند بِراکِت ها را برای مدتی طولانی در دهانش می گذارند و هر بار کمی سفت ترشان می کنند، تا چند روز از درد می میری بعد کم کم دندانها به جای جدید خود خو می گیرند و درد از بین می رود. این روند را تا دو سال ادامه می دهند. بعد لثه هایت را جراحی می کنند، چون رشته های درون لثه که دندانها را در جای خود نگه داشته اند تمایل دارند که به جای قبلی باز گردند. این رشته ها را پاره می کنند تا در جای جدید دوباره شکل بگیرند. تازه بعد از آن، دو سال دیگر هم از پلاک دیگری استفاده می کنند تا محل جدید دندانها تثبیت شود.

به این ترتیب با تحمل مشقت زیاد، دندانهایی خواهی داشت که مرتب و سر جای خودشان هستند.

وقتی که می خواهی باورهای غلط خود را تبدیل به باورهای درست کنی قضیه دقیقا به همین شکل است؛ باید هر بار پیچِ  باورهای جدید را کمی در مغزت سفت تر کنی، خیلی درد خواهی کشید تا اوضاع بهتر شود،‌ این روند را باید مدت ها ادامه دهی. مجبور می شوی رشته هایی را که این باورها را در مغزت نگه داشته اند پاره کنی تا این رشته ها با باورهای جدید دوباره شکل بگیرند.

تازه بعد از آن باید مدت زیادی را صرف تثبیت کردن شکل جدید ِ فکر کردنت کنی تا اینکه در نهایت با تحمل مشقت زیاد صاحب باورهای درستی شوی که می توانند نتایج مد نظرت را در زندگی ات ایجاد نمایند.

اما این مشقت از آنهاییست که به تحمل کردنش می ارزد.

یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ساعت ۶ چشم هام رو باز کردم اما چون سرما خورده بودم به خودم گفتم یه کم دیگه بخواب. اینطوری شد که ساعت ۷ بلند شدم. مواد کیک رو از یخچال بیرون آوردم و وسایل رو آماده کردم. بعد از صبحانه و بعد از رفتن احسان دست به کار شدم. اولین باری بود که می خواستم کیک اسفنجی درست کنم. قبلا دستور کیک رو از سایت شف طیبه توی دفترم نوشته بودم، دو تا دستور داشتم. با اولین دستور شروع کردم. زرده و سفیده رو با وسواس جدا کردم، سفیده رو جدا زدم، زرده هم با شکر و وانیل زدم. آرد و بیکینگ پودر الک شده رو اضافه کردم به زرده و بعد هم سفیده رو به آرومی داخل زرده فولد کردم.

توی قالب کمربندی کاغذ روغنی انداختم و مواد کیک رو خیلی آهسته داخلش ریختم. به قول شف طیبه مثل یه نوزاد باهاش برخورد کردم. گذاشتمش داخل فر از قبل گرم شده و سپردمش به دست خدا و ازش خواستم که از کیک تولدم مراقبت کنه و یه کیک عالی تحویلم بده.

توی این فاصله ظرف ها رو شستم، گلدونِ لیندا خانم رو عوض کردم، بالکن رو هم شستم. بعد از بیست و پنج دقیقه در فر رو باز کردم و دیدم کیک پخته. حرارت بالا رو روشن کردم تا یه کم قسمت روی کیک برشته بشه. چند دقیقه ی بعد کیک روی میز بود. بعد از ده دقیقه قالب رو باز کردم و کیکی رو که مثل پر سبک بود گذاشتم روی توری. چون قالبم بزرگ بود ارتفاع کیک کم بود، ‌واسه همین تصمیم گرفتم که دومی رو درست کنم.

اما دومین دستور با اولین دستور متفاوت بود، می خواستم ببینم اون یکی چی میشه. توی این یکی دستور ۲ قاشق غذاخوری شیر بود. کیک رو  که درست کردنش راحتتر از قبلی بود به سرعت درست کردم و گذاشتم داخل فر. بعد گفتم بذار بقیه ی شیر رو بخورم. دو سه قلپ خوردم اما احساس کردم مزه ی شیر یه کم تیزه، جوشوندم و دیدم شیر بریده. به خاطر دو قاشق غذاخوری شیر همه ی زحماتم به هدر رفت.

خلاصه کیک رو از قالب خارج کردم و گذاشتم روی توری تا خنک بشه و سریع رفتم دوش گرفتم. دیگه ظهر شده بود. رفتیم پیش مامان اینا نهار خوردیم. وقتی اومدیم بالا احسان خیلی اتفاقی به کیک اسفنجی (کیک شماره ی یک) دست زد و از شدت نرم بودن و سبک بودن کیک خشکش زد. گفت این کیک عالیه، بهش گفتم که چه اتفاقی برای اون یکی کیک افتاده. دیگه کیک دوم رو که نمیشد استفاده کرد بنابراین بلافاصله دست به کار شدم و به سرعت یه کیک اسفنجی دیگه رو داخل فر گذاشتم. خوبیش به این بود که فقط ۲۵ دقیقه داخل فر بود و خیلی سریع آماده میشد.

متاسفانه فر من خیلی کوچیکه و فقط به اندازه ی یه کیک جا داره. واسه همین بود که مجبور شدم یه دونه یه دونه درست کنم. کیک دوم هم عالی شد،‌ همونقدر سبک و نرم.

بعد از درست کردن کیک سوم آماده شدم که برم بیرون. روز قبل یه جا یه لباس دیده بودم و می خواستم برم ببینم اگه خوبه برای خودم بخرم. هوا خیلی دم دار و گرم شده بود. ماشین رو گذاشتم توی یه پارکینگ همون حوالی،‌ رفتم پیراهن رو پوشیدم اما دیدم که توی تنم خیلی دوستش ندارم. یه کم خیابون رو بالا و پایین کردم و ترجیح دادم که برگردم.

موقع برگشت از نزدیکی خونه دو تا خامه قنادی، یه بسته پودر کاکائو، یه بسته کاغذ روغنی، پودر خامه و یه کاردک برای خامه کشی روی کیک خریدم. وقتی رسیدم خونه یه دفعه به این نتیجه رسیدم که این دو طبقه هم باز کمه چون می خواستم به کل ساختمون (که همه فامیل هستند) کیک بدم.

ساعت ۷:۳۰ عصر بود و قرار بود مهمون بیاد برای دیدن الناز (خواهر همسرم) که تازه عمل کرده بود. در عرض چند دقیقه دست به کار شدم و کیک چهارم رو به سرعت درست کردم. وقتی احسان رسید کیک چهارم هم روی توری در حال خنک شدن بود در حالیکه از دو تا کیک اسفنجی قبلی سبک تر و نرم تر بود. دست شف طیبه جان درد نکنه برای این دستور فوق العاده اش.

با خیال راحت رفتم پایین و پیش مهمونها بودم. مامان هم کیک درست کرده بود. اونجا کیک خوردم اما اصلا دلم شام نمی خواست. شب کیک هام رو سر و سامون دادم و گذاشتم توی یخچال.


روز بیست و دوم اردیبهشت که روز تولدم بود ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شدم. رفتم توی بالکن و هوای صبح رو توی عمق ریه هام جا دادم. هزار بار سپاسگزاری کردم برای نعمت بی همتای حیات، برای اینکه به دنیا اومدم و طعم زندگی کردن رو چشیدم. برای دیدن صبح، طلوع آفتاب، پرستوها،‌ گیاهان، آسمان بی انتها و برای زندگی ای که دارم خداوند رو صدها بار شکر کردم. بعد اومدم توی خونه و چندین صفحه نوشتم،‌ تمام حال خوبم رو روی کاغذ آوردم و باز هم بارها و بارها برای همه چیز سپاسگزاری کردم.

احسان که بیدار شد مشغول درست کردن یه وسیله ای شدیم که خیلی وقت بود می خواستم برای اتاق خواب درست کنم. کلی دردسر کشیدیم بابتش اما نشد. احسان گفت بذار همینطوری بمونه تا من بیام. منم رفتم سراغ کارهای خودمون چون قرار بود شب مامان اینا برای شام بیان خونه ی ما. مرغ رو گذاشتم بپزه برای الویه. جارو زدم،‌ بالکن رو یه کم دیگه تمیز کردم و سریع رفتم حمام.

وقتی اومدم بیرون یه پست برای تولدم گذاشتم اینستاگرام، بعد دیدم هیچ کس به من زنگ نمی زنه تولدم رو تبریک بگه، هیچ کس یادش نبود. همراه اول یک روز مکالمه ی رایگان بهم هدیه داده بود، یکی یکی زنگ زدم به همه گفتم به من تبریک بگید  😀  واقعا هم یادشون نبود، اول به ساناز زنگ زدم، بعد به سمانه. به فریبا که زنگ زدم طبق معمول اشغال بود. یک ساعت بعد خودش زنگ زد،‌ فکر کردم یادش اومده یا اینکه اینستاگرام رو دیده، گفتم بذار من بهت زنگ بزنم (دیگه باید از مکالمه ی رایگان نهایت استفاده رو می کردم 😀 ) فریبا یک ساعت از در و دیوار حرف زد آخرش نگفت تولدت مبارک چون  اصلا یادش نبود. آخر سر گفتم بابا من فکر کردم زنگ زدی تولدم رو تبریک بگی. کلی شرمنده شد. بعدش رفت به بابا تقلب رسوند و بابا بلافاصله زنگ زد تولدم رو تبریک گفت. هی می خواستم به مامان هم زنگ بزنم اما دیگه واقعا استرس کارهای باقیمونده نمی ذاشت.

شروع کردم به درست کردن خمیر جادویی برای پیتزایی که احسان قرار بود درستش کنه. بعدش رفتم سراغ خامه ی کیک، من تا به حال خامه ی فرم گرفته درست نکردم. اولین سری خامه که درست کردم اصلا فرم نگرفت. بعدا فهمیدم که باید از توی فریزر در میاوردم و هم می زدم، خامه ی من سرد نبود. خامه هارو گذاشتم توی فریزر و برای نهار رفتیم پایین. البته نمی دونستم که قراره بریم پایین، یه دفعه باخبر شدم. به هر حال سریع آماده شدم رفتم. نهار جوجه کباب شش طاووق خوردیم که غذای خیلی خوشمزه ایه و من خیلی دوست دارم. یه کم اونجا رو جمع و جور کردم و سریع برگشتم بالا. نگران خامه ی کیک بودم.

احسان هم مرغ هارو برای سالاد الویه ریش ریش کرد. سیب زمینی و تخم مرغ رو گذاشتم که بپزه. باز طبق معمول با احسان سر اینکه غذا چی باشه و چقدر باشه بحثمون شد. اون هی می گفت زیاد داری درست می کنی و من باز به هم ریخته بودم. در واقع نگرانی من بابت خامه ی کیک باعث میشد نتونم به اعصابم مسلط باشم.

به هر حال از حجم غذا کم کردم. احسان هم تصمیم گرفته بود سیب زمینی شکم پر به عنوان پیش غذا بده. خمیر پیتزا عالی شده بود، بهتر از همیشه.

احسان پیتزاها رو آماده کرد و داخل فر گذاشت تا بعدا بیاد آماده شون کنه. سیب زمینی هارو هم کبابی کرده بود. دیگه اینجا خیلی استرس گرفته بودم که نکنه خامه درست نشه.

رفتم سراغ خامه هایی که توی فریزر سرد شده بودن. نصف یه بسته رو ریختم و یه قاشق پودر خامه. هم زدم و خامه فرم گرفت. ظرف رو برگردوندم و خامه نریخت، هر چند باز هم مثل توی فیلم ها که خیلی پف می کنه و فرم میگیره نبود اما خوب بود. کمی پودر نسکافه قاطیش کردم تا خامه طعم نسکافه ای بگیره. سریع طبقه ی اول رو خامه زدم و با کادرک پخش کردم. یه کم پودر کاکائو روی کیک الک کردم و کل سطح کیک رو با موز پوشوندم. کیک رو برگردوندم داخل یخچال.

کاسه و تیغه ها رو شستم و گذاشتم توی فریزر تا سرد بشن. سیب زمینی ها و تخم مرغ رو رنده کردم و مرغ رو هم اضافه کردم.

نصف دیگه خامه رو توی ظرف ریختم و با پودر خامه هم زدم تا خامه فرم گرفت. هر بار پنج دقیقه ای طول می کشید. این بار آب آلبالو بهش اضافه کردم تا صورتی بشه. لایه ی دوم کیک رو باخامه پوشوندم و روی کل سطح خامه توت فرنگی گذاشتم. دوباره کیک رو برگردوندم توی یخچال، کاسه و تیغه ها رو شستم و گذاشتم توی یخچال.

ظرفها رو که یه کوه بود شستم، یه کم مربت کردم و رفتم سراغ سری بعدی. این دفعه هم خامه رو زدم تا فرم گرفت و یه کم پودر قهوه بهش اضافه کردم چون  دوست داشتم خامه خیلی سفید نباشه. رو و اطراف کیک رو با خامه پوشوندم و با کاردک مرتب کردم. دیگه فقط مونده بود تزئین روش که گفتم بعدا انجام میدم. سریع همه ی ظرف هارو شستم، همه جارو مرتب کردم و رفتم خیلی سریع یه دوش دیگه گرفتم. وقتی اومدم بیرون دویدم رفتم توی حیاط و یه کم برگ و گل کندم آوردم. وقتی برگشتم یه کم پای تلفن با احسان جر و بحثم شد و قطع کردم.

لباس پوشیدم، آرایش کردم، موهام رو درست کردم. مامان عزیزم زنگ زد، منم گفتم بذار من بهت زنگ بزنم 😀  مامان جانم تولدم رو تبریک گفت و کلی خوشحالم کرد.

بعدش احسان اومد چه اووووومدنی، اومد در حالیکه یه ارکیده ی زیبا دستش بود. وای خدای من چقدر این گل زیباست، من که کلی دیالوگ آماده کرده بودم بگم و فکر می کردم قراره کلی اوقات تلخی داشته باشم‌ تمام ناراحتی ها از یادم رفت. 😍❤️

احسان سریع رفت سراغ درست کردن سیب زمینی شکم پر. منم به سرعت کیک رو با برگ و گل تزئین کردم و بردمش توی اتاق تا چند تا عکس ازش بگیرم. دیگه عکس هام رو گرفته بودم که شنیدیم مامان اینا دارن میان. سریع کیک رو گذاشتم توی یخچال و رفتیم سراغ خوشامدگویی. برای من دو تا گلدون زیبا آورده بودن که یکیش مرجان خانم بود، اسم اون یکی زیبا رو هم نمی دونم.

کیک رو به همه نشون دادم و ماجرای کیک هارو تعریف کردم.

خلاصه شب خیلی خوب پیش رفت، پیتزای احسان عالی شد و سیب زمینی شکم پر هم خیلی خوب بود. بعد از شام رفتیم همسایه هارو خبر کردیم که بیان کیک بخوریم. چایی گذاشتم، همه نشستیم گفتیم و خندیدیم. بچه ها یکی یکی می اومدن اما از همه جالب تر این بود که دانیال وارد شد در حالیکه دو تا شاخه گل رز صورتی خیلی خوش آب و رنگ دستش بود. من گفتم وااای مرسی واسه من گل آوردی، دستت درد نکنه. دانیال که از همه جا بی خبر بود هاج و واج مونده بود، نگو که گل هارو همینطوری کنده بوده برای خودش و من به زور گل هارو از دست بچه گرفتم. کلی سر این موضوع خندیدیم. من و احسان با کیک عکس گرفتیم. اشتباهی که کردیم چایی رو زود ریختیم چون یکی از همسایه ها عجله داشتن، اینطوری شد که مراسم شمع فوت کردن و کیک بریدن خیلی سریع انجام شد.

موقع فوت کردن شمع از خدا خواستم کمکم کنه تا امسال رو تبدیل به بهترین سال زندگی خودم کنم. چایی با کیک خوردیم، کیک خیلی خوب شده بود، همه دوست داشتن و تا آخر شب خدارو شکر کیک کامل تموم شد. خیلی از این بابت خوشحال بودم که کیک کامل خورده شده. هر کسی هم که می رفت یه مقدار بهش دادم ببره، فقط خیلی حیف شد که یادم رفت وقتی که کیک رو برش زدم ازش عکس بگیرم. چون داخلش هم خیلی جذاب بود.

بچه گربه ی اولیا هم اومد خونمون مهمونی، چقدر دوستش دارم من این بچه رو… خلاصه یه شب عالی بود در کنار همه. وقتی همه رفتن من آهنگ جنتلمن ساسی مانکن رو گذاشتم و من و احسان دو نفری با هم رقصیدیم چون وقت نشده بود که برقصیم 😀

بعدشم یه کم جمع و جور کردم و ظرفها رو گذاشتم توی ماشین و ماشین رو تنظیم کردم برای صبح. لباس عوض کردم، صورتم رو شستم، به دست هام که حسابی خشک شده بودن کرم زدم و رفتم توی تخت. دیگه وقتش بود که برم سراغ اینستاگرام. همه ی پیغام هارو خوندم و جواب دادم و لذت بردم از محبتی که این هم آدم به من داشتن. فکر می کنم ساعت ۲:۳۰ صبح بود که دیگه خوابیدم.

و به این ترتیب شمع سی و پنج سالگی رو فوت کردم. خدایا شکرت برای بودن و طعم لذت بخش زندگی رو چشیدن.

پ. ن. دستور فوق العاده ی کیک اسفنجی از شف طیبه ی عزیز 

دسته‌بندی‌ها

ردپاهای تازه

پادکست ردپاهای تازه | مریم کاشانکی
ردپاهای تازه
ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟
Loading
/
  • ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    Oct 11, 2025 • 08:35

    «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

  • ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    Oct 9, 2025 • 1:19

    دعای خلاقیت

  • ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    Oct 9, 2025 • 22:15

    چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

  • ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    Oct 9, 2025 • 18:39

    با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

  • ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    Oct 6, 2025 • 24:22

    عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

  • ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    Oct 6, 2025 • 27:35

    دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن.

  • ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    Oct 6, 2025 • 11:14

    «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم.

  • ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    Oct 1, 2025 • 6:56

    ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

  • ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    Oct 1, 2025 • 3:32

    عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

  • ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    Oct 1, 2025 • 14:40

    فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن