براي هر زنی فقط و فقط يك مرد وجود دارد كه اگر ديكتهی تمامِ كلمات را اشتباه بنويسد و يا تمامِ ضربالمثلها را غلط به كار ببرد و يا تمامِ ترانهها را وارونه بخواند، نه تنها ناراحت نمیشود و حرص نمیخورد و دلش نمیخواهد با پا به صورت طرف حمله كند، بلكه هر بار بيشتر و عميقتر میخندد. (البته با فرضِ اينكه زنِ مذكور خودش ديكته بلد است.)
اگر چنين مردی در زندگیات سراغ داری مطمئن باش كه نمیتوانی بدونِ او باشي و زندگی كني و خوش باشی. پس به سادگی از او نگذر.
گاهی حال ِ آدم در زندگی دُرُست مثل ِ لحظاتی قبل از بالا آوردن است. آن هنگام که ناگهان بزاق ِ دهانت زیاد میشود و سرت به دَوَران میافتد و نای و مری و معده و تمام اجزاء ِ متصل میسوزد و گلویت تلخ میشود و حاضر نیستی دستشویی را با دنیا عوض کنی. اما در عین ِ حال میدانی که بالا آوردن یعنی امید ِ بهبودی.
تهوع شاید از معدود احوال ِ بدی باشد که صدی نود به حال ِ خوب منجر میشود. برای همین همیشه می گویند «بالا بیاری خوب میشی». پس هر وقت که حالت از زندگی بد شد انگشت در حلق کن که تلخیها و دردها را بالا بیاوری. نسخهی تضمینیِ بهبود ِ حال است.
مردانی که از معجزهی خریدن گل آگاهند و اغلب این معجزه را به کار میگیرند، مردانی که خوب بلدند چطور دلداری بدهند، مردانی که در هر حالی گوش ِ شنوا هستند، مردانی که حرفهای عاشقانه زدن را فراموش نمیکنند، مردانی که تمام ِ تاریخها را به خاطر دارند و یادشان نمیرود هدیه بگیرند، مردانی که فرق پنکک و کِرِم پودر را میدانند، مردانی که میدانند در خلوت باید چگونه باشند، و به طور کلی مردانی که همه چیز را دربارهی زنان میدانند (یا حداقل اینطور فکر میکنند) اصولا غیرجذابترین مردان ِ موجودند.
مرد کافیست که انسان باشد، لازم نیست دانشمند باشد تا جذاب به نظر برسد.
اکثر آدمها فکر میکنن که اگه از مغزشون استفاده کنن از گارانتی خارج میشه. بنابراین همیشه به سراغ سادهترین راهحلها میرن که عبارتند از: پرسیدن از دیگران، درخواست کردن از دیگران و دنبال کردنِ دیگران.
جالبترین قسمت قضیه اینه که همواره هم مشغول قضاوت کردن، نظر دادن و فضولی کردن دربارهی همون «دیگران» هستند.
اصولن انسان میتونست موجود جالبی باشه اگر انقدر مزخرف نبود.
مشام ِ دلم ردّ ِ عطر ِ تو را جستجو میکند.
گم میشود در پریشانی موهایت تمام ِ پریشانیام
من تمام ِ زندگیام را با خود آوردم، او فقط خندهاش را آورد. اما فکر میکنم من هنوز بدهکارم.
تو را عجیب به خاطر میآورم؛ تو را در روزهایی که نبودی، تو را در چیزهایی که ندیدی، تو را در حرفهایی که نزدی، تو را در مهربانیهایی که نکردی به خاطر میآورم. تو را آنجا که نمیخواهم، تو را آنطور که نمیخواهم به خاطر میآورم. من تو را عمیق و دردناک به خاطر میآورم.
عاشقت بودن سخت است، عاشقت نبودن از آن هم سختتر.
اینقدر مصرانه بر اثبات نبودنت پافشاری نکن، مدتهاست که میدانم نیستی، هرگز هم نبودهای و مرا تنها خیال ِ بودنت بود که به بودن وامیداشت.
در هیاهوی این بازی کودکانه که گاهی خشن میشود و اغلب تا سر حد ممکن احمقانه، خندیدنت قرار نیست که بتواند دردی را دوا کند حتی اگر این چنین مستانه باشد که ندانسته صحه میگذاری بر ابلهانه بودن هر آنچه از باور بیهودگیاش میهراسی.
شروع شده است، اما معلوم نیست کی و کجا تمام شود.


