روزی می آید که آمدن و نیامدنت چندان تفاوتی به حال خراب ِ من و این خانه نمی کند.

نه من دیگر آن من ِ قبل از رفتنت هستم و نه بهار دیگر به این خانه سر می زند که سر هم اگر بزند نصیبش چیزی جز نشستن پای درد ِ دل شمعدانی ها نخواهد بود.

تا آن روز خدا ميداند كه من ِ خسته، چگونه هر شب ِ وامانده را بي هيچ نشانه اي از آمدنت صبح مي كنم.

ما بچه كه بوديم علاقه ي خيلي زيادي به شهربازي داشتيم. يه شهربازي تو تهران بود به اسم ميني سيتي كه به خاطر اتفاق بدي كه اون سال واسه يكي از وسيله ها افتاده بود و يه عده اي اونجا مرده بودن و مشتري هاشو از دست داده بود پيشنهاد هاي غير قابل رد كردن گذاشته بود.

مثلا اينكه يه ورودي مختصري ميدادي و بعد همه ي وسيله ها تا شب مجاني بود. ما هم كه ميخواستيم ورودي ای كه داديم واسشون حلال باشه هر وسيله رو دو هزار بار سوار ميشديم.

شهربازي تهران، پارك ارم، شهربازي چمران كرج، و گاهي شهربازي هايي كه توو شهرهاي ديگه به تورمون ميخورد همه رو كاملا آباد كرديم. اما هميشه يه قانون داشتيم؛ بايد خطرناكترين وسيله هارو در خطرناك ترين موقعيتِ اون وسيله سوار مي شديم. چون خودمون رو خفن و خبره ي شهربازي مي دونستيم و برامون افت داشت كه وسيله هاي معمولي سوار شيم.

توو تمام اين مدت مادر من بدون اينكه مخالفت يا ممانعتي بكنه اون پايين مي ايستاد و شاهد خل و چل بازيهاي ما بود. الان كه فكر ميكنم ميگم چطور ممكنه آدم بتونه دلش رو انقدر بزرگ كنه كه با وجود تمام ِ خطرهايي كه وجود داره اجازه بده بچه ها چنين تجربه هايي داشته باشن. اگه خودم بودم فكر نمي كنم دل و جرات چنين ريسكي رو مي داشتم. اما فقط اينطوريه كه بچه ها ياد ميگيرن و چقدر سخته مسئول بودن ??

یه بار زنگ زدم ۱۱۸، اپراتور گفت مثلا “راهنمای شماره ی فلان، بفرمایید.” خانمی که گوشی رو برداشت به محض جواب دادن گفت: “گوشی”.

مطمئنم کاملا می تونید لحنش رو تصور کنید. کلمه ی کلیدی “لطفا” هم که خدارو شکر هیچ جایی توو فرهنگ ما نداره.

گفت گوشی اما یادش رفت که منو هُلد کنه و اون طرف به مکالمه ای که با موبایلش با یه خانم ِ دیگه راجع به عروسی دیشب داشت ادامه داد. من هی مونده بودم که قطع کنم یا نکنم و اصلا شک کرده بودم که به ۱۱۸ زنگ زدم یا جای دیگه. توی همین کش و قوس بودم که اومد این طرف گفت بفرمایید. من گفتم: “خانم من با ۱۱۸ تماس گرفتم؟” گفت: “وقتی میگم بفرمایید یعنی بفرمایید دیگه.” (با همون لحن آشنا) منم گفتم آخه شما داشتید راجع به عروسی دیشب صحبت می کردید فکر کردم اشتباهی با جای دیگه ای تماس گرفتم. برای یک دقیقه سکوت خاصی حکمفرما شد و فکر می کنم حداقل تا مدتی سرِ کار به تلفن های شخصیش جواب نداد.

در بین تمام عقاید و مکاتبی که در طول قرنها در بین انسانها رواج داشته، فمنیسیم به طور قطع منحرف‌کننده‌ترین و آسیب زننده‌ترین اونهاست؛ چرا که این مکتب زنان رو هدف قرار داده که پرورش دهنده و تربیت کننده‌ی نسل‌ها هستند و هر قدمی که برمی‌دارن تاثیر مستقیمی بر روی آینده‌ی جامعه خواهد داشت. در واقع اونها تعیین‌کننده مسیر جوامع هستن. بنابراین وقتی که بشه زنان رو تحت کنترل داشت میشه بر روی کل جامعه تسلط داشت.

وقتی ما جنگ بر سر چیزی رو شروع می‌کنیم یعنی در وهله‌ی اول پذیرفتیم که مالکِ اون چیز نیستیم و باید برای به دست آوردنش تن به مبارزه بدیم. بنابراین این باور در ما ایجاد میشه که حقوق ما توسط عوامل بیرون از ما گرفته شده و ما باید با اون عوامل بیرونی بجنگیم تا بتونیم حقوقِ از دست رفته‌مون رو زنده کنیم.

دقیقا همین جاست که باورهای غلط در ما شروع به شکل گرفتن می‌کنن و به قول معروف جهان دقیقا شرایط رو برای ما طوری رقم میزنه که به ما ثابت بشه که این باورها درست هستن. یعنی آدم‌هایی بر سر راه ما قرار می‌گیرن که واقعا حقوق ما رو نقض می‌کنن، ما در جایی مشغول به کار می‌شیم که حقوق ما در نظر گرفته نمیشه، با فردی ازدواج می‌کنیم که به حقوق ما احترام نمیذاره و هر روز زنانی رو می‌بینیم که حقوقشون پایمال شده و بنابراین بیشتر و بیشتر به این باور می‌رسیم که کسانی از بیرون قادر هستن حقوق ما رو نقض کنن و ما باید با اونها مبارزه کنیم تا اجازه‌ی این کار رو بهشون ندیم و در نهایت اگر موفقیت‌های کوچیکی در این مسیر به دست بیاریم می‌ذاریم به این حساب که حرکت‌های ما موثر واقع شدن، که اگر ما مبارزه نمی‌کردیم هیچ اتفاقی نمی‌افتاد و بنابراین در آینده باید بیشتر و قویتر مبارزه کنیم.

بنابراین ما تبدیل به زنانی می‌شیم که سراسرِ وجودشون خشم و کینه است؛ نسبت به مردان،‌ نسبت به جامعه و نسبت به زمین و زمان و ما به دخترانمون یاد می‌دیم که اونها حق و حقوقی ندارن مگر اینکه دائما در حال مبارزه برای به دست آوردن حقوقشون باشن.

از طرف دیگه از همه چیز و همه کس طلبکار خواهیم بود. مثلا از خیلی از خانم‌ها می‌شنویم که چرا خانم‌ها باید توی خونه کار کنن، کی گفته که خانم‌ها باید کارهای خونه رو انجام بدن در حالیکه مردها جلوی تلویزیون لم دادن، خانم‌ها هم به اندازه‌ی اونها دارن کار می‌کنن اما این کار کردن دیده نمیشه، قدر دونسته نمیشه.

یک مرد زمانی که یک زندگی رو شروع میکنه خودش رو متعهد می‌دونه که نیازهای اون زندگی رو به بهترین شکلی که می‌تونه برآورده کنه. وظیفه‌ی خودش می‌دونه که تک تک ِ روزهای سال رو از خونه بیرون بره و تلاش کنه تا بتونه بهترین‌ها رو برای خانواده‌اش فراهم کنه. فرقی نمی‌کنه سرد باشه یا گرم، شلوغ باشه یا خلوت، آدم‌هایی که باهاشون سر و کار داره باشعور باشن یا بی‌شعور، نصفه شب باشه یا صبح علی الطلوع، حوصله داشته باشه یا نداشته باشه، اون تعهد داره که تلاش کنه و هر روز و هر روز همین کارو می‌کنه و هرگز این جمله رو به زنش نمیگه که من هر روز دارم سگ دو میزنم اما تو توی خونه لم دادی جلوی کولر یا کنار بخاری. چون این تلاش رو وظیفه‌ی خودش میدونه و نه تنها نسبت به کسی خشم و کینه نداره بلکه وقتی نیازهای خانواده اش رو برآورده می‌کنه احساس غرور و سربلندی و شادی فراوانی می‌کنه. چون خانواده‌اش مساوی است با خودِ او، در واقع مرد خانواده رو چیزی جدا از خودش نمی‌دونه.

اما تقریبا تمام خانم‌هایی که بیرون از خونه کار می‌کنن تا بخشی از هزینه‌های زندگی رو تامین کنن دائما مشغول غر زدن هستن. مشغول شمردن کارهایی که در زندگی می‌کنن و مشغول به خاطر سپردن تک تک اتفاقاتی که در طی روز پشت سر می‌گذارن تا به زندگی ِخودشون (به زندگی‌ای که خودشون ساختن) کمکی کرده باشن و در ادامه هم غر میزنن بابت کارهایی که باید توی خونه انجام بدن.

در واقع هیچ بخشی از این کارها رو وظیفه‌ی خودشون نمی‌دونن بلکه فکر می‌کنن دائما داره در حقّشون اجحاف میشه و از اینکه می‌تونن نیازهای زندگی مشترکشون رو برآورده کنن به هیچ وجه احساس غرور و شادی ندارن.

این حس دقیقا ریشه در باورهای غلطی داره که فمنیسم سعی کرده در زنان ایجاد کنه و به این ترتیب اکثر زنان نمی‌تونن روابط موفقی داشته باشن و خانواده‌ی موفقی تشکیل بدن و در تربیت فرزندان هم به هیچ وجه موفق نیستن.

اگر من به عنوان یک زن باور داشته باشم که هیچ عامل بیرونی نمی‌تونه حقوق منو از من بگیره مگر و فقط مگر زمانی که من خودم این اجازه رو بدم اون وقت خیالم راحت میشه، اون وقت واقعا در شرایطی قرار نمی‌گیرم که این اتفاق بیفته،‌ با آدم‌هایی مواجه نمی‌شم که حقوق زنان رو نادیده می‌گیرن. بلکه من همواره در رضایت بخش‌ترین شرایط خواهم بود.

وقتی من یک مرد رو انتخاب می‌کنم تا زندگیم رو با او شریک بشم، او جزئی از من خواهد بود، او خودِ من خواهد بود،‌ چیزی غیر از من و بیرون از من نیست. پس من هر کاری برای او انجام می‌دم در واقع دارم برای خودم انجام می‌دم. برای اینکه هر روز و هر لحظه اتفاقات بهتری رو تجربه کنم. چنین تجربه‌ای ممکن نمیشه مگر زمانی که عشق وجود داشته باشه و اگر عشق وجود داشته باشه انجام دادنِ هیچ کاری مساوی با نقض حقوق انسان نخواهد بود. بلکه هر قدمی که برمی‌داریم باعث شادی بیشتر ما خواهد بود. خوشحالی از اینکه زحمات ما قراره رابطه‌ی بهتری رو بسازه و یک رابطه‌ی بهتر منجر به ایجاد لذت بیشتر خواهد شد و هیچ کس به جز خود ما از این لذت سود نخواهد برد.

پس بیاید باور نکنیم که کسی یا چیزی بیرون از ما می‌تونه حقوق مارو پایمال کنه. این یه باور غلطه که ما رو دقیقا به سمت همین شرایط می‌کشونه. اگر ما این باور غلط رو نداشته باشیم هیچ نیازی به مبارزه نخواهیم دید و سعی می‌کنیم با جهان در صلح باشیم و به این ترتیب جهان هم هرگز اتفاقی رو رقم نخواهد زد که باعث ناراحتی ما بشه. ما با مردانی مواجه نخواهیم شد که نگرش‌های ضد زن داشته باشن بلکه همیشه و در همه جا با ما با احترام برخورد خواهد شد.

بیاید باور کنیم که ما مالکِ حقیقی تمام حقوقمون هستیم و چیزی که مالِ‌ ماست از ما گرفته نشده و نخواهد شد.

بیاید فکر نکنیم که اگر قدمی برای زندگی مشترکمون برمی‌داریم داریم همسرمون رو پررو می‌کنیم یا باعث می‌شیم که حقوقمون ندیده گرفته بشه. بلکه تمام ِ قدمهامون رو با لذت برداریم، به شوق ِ لذت بردن از تک تک لحظات و باور کنیم که مردها می‌بینن این اشتیاق ِ مارو و اونها هم تلاششون رو چندین برابر می‌کنن تا همه چیز همونطوری باشه که ما می‌خوایم.

بیاید به دخترانمون عاشق بودن رو یاد بدیم. اونها رو وسط میدون مبارزه و پشت جبهه‌های جنگ علیه مردان و جامعه قرار ندیم،‌ بلکه بهشون یاد بدیم که همسنگر با مردانشون باشن تا بتونن روزهایی رو تجربه کنن که لایقش هستن؛ روزهایی سرشار از عشق و شادی.

بهشون یاد ندیم که گربه رو دم حجله بکشن، بلکه بهشون یاد بدیم که کسی که شریک زندگیشون شده جزئی از اونهاست و شادی او باید شادی خودشون باشه.

بیاید باور کنیم که حضورِ ما مهمترین بخش ِ یک زندگیه و هر مردی این رو می‌فهمه و قدر می‌دونه. اما با غر زدن و شمردن هر روزه‌ی کارهایی که می‌کنیم فقط ارزش این کارها رو کم میکنیم و خودمون هم هر روز خسته‌تر می‌شیم. در حالیکه اگر همین کارها رو با عشق انجام بدیم نه تنها لذت می‌بریم بلکه باعث می‌شیم شریک زندگیمون هم بیشتر و بیشتر قدرشناسی خودش رو نشون بده.

بیاید عاشق باشیم و این عشق رو به تک تک آدم‌هایی که می‌بینیم هدیه کنیم تا جهان هم عشق و شادی رو به ما هدیه کنه.

امروز یه فیلم دیدم؛ “سیب ترش”. البته از اواسط فیلم رسیدم. ماجرا از این قرار بود که یه جناب سروان در حین عملیات گروگان گیری به طور ناخواسته باعث مرگ یه نفر شد. طرف سرش خورد به دیوار و مرد، در حالیکه سروان بهش قول داده بود که اگه به من اعتماد کنی ازت حمایت میکنم. بعد از مرگ اون طرف سروان به شدت دچار عذاب وجدان شده بود و هر شب کابوس میدید؛ یا خواب خود پسرِ رو میدید یا خواب خانواده اش رو.

خانواده ی اون پسر هم از سروان شکایت کردن اما دادگاه حکم به برائت سروان داد. عذاب وجدان سروان به جایی رسید که تصمیم گرفت درخواست انتقال خودش به بخش اداری رو بده که اطرافیانش گفتن آخه بابا جان این چه کاریه، حالا تو یه اشتباهی کردی، برای هر پلیسی ممکنه پیش بیاد، حالا به جای این کارها بیا برو براشون جبران کن. سروان هم گفت اونها سایه ی منو با تیر میزنن و این حرفها، بقیه هم گفتن بالاخره این وسط یه نفر پیدا میشه که به حرف تو گوش بده؛ یه خواهری، برادری،‌ کسی.

سروان هم فرداش انرژی گرفت و بلند شد رفت که یه جوری جبران کنه. به طور مثلا نامحسوس خواهر پسره رو سوار ماشین کرد و هر جا خواهره خواست بردش. آخر شب هم گفت باز هم هر کاری داشتید به من خبر بدید، شماره تماس هم داد. دختره هم تماس گرفت و با هم رفتن یه جایی. نگو که خواهره از همون اول فهمیده که این همون جناب سروانه (حالا از کجا فهمیده؟!! خوب بابا جان همین دو روز پیش دادگاه بود، همه ی کس و کار طرف تو دادگاه بودن وقتی حکم میدادن. اما جناب سروان فکر میکرد اگر عینک آفتابی بزنه شناسایی نمیشه.)

دختر ِ که میفهمه این همون آدمه فکر انتقام میاد تو سرش و تو این دو روز داشته تدارک میدیده که سروان رو خفت کنن و ببرن یه جایی و بفرستنش بالای دار که همین کار رو هم میکنن. یعنی با دوست برادرش سروان رو خفت میکنن و می برنش یه جای پرتی.

دخترِ به دوست داداشه گفته بود که فقط میخوایم ازش زهر چشم بگیریم اما در واقع میخواسته طرف رو بکشه. هی پسرِ بهش میگه بی خیال شو، این راهش نیست، کوتاه بیا،‌ اما دختره بی خیال نمیشه. به هر حال سروان رو مجبور میکنه بره بالای صندلی و طناب دار رو بندازه گردنش.

این وسط اون دوست داداش ِ دو تا تیر میخوره. جناب سروان هم اون بالا که بود داشت سعی میکرد مذاکره کنه، آخر سر گفت ببین الان دویست تا پلیس میریزه اینجا،‌ دختر ِ میگه بلوف نزن، سروان هم میگه بلوف نیست، من این وسط مسطا حس کردم که حرفهای تو با کارهات نمیخونه، واسه همین آمار دادم به مافوقم که حواسشون به من باشه. همون موقع که داشت این حرفهارو میزد از پشت داشت دست خودش رو هم باز میکرد.

به هر حال اون دویست تا پلیس مذکور همون موقع میرسن و جناب سروان هم دستشو باز میکنه و هی به دختر ِ میگه به من اعتماد کن من بهت کمک میکنم، اما دختر ِ یه تیر میزنه به دست سروان و بقیه ی پلیس ها هم همون موقع دختره رو خلع سلاح و دستگیر میکنن.

در سکانس آخر نشون میده که پسر ِ در حالیکه دستش از گردنش آویزونه میاد خونه و به همه خبر میده که سرگرد شده و همگی می شینن شام میخورن و همه چی به خیر و خوشی تموم میشه.

حالا سوالی که پیش میاد اینه که الان دقیقا چطوری جبران شد؟؟!!!?

این ترفیع درجه احتمالا برای تغییر دادن معنای “جبران کردن” در فرهنگ لغات بوده. احتمالا تا قبل از اون همه به اشتباه فکر میکردن که جبران کردن یعنی اینکه سعی کنی با خیر رسوندن، شرّی رو که قبلا رسونده بودی راست و ریست کنی. اما جناب سروانِ قصه به ما یاد داد که اصلا هم اینطور نیست. به همین دلیل خب مستحق گرفتن ترفیع هم بود البته.

شاید توجیهی که به ذهن بیاد این باشه که دختر ِ خودش باعث شد، سعی کرد انتقام بگیره. بله، خب وقتی چوب رو به این شکل توو لونه ی زنبور بکنی همین هم میشه دیگه. می تونستی عین آدم یه واسطه بفرستی یا خیلی صاف و مستقیم بری جلو و داستان رو به اینجا نکشونی.

به این ترتیب در انتهای داستان و پس از دستگیری خواهر ِ و بدبخت تر شدن خانواده ی طرف، تمام عذاب وجدان ها و کابوس های شبانه ناگهان رخت بر بستن و همه چی کاملا ردیف و میزون شد. آخه بابا جان یه دور بخونید اون سناریوی لامصبو بعد شروع کنید به فیلم برداری ?   دیگه از دیالوگ ها و بازیهای بی نهایت خنک حرفی نزنم بهتره  ?

راستی یادم رفت بگم قضیه سیب ترش چی بود این وسط. اون شبی که خواهر پسر ِ با این جناب سروان ما هی میرفت اینور اونور خیلی یهویی برگشت به سروان گفت من سیب ترش میخوام، برام تهیه کن. آخه من خیلی سیب ترش دوست دارم. و به همین ترتیب اسم فیلم شده بود سیب ترش.?

بازیگرهاش رو هم بگم شاید بد نباشه؛ میلاد کی مرام (سروان)، لیلا اوتادی‌ (کسی که سروان میخوادش، اونم سروان رو میخواد، اما هنوز هیچی نیستن با هم)، مجید مظفری‌ (پدر اونی که سروان میخوادش و اونم سروان رو میخواد،‌ که اتفاقا مافوق سروان هم هست)، رز رضوی (خواهر اون پسره که الکی الکی مرد)، نیما شاهرخشاهی (دوست همین پسره).

هوس کردید برید ببینید، نه؟!?

پی نوشت: توو تلویزیون دیدم. یه وقت فکر نکنید واسه دیدنش رفته بودم سینما. البته گفتم اون اول که از اواسط فیلم رسیدم  ?

هر ویژگی منفی ای که داشته باشی با افزایش سن و با گذشت هر روز از عمرت، بزرگ و بزرگتر میشود. مثلا اگر اهل غر زدن باشی هر روز غرغرو تر میشوی، اگر خسیس باشی هر روز خسیس تر میشوی، اگر کینه ای باشی کینه ای تر میشوی، اگر حساس و بدبین باشی هر روز حساس تر و بدبین تر میشوی، اگر وسواسی باشی هر روز وسواسی تر میشوی، اگر افسرده باشی افسرده تر می شوی و ….

یعنی ویژگی های منفی همزمان با تو رشد میکنند و هر روز بالغ تر میشوند تا به نهایت خود در تو برسند و تو را تبدیل به موجودی غیر قابل تحمل کنند. برای این رشد نیازی به توجه تو ندارند چون دقیقا از بی توجهی تو تغذیه می کنند تا بتوانند رشد کنند. این خاصیتِ چیزهای منفی ست. هر چه بیشتر رهایشان کنی فضا را بازتر می یابند و راحت تر رشد میکنند. در حالیکه برای ایجاد کردن و رشد دادنِ چیزی مثبت باید بر آن تمرکز کنی، وقت و انرژی صرف کنی، تمرین کنی تا بتوانی آن را ایجاد کرده و شرایط رشدش را فراهم کنی و هرگز نباید از آن غافل شوی.

چندان عادلانه به نظر نمیرسد، نه؟ اما هست. وقتی تلاش میکنی منفی ها را با مثبت ها جایگزین کنی هزاران پله رشد میکنی. ناگهان می بینی آدم دیگری شدی، آدمی که خودت ساختی و این یعنی تو هر کاری بخواهی می توانی انجام دهی. همین که در اولین قدم به این نتیجه میرسی که چیزی منفی در تو در حال رشد کردن است که باید آن را متوقف کنی و یا با چیزهای مثبت جایگزین کنی، ناگهان وارد سطح جدیدی از آگاهی می شوی. شاید بزرگترین موهبتی که می تواند نصیب انسانی شود این است که همواره در مسیر تغییر کردن باشد، اینکه نسبت به خودش آگاهی داشته باشد و بداند که چیزهایی در او هستند که باید تغییر کنند و سپس قدم در راه تغییر کردن بگذارد. بسیاری از انسان ها تا پایان عمرشان کوچکترین تغییری نمی کنند و دقیقا همانطور که به دنیا آمده بودند از دنیا می روند؛ این آدم ها اصولا معتقدند که هر اشکالی که وجود دارد قطعا در دنیای بیرون است و ربطی به آنها ندارد، در واقع اصلا منفی های درونشان را نمی بینند که بخواهند تغییری ایجاد کنند.

پس اگر تو سخت در حال تلاش برای ایجاد کردن چیزی مثبت در خودت هستی بدان که موهبتی بزرگتر از آنچه تصورش را میکنی نصیبت شده و بدان که تو جزء معدود انسان هایی هستی که می توانند نسخه ی بهتری از خودشان را بسازند. شاید هدف از زندگی همین باشد. اینکه ما بتوانیم نسخه ی اولیه ی خلقتمان را بهبود ببخشیم و خودمان را تبدیل به موجود با ارزش تری کنیم تا بتوانیم این ارزش را به دنیای بیرون نیز منتقل کنیم.  کسی که در درون ارزشمند نباشد قطعا نمی تواند چیز با ارزشی را به جهان عرضه کند.

چراغ زرد یعنی اینکه پاتو بذار رو گاز تا قبل از قرمز شدنِ چراغ بتونی از تقاطع رد شی و اصلا معنیش این نیست که سرعتت رو کم کن که قراره چراغ قرمز بشه و باید توقف کنی. اگر هم کسی همچین برداشتِ اشتباهی از چراغ زرد بکنه مستحقِ اینه که تعدادی بد و بیراه و مقدارِ فراوانی بوق بشنوه و قطعا یکی اون پشت هست که با اعتماد به نفسِ خاصی میگه بی عرضه”. 

مثلِ این لوبیاهایی نباشیم که سه روز خیسشون می کنی، بیست و چهار ساعت می پزیشون، باز هم خیره خیره بهت نگاه می کنن و کوچکترین تغییری نمی کنن. تغییر پذیر باشیم. ??

در بین حیوانات کسی دیگری را گروگان نمی گیرد یا بر سرِ عقاید پوچ و بی سر و ته نمی کُشد.

در بین حیوانات کسی درگیرِ باکره بودن یا نبودن ماده ها نیست.

در بین حیوانات روابط پیچیده نیستند و بچه ها بد تربیت نمی شوند.

 در بین حیوانات تبِ گیاهخواری، همجنسگرایی و فمینیستی واگیردار نیست.

حیوانات هيچ گاه دزدي نمي كنند. 

همه ی حیوانات از همان بچگی نانِ بازویشان را میخورند، نه نانِ پارتی کُلُفت یا پدر کلفت ترشان را……

با این اوصاف نفهمیدیم این حجمِ عظیمِ عقل و درایت که وجه تمایز ما و سایر موجودات است و البته مایه ی مباهات ما، دقیقا کجایِ داستان قرار است كه به درد بخور باشد!!!!!!

سرِ يكي از امتحانا با خودم تقلب بردم اما تا اواخر امتحان لازم نشد ازش استفاده كنم، جوابها توو ذهنم بود. تا اينكه رسيدم به يه سوالي كه جوابشو نوشته بودم اما خيلي شك داشتم. با هر بدبختي بود برگه ي تقلبمو نگاه كردم و ديدم جواب يه چيز ديگه ست. تغييرش دادم و به خودم افتخار كردم كه با بردنِ تقلب حداقل يه سوالو نجات دادم. وقتي اومدم بيرون متوجه شدم كه دقيقا همون يه جواب رو توو برگه ي تقلبم اشتباه نوشته بودم و جوابي كه از ذهنم نوشته بودم درست بوده. ?? هيچ كلمه اي براي توصيف خودم پيدا نكردم. (اصلا به كلماتي مثل خنگ و احمق و اينا فكر نكنيد. خودم به بدتر از اينا فكر كردم بازم كافي نبود به نظرم ??)

—————————

پيامِ اخلاقي داستان: اگه ميخوايد تقلب كنيد اول راجع به عُرضه داشتن تحقيق كنيد، مهمه ??

—————————

عشق را اگر تجربه كرده باشی می‌دانی كه چگونه نرم و آرام ته‌نشين می‌شود در عميق‌ترين و پنهانی‌ترين لايه‌های وجودت و همان عميق‌ترين لايه‌ها با هر تلنگرd به لرزه در می‌آيند و هر آن زلزله‌ای چند ريشترd از اعماق وجودت به سطح می‌آيد؛ با هر نگاهd، با هر كلامی و با هر لمسی.

عشق را اگر تجربه كرده باشی می‌دانی كه چگونه ذره‌هايی كه در طولِ سالها در كنار هم قرار می‌گيرند تبديل می‌شوند به عجيب‌ترين و ماندگارترين اتفاق زندگی‌ات.

عشق را اگر تجربه كرده باشی می‌دانی كه نمی‌توانی سرعتش را زياد كنی و نمی‌توانی متوقفش كنی، كه عشق مستقل‌ترين اتفاقِ عالم است، كه عشق می‌داند مسيرش چيست و مقصدش كجاست.

عشق را اگر تجربه کرده باشی می‌دانی که منطقی‌ترین دليلِ به وجود آمدنت همان عاشق‌شدن است.

بگذار عشق تو را دعوت كند به ناب‌ترین لحظه‌های زندگی و غرق شو در لذتی كه به هر ثانيه‌ات می‌بخشد.

خوابيدن مهمترين عامل در حفظ سلامتيه، به مراتب مهمتر از تغذيه و حتي ورزش. اگربه موقع،به اندازهوعميقنمي خوابيد بايد به زودي منتظرِ عواقب جبران ناپذيرش باشيد. اگه شما هم جز اون دسته از آدم هايي هستيد كه فكر ميكنيد خوابيدن مساوي است با وقت تلف كردن و يا گرفتار اضطراب هستيد يا يه شغل سخت داريد كه بهتون زمان براي خوابيدن نميده، همين الان (يعني دقيقا همين الان، خيلي مهمه) پاشيد بريد خودتونو از شرّ تمامِ اين عقايد و عواملِ مزاحم خلاص كنيد و به خوابتون سر و سامون بديد وگرنه بدنتون تاواني ازتون پس خواهد گرفت كه تحملش رو نخواهيد داشت.

دسته‌بندی‌ها

ردپاهای تازه

پادکست ردپاهای تازه | مریم کاشانکی
ردپاهای تازه
ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟
Loading
/
  • ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    Oct 11, 2025 • 08:35

    «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

  • ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    Oct 9, 2025 • 1:19

    دعای خلاقیت

  • ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    Oct 9, 2025 • 22:15

    چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

  • ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    Oct 9, 2025 • 18:39

    با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

  • ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    Oct 6, 2025 • 24:22

    عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

  • ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    Oct 6, 2025 • 27:35

    دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن.

  • ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    Oct 6, 2025 • 11:14

    «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم.

  • ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    Oct 1, 2025 • 6:56

    ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

  • ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    Oct 1, 2025 • 3:32

    عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

  • ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    Oct 1, 2025 • 14:40

    فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن