آرامم…
آرامتر از آنچه تصور میکردم در چنین روزهایی بتوانم باشم
و همین فکر آرامترم میکند.
«رنج» که از یک اندازهای بزرگتر میشود، تمامِ عظمتش را از دست میدهد.
تا قبل از آن، انسان تلاش میکند تا به هر طریقی که میتواند خودش را از رنج خلاص کند. تا قبل از آن رنج درد دارد، ترس دارد، گریه دارد. اما رنجی که از اندازه عبور میکند دیگر دردناک نیست، دیگر ترسناک نیست، دیگر اشک آدم را در نمیآورد.
رنج از مقاومت تغذیه میکند و آنقدر رشد میکند که اندازهاش از اندازهی انسان بزرگتر میشود و فقط آن زمان است که انسان دست از مقاومت برمیدارد و سپس نسبت به رنجِ از اندازه گذشته بیتفاوت میشود. یک گوشهای مینشیند و بدون هیچ حسی آن را نظاره میکند.
اگر انسان از همان ابتدا اجازه میداد رنج در او رخنه کند، به اندازهی کافی بماند و عبور کند، هرگز آنقدر بزرگ نمیشد که او را بیرمق کند و از پا درآورد.
اگر میخواهی رنج را خلع سلاح کنی آن را تغذیه نکن. وقتی گرسنه بماند راهش را میگیرد و میرود.
همهی ما یک روزی یک جایی توسط یک نفری مقایسه شدهایم؛ با دوستمان، با همکارمان، با خواهرمان و یا با معیارهای مزخرف ذهن آن یک نفر.
به ما گفتهاند (یا فهماندهاند) که به اندازهی آنها یا به اندازهی «کافی» زیبا نیستیم، باهوش نیستیم، خلاق نیستیم، جذاب نیستیم، «زرنگ» نیستیم، حساب و کتاب سرمان نمیشود.
ما از آن یک نفر و از آن معیارهای مزخرف متنفر شدهایم.
ما رنجیدهایم، عصبانی شدهایم، اشک ریختهایم، خودمان را به در و دیوار زدهایم، اما بعد از تمام اینها شروع کردهایم به متنفر شدن از خودمان و در این راه بسیار موفق بودهایم.
ما از خودمان متنفر شدهایم؛ از خود نازنینمان، از زیبایی منحصر به فردمان، از توانمندیهای خارقالعادهمان، و از هر آنچه که ما را تبدیل به ما میکند…. به آنچه که هستیم.
ما شکست خوردهایم. با سر و صورتی زخمی و خونین، با لباسهایی تکه و پاره، بیجان و بی رمق یک گوشهای نشستهایم و حالا بیشتر از همیشه از خودمان متنفریم. از اینکه میدانیم کسی که ما را به این روز انداخته نه آن یک نفر است و نه یک نفرهایی شبیه به او، ما بودهایم که با خودمان جنگیدهایم و از خودمان شکست خوردهایم. ما زورمان به خودمان نرسیده است.
عهد بستهایم که تا آخرین نفس دست از مبارزه برنداریم؛ تا وقتی که مطمئن شویم یکی از ما دو نفر کشته شده است؛ خودمان یا خودمان.
کسی به ما خبر نداده که جنگ تمام شده است. شاید هم خبر دادهاند و ما نفهمیدهایم. شاید هم فهمیدهایم و خودمان را به نفهمیدن زدهایم، چون این همه نفرت را فقط با مرگ میتوان شست.
وقتش رسیده که دستی دراز کنیم و دست آن خودمان را که روی زمین افتاده بگیریم و بلندش کنیم، زیر بغلش را بگیریم و بعد شانه به شانهی هم از میدان این نبردِ بیحاصل عقبنشینی کنیم.
وقتش رسیده به خودمان اعلام آتشبس کنیم.
وقتش رسیده که خودمان را «دوست بداریم».
سعدی جانم یه غزلی داره که من خیلی دوستش دارم. با این بیت شروع میشه:
منِ بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
بعد همینطوری قند و نبات میسراید و ما هم همینطوری غش و ضعف میکنیم تا میرسیم به این بیت:
مردمان عاشق گفتار من ای قبلهٔ خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
به قبلهی خوبان میگه اونطوری که من عاشق دیدار تو هستم مردم عاشق گفتار من نیستن.
من وقتی به این بیت رسیدم تا چندین روز داشتم فکر میکردم. وقتی سعدی چنین حرفی میزنه معنیش اینه که خیلی محبوب بوده و واقف هم بوده به محبوبیتش و اونقدر این مساله عیان و مبرهن بوده و اونقدر مقدارش زیاد بوده که میشده در موردش این حرف رو زد. مثلا من اگر در مورد خودم چنین حرفی بزنم کاملا مضحک به نظر میاد و میگن طرف توهم زده، اما وقتی سعدی چنین مقایسهای میکنه یعنی حتما مصداق داشته و برای معشوق هم قابل قبول بوده.
حالا چی اینجا برای من جالبه!!! (بگذریم از اینکه در زمانهای که هیچ اینترنت و رسانهای نبوده، محبوب شدن هم اصلا کار سادهای نبوده اما انرژی کار خودش رو میکنه.)
چیزی که برای من خیلی جالبه اینه که سعدی محبوب بوده و با این محبوبیتِ خودش کاملا در صلح و هماهنگی بوده، به طوریکه خیلی راحت در موردش حرف زده. به معشوق نگفته من هیچی نیستم، من ذلیل و بدبختم، گفته من واسه خودم کسی هستم، اعتباری دارم، اما اندازهی خواستنم از اندازهی اعتبارم (که خیلی هم زیاده) بیشتره. هم عزت خودش رو حفظ کرده و هم ارزش معشوق رو بالا برده. حتی به مایی که ممکن بوده سالها بعد شعرش رو بخونیم این پیغام رو داده.
سعدی در سخن گفتن مهارت داشته و به این مهارت خودش «باور» داشته. خیلی از ماها مهارتهای بسیار ارزشمندی داریم، اما جرأت نداریم به بقیه بگیم که من در انجام دادن فلان کار خیلی خوبم. فکر میکنیم نشونهی غرور و خودبینیه، یا اینکه بقیه تصور میکنن ما توهم زدیم و با خودشون میگن حالا فکر کرده کیه، یا فکر میکنیم کاری که بلدیم اصلا کار مهمی نیست، یا اینکه خیلیها بهتر از ما میتونن این کار رو انجام بدن.
ما عمرا بتونیم به قبلهی خوبان بگیم که در فلان کار خیلی خوبیم. حتی در خلوت به خودمون هم نمیتونیم بگیم.
اونچه که همه رو عاشق گفتار سعدی کرده نه صرفا استادیش در سخن و سخنوری، بلکه باورِی بوده که خودش نسبت به خودش داشته. سعدی باور داشته که سخنش بسیار ارزشمند و دلنشینه، طوری که همه رو عاشق خودش میکنه و وقتی با این باور حرف بزنی لاجرم همینطور هم میشه.
کدوم یکی از ما اینطوری خودمون رو باور داریم؟
اگر داشتیم که سعدیِ تخصص خودمون میشدیم.
من چند سال کار SEO انجام دادم، به همین دلیل به نحوهی عملکرد موتورهای جستجو آشنا هستم.
موتورهای جستجو بر اساس «کلمات کلیدی» به دنبال مطالب میگردن؛ مثلا اگر شما بپرسید: «چطوری میتونم یه کیک اسفنجی درست کنم؟» گوگل از کل این جمله فقط کلمهی کلیدی «کیک اسفنجی» رو برمیداره و توی الگوریتمهای جستجوی خودش قرار میده و نتایج مرتبط با کیک اسفنجی رو به شما نشون میده. بقیهی جمله (چطوری میتونم درست کنم) ندیده گرفته میشه.
جهان هم دقیقا مثل موتورهای جستجو عمل میکنه؛ اگر شما سوال کنید که: «چطوری میتونم از شر این همه بدهی خلاص بشم؟» جهان از کل این جمله فقط کلمهی کلیدی «بدهی» رو در نظر میگیره و میگه این آدم میخواد در مورد «بدهی» بیشتر بدونه، پس تمام نتایج مرتبط با بدهی رو به شما نشون میده. دیگه بقیهی جمله (چطوری میتونم خلاص بشم) اصلا خونده نمیشه.
کلماتی مثل «میخواهم»، «نمیخواهم»، «دوست دارم»، «دوست ندارم»، «باشد» یا «نباشد»،…. اینها اصلا در نظر گرفته نمیشن، همهشون از نظر جهان بیمعنی هستن و اصلا اونها رو نمیشنوه، تنها چیزی که میشنوه کلمات کلیدی موجود در جملههای ما هستن.
اگر بپرسیم «چی کار کنم که به فلان بیماری دچار نشم؟» فقط کلمهی «بیماری» و اگر بپرسیم «چطوری میتونم سلامتی رو در بدنم افزایش بدم؟» فقط کلمهی «سلامتی» در نظر گرفته میشه.
با این دید بهتر میتونیم بفهمیم که چرا این همه ساله که دوست داریم بدهکار نباشیم اما بدهی روی بدهی داریم، یا دوست داریم بیمار نباشیم اما همیشه بیماریم.
ما سوالات اشتباهی میپرسیم اما منتظر پاسخهای درست هستیم. اگر از گوگل سوال اشتباهی بپرسید هزار سال هم که بشینید و بهش فحش بدید که چقدر موجود نفهمیه، امکان نداره که به جوابی که میخواید برسید. نه دلش برای شما میسوزه، نه هوشمندیش اونقدر زیاد میشه که منظور واقعی شمارو بفهمه، فقط جوابی که مرتبط میدونه رو به شما برمیگردونه. این یک الگوریتمه، چیزی که از قبل نوشته شده و به روش کاملا مشخصی کار میکنه.
جهان هم دقیقا یک الگوریتم از پیش نوشته شده است و فقط به همون صورتی کار میکنه که براش تعیین شده، هیچ راه دیگهای هم بلد نیست.
همهی ما به جای جنگیدن با گوگل سعی میکنیم نحوهی عملکرد الگوریتمهاش رو بفهمیم تا به جوابی که میخوایم برسیم اما وقتی نوبت به زندگیمون میرسه حاضر نیستیم این منطق ساده رو بپذیریم و هزار ساله که حرف منفی از دهنمون درمیاد و بعد به زمین و زمان فحش میدیم که چرا همیشه همه چی برعکس اون چیزی میشه که ما میخوایم.
(خداییش از این باحالتر نمیشد نحوهی عملکرد جهان رو توضیح داد. مگه نه؟ 😄😄. خودم وقتی این فکر به ذهنم رسید دیگه قشششششنگ فهمیدمش. امیدوارم شما هم درکش کرده باشید و به کار ببندید.)
مو آن رندم که عصیان پیشه دیرم
به دستی جام و دستی شیشه دیرم
اگر تو بیگناهی رو ملک شو
من از حوا و آدم ریشه دیرم
در تکمیل فرمایشات بابا طاهر جان باید بگم که
ما هم با موسیقی درِ پیتی قر میدیم،
هم میریم تئاتر کمدی میبینیم میخندیم،
هم دورِ هم بودن با اعضای خانواده رو به شب شعر ترجیح میدیم.
باکلاس شمایی، جایزهاش هم مال شما 🤭
“یاکریم در لانهی ساختگیام بچه به دنیا آورده است. این شاید دهمین یاکریمی باشد که در این لانهی ساختگی مادر شده است. چه کسی گفته است چیزهای ساختگی خوب نیستند؟
نمیدانم چرا از صبح بلند بلند میخواند.
حبوبات را اگر یک شب فریز نکنی حتما خراب میشود.
یادم باشد غذایی که برای سگ ها کنار گذاشتهام را بردارم.
هنوز از اتفاق دیروز متعجبم و پاسخی برایش ندارم.
مادر سفارش کرده است برایش وسیله برداریم.
این سرفهی لعنتی پس کی قرار است بیخیالم شود؟”
همه ی اینها در کمتر از یک دقیقه از ذهنم میگذرند.
چشمانم اشک میزند از اینکه چرا بعد از این همه سال هنوز خیلی چیزها برایم روشن نیست.
نمِ اشک با یکی دو فکر دیگر تبدیل به سیلاب می شود.
زیاد وقت ندارم، باید سریع آماده ی حرکت شوم اما دلم سکون می خواهد.
چند روز پیش با یک حساب سرانگشتی دیدم هجده سال است که در حرکتم. تازگیها هفته ای چند بار جابهجا میشوم. ساک وسایلم همیشه یک جایی گوشهی اتاق است. نمیدانم چه بخشی در من هست که بعد از هجده سال هنوز به مقصد نرسیده و مرا به دنبال خودش میکشاند.
یاد گرفتهام که با جریان زندگی همراه شوم و اجازه دهم مرا با خود به هر کجا که میخواهد ببرد.
اما اعتراف میکنم که گاهی دلم میخواهد کنار جاده توقف کنم و غروبِ زیبای لعنتی را بی دغدغهی رفتن تماشا کنم.
اعتراف میکنم که گاهی دلم نرفتن میخواهد.
همهی این فکرها در حالی در سرم میچرخند که مشغول جمع کردن وسایلم هستم. اشکهایم را پاک میکنم و با خود میاندیشم:
“ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست”
قدیمها وقتی مثلا از دهان کسی در میآمد «چارلز بوکوفسکی»، بدو بدو میرفتم سراغ گوگل جان و میپرسیدم که این اسم باکلاس متعلق به چه کسی است و طرف چه کاره بوده است و چه آثاری خلق کرده است و فلان و بهمان، برای اینکه دفعهی بعدی که کسی جایی گفت چارلز بوکوفسکی بدانم طرف کیست و چه کاره بوده است، یا حداقل اسم آثارش را بدانم.
این روزها اما به این نتیجه رسیدهام که اگر قرار بود فردی و یا اثری در زندگی من تاثیری داشته باشد حتما به طریقی در مسیر من قرار میگرفت و یا قرار خواهد گرفت، پس لازم نیست برای دانستن چیزی عجله داشته باشم فقط برای اینکه به بقیه ثابت کنم خیلی میدانم.
«نمیدانم» اصلا ترسناک نیست که برای نگفتنش خودم را به آب و آتش بزنم. من خیلی چیزها را «نمیدانم» و اتفاقا این ندانستن خودش بخش شیرینی از زندگیست.
من رها بودن رو بلد نشدم، حتی در کودکی هم بلد نبودم؛ بلد نبودم جلوی دوربین بایستم و به این رهایی و به این زیبایی بخندم. در تمام عکسهای بچگیم با چشمهای خیس از اشک در حال فرار کردن از مقابل دوربینم.
بزرگتر هم که شدم رها بودن رو یاد نگرفتم؛ یاد نگرفتم که در مقابلِ دوربین زندگی بایستم و رها و آزاد بخندم، هنوز هم در حال فرارم.
حالا فهمیدم که آدم از خودش فرار میکنه، آدم با خودش معذبه، آدم از خودش رها نیست.
حالا فهمیدم دوربینی که باهاش راحت نیستم در درون منه.
من هنوز همون بچهام که در مقابل دوربین رها نیست اما از دیدن رهایی بچهها در مقابل دوربین لذت میبره.
آن روز مشامم پر بود از عطرِ سنجد و خاک باران خورده،
نگاهم پر بود از سبزيها،
پوستم باد و باران را میزبان بود،
قدمهایم سبک بودند و بیخيال
آن روز بوی کِرِمِ ملایمِ زنی لبخند بر لبانم مینشاند.
آن روز لحظهی حال را میفهمیدم.
زیستن را بلد بودم آن روز؛ همچون کودکان که میدانند زیستن در درک کامل همین لحظه خلاصه میشود؛ همین لحظه که زمین خوردهام و درد دارم، همین لحظه که بازی میکنم و شادم، همین لحظه که گرسنهام، همین لحظه که میتوانم آب تنی کنم…. آنها برای رسیدن به لحظهی بعد هیچ شتابی ندارند و صرفا به دنبال تجربه کردن همین لحظه هستند.
تنها چیزی که در این جهان واقعا مالکش هستیم لحظهی اکنون است، نه لحظهای قبل و نه لحظهای بعد از آن.
حتی اگر این لحظهْ دردناک است متعلق به ماست؛ میتوانیم آن را زندگی کنیم و یا برای همیشه از دستش بدهیم؛ تصمیم با ماست.
نود و نه درصد مادران، از جمله مادر خودم، فکر میکنن که اگر به بچههاشون دربارهی مخاطرات احتمالی موجود در زندگی هشدار بدن میتونن از بچه ها در برابر اون مخاطرات محافظت کنن.
از بچگی شروع میکنن به گفتن اینکه سوار ماشین میشی مراقب باش، خیلی حواست باشه دخترها رو میدزدن می برن بلا سرشون میارن، بچه دزدی خيلي زياد شده، با غریبهها حرف نزن، از خيابون رد ميشی مراقب باش همه تند ميرن، طلا ننداز خطرناکه و صدها مورد دیگه مثل این.
اما نمی دونن كه با توجه کردن، صحبت کردن و نگران بودن دربارهی این مسائل بچههاشون رو در همین فضای فکری قرار میدن و در نتیجه همون اتفاقاتِ ناخواسته رو به زندگی فرزندانشون دعوت میکنن.
ما به عنوان فرزندان این مادران همیشه از شنیدن این حرفها اذیت شدیم چون این حرفها با درون ما هماهنگ نبوده. ندای درونی ما بهمون میگفته که ما در این جهان ایمن هستیم اما نزدیکترین فرد زندگیمون چیزی غیر از این میگفته و از همون زمانها اضطراب شروع کرده به تهنشین شدن در عمیقترین لایههای ذهن ما و اين ترسها و نگرانیهای بيهوده همیشه موانع بزرگی بر سر راه ما بودن.
من مادر نیستم و نگرانیهای مادران رو درک نمیکنم. اما همیشه این دغدغه رو دارم که ما باید با نسلهای قبل از خودمون تفاوت داشته باشیم وگرنه که زیستنمون اصلا چه فایدهای داشته!!!
ما باید بتونیم ادعا کنیم که نسخهی بهتری از مادرانمون بودیم نه اینکه پا جای پای اونها گذاشتیم.
اما برای اینکه بتونیم باورهای درستی رو به فرزندانمون منتقل کنیم اول باید خودمون اون باورها رو داشته باشیم. برای اينكه بتونيم به بچهمون بگيم تو در پناه خداوند، ايمن هستی و لازم نيست از چيزی بترسی اول بايد خودمون اين رو باور داشته باشيم و بايد بپذيريم كه اتفاقات منفی رو ما هستيم كه داريم با توجهمون “خلق میكنيم” نه اينكه اونها واقعا وجود داشتند.
خیلی دوست دارم نظر مادران جمع رو در این مورد بدونم، چه مادران قدیمیتر چه جدیدتر؛ آیا هیچوقت تلاش کردند که جلوی انتقال باورهای اشتباهی که به خودشون منتقل شده بوده رو بگیرن؟ یا اینکه ناخواسته همون ترسها و نگرانیها رو به فرزندانشون منتقل کردند؟ يا شايد اصلا فكر میكنن مادرهامون كار درستی كردن و ما هم بايد همون كار رو انجام بديم؟
خوشحالم میكنيد اگر بنويسيد.
حیرت میکنم از اینکه چگونه زخم عمیقی که بر روی دستم ایجاد شده است خود به خود بهبود مییابد بی آنکه من از روند بهبودیاش کمترین درکی داشته باشم؛ سلولهای جدید متولد میشوند، بافتها دوباره به یکديگر متصل میشوند و پس از مدتی هیچ اثری از آن باقی نمیماند، اصلا انگار نه انگار که زمانی آنجا بوده است. فقط کافیست زخم را تحریک نکنم و کاری به کارش نداشته باشم.
بعضی اتفاقات در زندگی مانند یک زخم عمیقاند که نمیدانیم چگونه قرار است بهبود بیابند؛ اما ایدههای جدید متولد میشوند، اتفاقات به یکدیگر متصل میشوند، راه حل ها از راه میرسند و پس از مدتی آن زخم عمیق کاملا بهبود مییابد بی آنکه ما از روند این بهبودی سر درآورده باشیم.
کافیست این زخمها را تحریک نکنیم، کافیست با فکرهایمان نمک روی آنها نپاشیم، کافیست هر روز زخمها را باز نکنیم و درون آنها را وارسی نکنیم که چرا این زخم ایجاد شده است؟ چرامن؟ چراحالا؟
کافیست آنها را به حال خودشان رها کنیم.
همان قدرتی که توانایی بهبود یافتن زخم ها را در تنمان قرار داده است توانایی بهبودی آنها را در زندگیمان نیز قرار داده است، کافیست به قدرت بینهایتش اطمینان کنیم تا شاهد بهبودی باشیم.









