“یاکریم در لانه‌ی ساختگی‌ام بچه به دنیا آورده است. این شاید دهمین یاکریمی باشد که در این لانه‌ی ساختگی مادر شده است. چه کسی گفته است چیزهای ساختگی خوب نیستند؟ نمی‌دانم چرا از صبح بلند بلند می‌خواند. حبوبات را اگر یک شب فریز نکنی حتما خراب می‌شود. یادم باشد غذایی که برای سگ ها کنار […]

قدیم‌ها وقتی مثلا از دهان کسی در می‌آمد «چارلز بوکوفسکی»، بدو بدو می‌رفتم سراغ گوگل جان و می‌پرسیدم که این اسم باکلاس متعلق به چه کسی است و طرف چه کاره بوده است و چه آثاری خلق کرده است و فلان و بهمان، برای اینکه دفعه‌ی بعدی که کسی جایی گفت چارلز بوکوفسکی بدانم طرف […]

من رها بودن رو بلد نشدم، حتی در کودکی هم بلد نبودم؛ بلد نبودم جلوی دوربین بایستم و به این رهایی و به این زیبایی بخندم. در تمام عکس‌های بچگیم با چشم‌های خیس از اشک در حال فرار کردن از مقابل دوربینم. بزرگتر هم که شدم رها بودن رو یاد نگرفتم؛ یاد نگرفتم که در […]

آن روز مشامم پر بود از عطرِ سنجد و خاک باران خورده، نگاهم پر بود از سبزيها، پوستم باد و باران را میزبان بود، قدم‌هایم سبک بودند و بی‌خيال آن روز بوی کِرِمِ ملایمِ زنی لبخند بر لبانم می‌نشاند. آن روز لحظه‌ی حال را می‌فهمیدم. زیستن را بلد بودم آن روز؛ همچون کودکان که می‌دانند […]

نود و نه درصد مادران، از جمله مادر خودم، فکر می‌کنن که اگر به بچه‌هاشون درباره‌ی مخاطرات احتمالی موجود در زندگی هشدار بدن می‌تونن از بچه ها در برابر اون مخاطرات محافظت کنن. از بچگی شروع می‌کنن به گفتن اینکه سوار ماشین میشی مراقب باش، خیلی حواست باشه دخترها رو می‌دزدن می برن بلا سرشون […]

حیرت می‌کنم از اینکه چگونه زخم عمیقی که بر روی دستم ایجاد شده است خود به خود بهبود می‌یابد بی آنکه من از روند بهبودی‌اش کمترین درکی داشته باشم؛ سلول‌های جدید متولد می‌شوند، بافت‌ها دوباره به یکديگر متصل می‌شوند و پس از مدتی هیچ اثری از آن باقی نمی‌ماند، اصلا انگار نه انگار که زمانی […]

مولانای عزیز می فرماید: پس قیامت شو قیامت را ببین دیدنِ هر چیز را شرطست این تا نگردی او ندانی‌اش تمام خواه آن انوار باشد یا ظلام یعنی اگر می‌خواهی حقیقت چیزی رو تمام و کمال درک کنی باید باهاش یکی بشی. به نظر من خیلی مودبانه و خیلی ظریف گفتن که «اگر تجربه‌ی چیزی […]

در یکی از معمولی‌ترین روزهای زندگی‌ات که معمولی‌ترین صبحانه‌ات را خورده‌ای، معمولی‌ترین لباست را به تن کرده‌ای، معمولی‌ترین مکالمات را رد و بدل کرده‌ای، معمولی‌ترین روز کاری‌ات را گذارنده‌ای…… عاشق می‌شوی…. آنچنان عاشق می‌شوی که دیگر هیچ چیزی در نگاهت معمولی نخواهد بود و عشق استادِ بدل کردن معمولی‌‌ترین‌ها به ناياب‌ترين‌هاست.

در تمام عمرم خودم رو مسئول دونستم؛ مسئول اينكه انسانهای گرسنه درجهان وجود دارند، اینکه حيواناتِ بیگناه كشته ميشن، اینکه بچه ها مجبورن کار کنن، اینکه طبیعت داره از بین میره… مسئول رفع مشکلات دوستانم، مسئول خوشبختی و‌ حال خوب عزیزانم… باورم شده بود كه می‌تونم، كه از من برمياد، كه اصلا «باید» یه کاری […]

رویایِ بودنت آنقدر بزرگ بود که در سرم نمی‌گنجید. دكترها سرم را شكافتند و گفتند: «توده بدخیم بوده است. شانس آوردی که به موقع خارجش کردیم.» می‌بینی؟! به زندگی بدونِ رویای تو‌ می‌گویند شانس… یا آنها معنی زندگی را نمی‌دانند یا من معنی شانس را.

اگر چه هر چه جهانَتْ به دِلْ خریدارند / مَنَت به جانْ بخرم تا کسی نیفزاید چقدر خوب بلده این سعدی عاشقی کردن رو… تصور کنید مزایده‌ی عشّاق داره برگزار میشه، همه قیمت‌ها بالاااا سعدی میگه من جونم رو میذارم وسط تا کسی نتونه قیمت بالاتر بده اگر من اون دوران بودم به هر ضرب و […]

يك زندگی برای من كم است؛ هفتاد يا هشتاد سال ديدنِ غروب آفتاب برای من كافی نيست. هر روز آنقدر به آن صحنه‌ی زرد و نارنجی زُل می‌زنم كه خورشيد معذب می‌شود. من سهم هر کسی که زندگی را نمی‌خواهد خریدارم؛ همه‌ی آنهايی كه باران سرِ ذوقشان نمی‌آورد و بهار انگيزه‌ی حركتشان نيست. من سهم […]