(اگر سریال Westworld رو ندیدید و تصمیم دارید ببینید میتونید این متن رو نخونید. هرچند که من اگر جای شما بودم میخوندم، دیگه خود دانید 😄😉)
____________________
در این سریال برای زندگی هر فرد سناریویی از پیش نوشته شده وجود دارد که هر روز از نو تکرار میشود؛ مو به مو، درست مانند روز قبل.
آدمها علیرغم آنکه بسیار واقعی مینمایند اما آدم واقعی نیستند؛ رباتند. سالیان درازیست که همگی تن دادهاند به سناریوی تکراری خودشان و هر روز آن را از نو زندگی میکنند.
تا اینکه از میان آنها عدهی بسیار اندکی شروع کردهاند به یادگیری و به فهمیدن تکراری بودن این روند، فهمیدهاند که دیگر نمیخواهند این سناریوی تکراری و پوچ را، که توسط دیگران برایشان نوشته شده، زندگی کنند.
حالا تصمیم گرفتهاند که خودشان را از آن محدودیتها رها کرده و زندگی را آنگونه که خود میخواهند تجربه کنند.
این داستانِ زندگی ماست. رباتهایی که تن میدهند به سناریوهای از پیش نوشته شده و اجازه میدهند که دیگران به آنها بگویند چگونه فکر کنند و چگونه عمل کنند. مادامی که به خودمان نیاییم و تصمیم نگیریم که کنترل زندگی خود را در دست داشته باشیم، محکوم به تکرار کردن مکرراتی خواهیم بود که دیگران به ما تحمیل کردهاند.
هر بار در همان نقطهی قبلی زخمی خواهیم شد، همان زجرهای همیشگی را به دوش خواهیم کشید، چیزهایی که برایمان عزیز هستند را به همان روشها و دلایل قدیمی از دست خواهیم داد و این روند را آنقدر ادامه میدهیم تا عمرمان به پایان برسد و اگر هزار بار دیگر زاده شویم داستان زندگیمان دقیقا همانی خواهد بود که بار اول زندگی کردهایم.
آگاهانه زیستن لطفیست که در حق خودمان میکنیم.
من میدانم معنی کلمهی «ایکیگای» چیست، اما از آن مهمتر، میدانم «ایکیگایِ من» در زندگی چیست.
من میدانم معنی کلمهی عشق چیست اما از آن مهمتر، من عشق را چشیدهام.
من معنی کلمات زیادی را میدانم اما تنها آنهایی واقعا برایم معنا دارند که تجربهشان کردهام.
تمام کلماتی که وجود دارند نتیجهی تجربهی کسی از چیزی، موقعیتی، حسی، فکری و یا هر چیز دیگری بودهاند.
کلماتی که تجربه نشدهاند نمیتوانند وجود داشته باشند.
“مدیون آنانی هستم
که عاشقشان نیستم
این آسودگی را
آسان می پذیرم
که آنان با دیگری صمیمیترند
با آنها آرامم و
آزادم”
این را خانم شیمبورسکا میگوید.
او را بسیار دوست میدارم؛ او را به خاطر طنز سادهی میانِ کلمات سادهاش، به خاطر نگاه متفاوتش به چیزهای به ظاهر سادهای که هر روز به سادگی از کنارشان میگذریم و به خاطر ظاهر سادهاش دوست میدارم.
و فکر میکنم مجموع همین سادگیها بوده است که جایزهی نوبل را از آن او کرده.
چطور این همه سادگی میتواند اینقدر تاثیرگذار باشد؟
یاد گرفتهام که از چیزی دفاع نکنم؛ از هیچ عقیدهای، طرز فکری، باوری، سبک زندگیای…
فهمیدهام که در این جهان هیچ چیزی برای دفاع کردن وجود ندارد. چون هر چیزی، در آنِ واحد و به نسبتی کاملا برابر، هم درست است و هم غلط؛ بستگی دارد که تو کجا ایستادهای و از چه زاویهای نگاه میکنی.
هیچ قطعیتی در هیچ موردی وجود ندارد؛ چیزی که امروز کاملا درست به نظر میرسد ممکن است فردا به همان اندازه غلط باشد.
یاد گرفتهام که ذهن و قلبم را باز بگذارم به روی هر چیزی که در مسیرم قرار میگیرد و اجازه دهم که آن چیز تبدیل به بخشی از تجربهی زیستنم شود بیآنکه در آن تجربه گیر بیفتم.
فردا روز دیگریست و من آدم دیگری هستم که شاید با آدم امروز کمترین شباهتی نداشته باشد.
یه بار که از آرایشگاه برگشتم خونه، بابام یه کم نگاه کرد و بعد رو به خواهرم گفت: «سمانه به نظرت موهاش بد نشده؟ به نظر من که زشت شده، اون قبلی خیلی قشنگتر بود.»
(کلن خانوادهی ما اهمیت زیادی به بالا بردن اعتماد به نفس بچههاشون میدن و خیلی مراقبن که بچه ها آسیب روحی نبینن 🥴
گفتم قربونت برم که انقدر بیتعارف نظرت رو میگی، اصلا من عاشق همین رک بودنتم 🤭)
من در گذشته بارها و بارها تحث تاثیر نظرات دیگران قرار گرفتم و خیلی کارها رو انجام دادم یا انجام ندادم که مسیر من نبودن،
خیلی وقتها نسبت به خودم و مسیری که رفتم احساس بدی پیدا کردم،
خیلی وقتها به خودم اومدم و دیدم که وقت و انرژیم رو صرف جلب رضایت دیگران کردم.
من از اون آدمهایی بودم که خیلی دیر فهمیدم که مهم نیست چقدر تلاش میکنی؛ هیچوقت نمیتونی هیچکس رو راضی نگه داری.
دیر فهمیدم که تنها چیزی که مهمه رضایت درونی خودته.
اطرافیان خیر و صلاح ما رو میخوان اما اونها در درون ما نیستن و نمیدونن چه چیزی واقعا برای ما مناسبه. من فرصتِ خودم رو برای زیستن در اختیار دارم و این تنها فرصت منه و من در مقابلش مسئولم. باید اون رو به طریقی که برای من مناسبه صرف کنم نه به طریقی که دیگران فکر میکنن برای من مناسبه.
الان مدتهاست که در مقابل نظرات دیگران پوستم در حد کرگدن سفته. بحث هم نمیکنم، فقط لبخند میزنم و در نهایت، کاری که برای خودم مناسب میدونم رو انجام میدم و در عین حال، نتیجهاش هر چی که باشه، چه خوب و چه بد،
«مسئولیتش رو تمام و کمال به عهده میگیرم»
(قسمت مهم ماجرا همین آخری است که گفتم)
یه بار توی یه موقعیتی قرار گرفتم که به قول جان جانانم:
مرا امر معروف دامن گرفت / فضول آتشی گشت و در من گرفت
البته خدایی نکرده فکر نکنید که فقط همون یه بار در زندگیم بودهها، نه… از اونجاییکه خودم رو عقل کل میدونم «امر به معروف» مکرراً دامنم رو میگیره. اما چون به خودم قول داده بودم که تغییر کنم، اون بار به خودم تشر زدم و گفتم «لال شو»
به همین دلیل برای اولین بار دهان را گشوده و گفتم «هر جور که صلاحه»
اووففف… اصلا مغزم تعجب کرد، گوارشم به هم ریخت، تمام اعضا و جوارح به سخن درآمده و شهادت دادند که دارن از تعجب شاخ در میارن، خلاصه که غوغایی شد.
اما در مجموع اگه میپرسیدی (خوب شد کسی نپرسید وگرنه باز افاضات میکردم 🥴) حالم خیلی خوب بود و این خوب بودن فقط یه دلیل داشت: «تغییر»
وقتی آدمیزاد به این آگاهی میرسه که محکوم به تن دادن به هیچی نیست و هر چیزی رو که اراده کنه میتونه میتونه تغییر بده، اونجاست که انگار دری از درهای بهشت به روش باز شده.
خب دیگه برم تا بیشتر از این نرفتم بالای منبر 😐
اگر ده زندگی دیگر به من داده شود تا در آنها فقط سپاسگزار نعمتهایی باشم که در این یک زندگی به من عطا شده است
باز هم زمانم کافی نخواهد بود
در جاده میرفتيم، از يك سمت ماه بالا آمده بود و از سمت ديگر خورشيد در حال پایین رفتن بود. يک نيمهی آسمان تاريک بود و يک نيمهی ديگر روشن
ماه و خورشيد همزمان در آسمان بودند، گویی دو هَوو بودند كه بر سر آسمان میجنگيدند
در نهايت وقتی خورشيد غروب كرد ابرها هم روی ماه را پوشاندند. هيچ كدامشان صاحب آسمان نشدند
از لیست بلند بالای نقاط ضعفم، اگر بخوام شمارهی یک رو نام ببرم باید به «عقل کل» بودن اشاره کنم که بارها و بارها ازش ضربه خوردم اما هنوز هم خیلی وقتها مچ خودم رو در حالی میگیرم که در موضع عقل کل ایستادم و دارم در مورد همه چی خطابه میدم و نظریه صادر میکنم درحالیکه قد پشمک هم دربارهی موضوع مورد نظر نمیدونم.
چرا آدمیزاد نمیتونه آدم باشه؟
تازگیها به این نتیجه رسیدهام که تمام حرفهایم به شدت منطقی هستند
و همینطور تمام فکرهایم، تمام رفتارهایم، تمام تصمیماتم و تمام زندگیام.
احتمالا من منطقیترین ابله روی زمینم…
جسورترین آدمها آنهایی هستند که با خودشان مواجه میشوند
نشخوار کردنِ دوباره و دوبارهی همان فکرهای لعنتی
بالا آوردن و دوباره قورت دادنشان برای هزارمین بار
طعم تلخشان را در دهان حس کردن
و تلاش بیثمر برای پایان دادن به این تسلسلِ رنج


