تو ای پریشانی و آرامشِ توأمان
تو ای مرا در برگرفته
ای نتوان فراموشت کردِ همیشگی
تو ای جاری در روزها و شبهایم
ای نبودنت بودنِ بي پايانِ درد
اي هميشه و همه جا و همه كس
تو را چگونه بنويسم كه بگنجي در كلماتم؟
مینویسم «عشق (نقطه)» و نمی روم سرِ خط كه بعد از عشق ديگر جايي براي رفتن نیست.
سال ٩٩ كه داشت شروع ميشد روي يه تيكه كاغذ نوشتم: «امسال بهترین سال زندگی من است» و چسبوندم به در يخچال تا همیشه جلوي چشمم باشه و باور کنید که ۹۹ تبدیل شد به بهترین سال زندگی من تا امروز.
نه به این دلیل که آروم و بی دغدغه بود که اتفاقا به اندازه ی تمام سالهای عمرم دغدغه داشت؛ از عزیزانی که از دست دادیم گرفته تا استرس زیادی که برای کار و مسائل دیگه داشتیم، تصمیمات مهمی که گرفتیم و قدم های پر زحمتی که برداشتیم. اما همین دغدغه ها تبدیل شدن به یکی از اصلی ترین دلایلی که ٩٩ رو تبديل كردن به بهترين سال زندگي من.
با هر کدومشون که مواجه شدم گفتم اين اومده كه امسال رو تبديل كنه به بهترين سال زندگي من، پس بايد باهاش همراه بشم و تمام خير و بركتش رو دريافت كنم.
یاد گرفتم که با نگران بودن هیچ چیزی بهتر نمیشه، پس باید دست از نگران بودن بردارم؛ حتی نگران عزیزانم نباشم چون نگرانی من نه هیچ کمکی به اونها می کنه و نه به من.
یاد گرفتم اگر من یک نفر به اندازه ی یک لشگر آدم توانمندی داشته باشم اما ایمان نداشته باشم قدم از قدم نمی تونم بردارم.
فهمیدم تمام چیزهایی که ازشون می ترسیدم لولوهای دوران بچگی بودن؛ همونقدر پوچ که وقتی باهاشون مواجه می شدم می دیدم هیچی نبودن و من این همه مدت بیخود و بی جهت می ترسیدم.
فهمیدم که تلاش برای تغییر دادن مسیر فکری آدم ها مثل برعکس شنا کردن توی رودخونه می مونه که باعث میشه یه جایی تمام رمقت رو از دست بدی و غرق بشی. باید اجازه بدی آدم ها خودشون مسیرشون رو پیدا کنن، همون موقع که وقتشه، همون موقع که آمادگیش رو دارن، همون موقع که می خوان و تو اگر فکر می کنی خیلی حالیته باید بتونی بتونم آدم ها رو همونطوری که هستند بپذیری نه اینکه انتظار داشته باشی شبیه ذهنیت تو بشن تا بتونی بپذیریشون.
۹۹ نقطه ی عطف زندگی من بود چون فهمیدم شاه کلید تمام درهای بسته ی زندگی دقیقا چیه، درهایی که سالهای سال با علم و اراده ی خودم به روی خودم بسته بودم رو امسال با علم و اراده ی خودم باز کردم. من امسال ایمانم رو از نو ساختم؛ ایمانی که مال پدر و مادرم نبود، مال جامعه نبود، مال رسانه نبود، ایمان خودم بود. از عمیق ترین نقطه ی درونم ریشه می گرفت و همین ایمان بود که تمام درها رو به روی من باز کرد.
خداوند رو بی نهایت سپاسگزارم که این فرصت رو در اختیار دارم تا گذار از یک قرن به یک قرن دیگه رو شاهد باشم. سپاسگزارم که این فرصت رو داشتم تا در دلِ تغییر و تحولی به وسعت جهان باشم؛ تجربه اش کنم، ازش درس بگیرم و به امید خدا ازش عبور کنم.
سپاسگزارم برای تمام دغدغه های امسال که تمامش در نهایت خیر و برکت بود و سپاسگزارم به خاطر هر لحظه ای که به خوشی و ناخوشی، سلامتی و بیماری، آرامش و نگرانی سپری شد که برای من فرصت تجربه کردن تمام اینها در کنار هم هست که ارزشمنده.
ایمان دارم که ۱۴۰۰ سالی بسیار بهتر از ۹۹ خواهد بود، حداقل برای هر کسی که روی یه تیکه کاغذ بنویسه «امسال بهترین سال زندگی من است» و بذاره جلوی چشمش.
(تصمیم گرفتم هفت سین امسال بر اساس تم رنگی سال (طوسی و زرد) باشه که هر دوشون جزء رنگ های بسیار مورد علاقه ی من هستن.)
دوم فروردین نود و هشت ساعت دو ظهر حرکت کردیم، از سمنان گذشتیم، شب را در دامغان صبح کردیم. فردا صبح از مسیر جندق به سمت کویر مصر حرکت کردیم، تا چشم کار میکرد کویر بود و بیابان صاف و یکدست، در دشت کویر بودیم، ۴۰ کیلومتر بعد از جندق رسیدیم به کویر مصر، آفرود کردیم و پابرهنه راه رفتیم. سپس راه افتادیم به سمت بیرجند و در مسیر از طبس عبور کردیم. بیرجند شهر وسیع و تمیزی بود با شهرسازی خوب، خیابانهای عریض و مغازه هایی که تا نیمه شب باز بودند. چهارم فروردین بیرجند را به مقصد زاهدان ترک کردیم، از نهبندان عبور کردیم و وارد زابل شدیم. شهر کوچک زابل با کمترین امکانات و خانه های نامناسب و رستورانهایی پر از مگس، اما غذاهای خوب.
حرکت کردیم به سمت شهرسوخته و چند ساعتی را در شهر سوخته گذراندیم و شب در زاهدان اقامت کردیم. چهارراه رسولی در زاهدان تماما بازار است. در زاهدان یادمان آمد که کارت سوخت نداریم و در این نفت خیز ترین خطه ی کشور از بنزین آزاد و این حرفها خبری نیست. تعدادی از پمپ بنزینها به مسافرین اجازه میدادند که بدون کارت سوخت بنزین بزنند. زاهدان هنوز گازکشی ندارد و همه جا کپسول های گاز مایع به چشم میخورد.
ایرانشهر را رد کردیم و رفتیم به سمت سرباز. آب رودخانه در سرباز کاملا خشک شده بود و خبری از طبیعت زیبا نبود. به سمت چابهار حرکت کردیم و در مسیر از جکیگور عبور کردیم. ساعت نه شب پنجم فروردین به چابهار رسیدیم و با سیل عظیمی از جمعیت روبرو شدیم که جایی برای اقامت باقی نگذاشته بودند، حتی جایی برای چادر زدن. اما به هر حال توانستیم خانهای برای اقامت پیدا کنیم.
فردا صبح از چابهار به سمت گواتر حرکت کردیم، طبیعت در این منطقه واقعا منحصر به فرد است، تا چشم کار میکند صخرههای مرجانی. در مسیر در اسکلهای توقف کردیم تا خرید و فروش ماهیها را ببینیم. در پسابندر ماهی شوریده و میگو و ماهیهای دیگری خریدیم. گواتر عالی بود. سوار قایق شدیم و رفتیم وسط آب که با جنگل احاطه شده بود و دلفین ها همه جا اطرافمان بودند.
در مسیر برگشت ساعتی را در دل صخرههای مرجانی گذراندیم و از سکوت و عظمت طبیعت خاص این منطقه حظ بردیم. نان محلی خریدیم و نهار را در خانهی چابهار خوردیم. ساعت پنج عصر دوباره حرکت کردیم؛ اول بازار سنتی و بعد هم منطقهی آزاد. ترافیک سنگین بود، جنسها نامرغوب و قیمتها نجومی. دست خالی و فقط با یک دستهی سلفی برگشتیم. شب ماهی خوردیم با برنج کته.
ساحل چابهار بینهایت زیبا بود. از چابهار به سمت کُنارک حرکت کردیم. بازار کُنارک بازار خاصی است، کف تمام مغازهها موکت است و باید کفشها را قبل از ورود درآورد. مردم منطقه اغلب سنّی هستند. این بازار پیش از این بازار بسیار خوبی برای خرید کردن بوده اما این بار چیز دندان گیری نداشت به جز ملافههای پنبهای بسیار عالی که خریدیم. ساعت چهار بعد از ظهر ما در جادهی منتهی به میناب در حال حرکت بودیم. جادهای فوقالعاده زیبا که مسافت بسیار زیادی از آن با صخرههای بسیار بلند و حیرتانگیز احاطه شده بود. صخرهها شبیه نقش و نگار بودند. همه جای جاده پر از پستی و بلندی بود که باعث میشد دم به دم دل آدم بریزد که خیلی مزه میداد.
بافت طبیعت در هر قسمتی از جاده تغییر میکرد و هر تکه از آن زیبایی خاص خودش را داشت. کپرها از دور به چشم میخوردند. بچهها در کنار جاده در حال چراندن گلههای محقر گوسفند بودند. چیزی حتی برای خوردن پیدا نمیشد.
رسیدیم به زرآباد و مستقیم رفتیم به ساحل دَرَک که میگفتند غروبهای فوقالعادهای دارد، اما از شانس ما هوا ابری بود و خبری از غروب نبود. اما رملهای شنی و ماسهای با نخلهای پراکنده به اندازهی کافی زیبا بودند که حسرت ندیدن غروب را بشویند و ببرند.
در ساحل درک در شن گیر افتادیم، بلوچ ها کمک کردند و بعد از دو ساعتی تلاش بالاخره بیرون آمدیم.
فردا صبح اول وقت حرکت کردیم سمت باغ های موز، چه باغهای زیبایی و چه موزهای منحصر به فردی. از دخترکان زیبای منطقه عکس گرفتیم. نگهداری از باغها دست افراد عادی بود و مسالهای که خیلی جلب توجه میکرد این بود که با اینکه این افراد واقعا فقیر بودند و میتوانستند مثلا به ما موز بفروشند و پولش را بگذارند جیب خودشان و کسی هم متوجه نمیشد اما حتی یک نفرشان هم حتی به یک عدد موز از باغ دست نزد. همگی گفتند اگر میخواهید خرید کنید بیرون از باغ بخرید. موز خریدیم اندازهی قد یک انگشت با طعم بهشت، شبیه هیچ کدام از موزهایی که تا آن روز خورده بودیم نبود.
مسیر را به سمت میناب ادامه میدادیم که منحرف شدیم به سمت ساحل، پلیکان مرده و شترهای مرده را در این مسیر دیدیم و وقتی جاده را ادامه دادیم به دریاچهای رسیدیم پر از پلیکان. در ادامهی مسیر سری زدیم به بندری به نام بندر صیادی و محلیهای سخاوتمند منطقه بزرگترین میگوهایی که در عمرمان دیده بودیم را به ما هدیه دادند. میگوها را در ساحل ونک درست کردیم و چه مزهای داد. ساحل ونک فوقالعاده بود، تمیز، هوای عالی، پر از انواع صدفهای خاص.
دوباره مسیر را به مقصد میناب ادامه دادیم و از جاسک گذشتیم. در بازار میشی توقف کردیم، چرخی زدیم و خرید مختصری کردیم. در شهر سیریک توقف کردیم، سیریک بر خلاف انتظار شهری بود با مغازههای بزرگ و خوب. شام سوسیس بندری و پیتزا خوردیم و دوباره سری به بازار میشی زدیم.
روز جمعه ساعت ده صبح رسیدیم به میناب و با شهری کاملا تعطیل مواجه شدیم، بازار که هیچ کل شهر تعطیل بود. ما زمان نداشتیم که بمانیم. تخمهی آفتابگردان سفید خریدیم که ظاهرا سوغات میناب است. از چندتایی روستا عبور کردیم و به شهر کَهنوج رسیدیم اما مسیر را به سمت جیرفت ادامه دادیم. در این مناطق درخت قشنگی بود که اسمش را نمیدانستیم.
از ساحل ونک به بعد وارد استان هرمزگان میشوید و همه جا علائم هشداردهنده دربارهی پشه ی مالاریا را میبینید. در جیرفت غذا خوردیم؛ اکبرجوجه و زرشکپلو، معمولی بود اما زیاد.
حرکت کردیم به سمت شهر راین و ارگ تاریخی راین را دیدیم. نان خرمای محلی خریدیم و سبد حصیری. از جیرفت به بعد استان کرمان شروع میشود. باغ شازده را در ماهان دیدیم؛ چه صفایی، چه طراحیای، لذت بردیم، مسیر آب را دور تا دور باغ دنبال کردیم و از بالای ایوان خودمان را به جای شاهزاده گذاشتیم و از تماشای منظرهی پیش چشممان لذت بردیم. به سمت کرمان حرکت کردیم.
کرمان شهری بسیار بزرگ و بسیار تمیز است؛ با مغازههای عالی، خیابانهای عریض، پلهای خیلی خوب و پر از رستورانها و کافههای عالی. ما اما تا نیمه شب در قسمت اورژانس بیمارستان راضیه فیروز بودیم تا خواهرم که در طول سفر مریض شده بود معاینه شود. لهجهی کرمانی لهجهی کشدار و آرام و شیرینی است. بعد از بیمارستان به یک بستنی فروشی بسیار بزرگ به اسم ژامینو رفتیم که عالی بود، انواع بستنیها و نوشیدنیها با طعمهای مختلف.
فردا صبح دهم فروردین از بازار سنتی کرمان دیدن کردیم. حمام گنجعلی خان و اکونو موزه بانو حیاتی را دیدیم که در آن دختر با سلیقهای شلغم را داخل آب گذاشته بود و ظرف آب پر شده بود از ریشههای قرمز شلغم.
بعد از کرمان به سمت شهداد رفتیم. شهداد ظاهرا گرمترین نقطهی زمین است که واقعا هم گرم بود. اما گویی شبهای سردی دارد. تمام شهر در یک خیابان از درختان نخل و تعدادی درخت دیگر خلاصه میشود. شهر جالبیست. در شهداد شهری باستانی با قدمت چند هزار ساله معروف به شهر کوتولهها وجود دارد که از آن بازدید کردیم، چیزی زیادی از شهر باقی نمانده بود. آب انبار حاجمحمدتقی را دیدیم که ضخامت دیوارهایش هفت متر است و گنجایش هفت میلیون لیتر آب را دارد.
در یک اقامتگاه بومگردی به نام «آب انبار» که بسیار با صفا بود غذای بسیار خوشمزهای خوردیم؛ دیزی، بزقورمه و جوجه کباب. غذا عالی بود به خصوص بزقورمه که محشر بود؛ ترکیبی از گوشت، نخود و سیبزمینی میکس شده همراه با سیر و سبزیجات با کشک فراوان. حتی الان که مینویسم دلم میخواهد.
متاسفانه آسیاب آبی بسته بود، اطراف شهر را چرخیدیم، شهری بسیار قدیمی پوشیده از درختان نخل و با اینکه آباد نیست اما انرژی خوبی در آن جریان دارد. به سمت میبد حرکت کردیم. اقامتمان در یزد عزیزم مثل همیشه بسیار لذتبخش بود. آش شولی و آش رشته خوردیم و بعد تمام میبد را به دنبال جگرکی زیر پا گذاشتیم اما آخر سر پیدا کردیم که بسیار هم مزه داد.
صبح روز یازدهم فروردین محل سکونت را ترک کردیم و به سمت بناهای تاریخی شهر رفتیم، نارین قلعه را دیدیم، با اصرار و خواهش به کارخانهی سفال سر زدیم، ظروف سفالی و زیلو خریدیم و ظهر به مقصد تهران حرکت کردیم.
نهار را در قم خوردیم؛ چلو ماهیچهی مفصلی بود که بسیار مزه داد. از قم باران شروع به باریدن کرده بود، همان بارانی که آن سال باعث شده بود در تمام شهرهای ایران سیل به راه بیفتد، ظاهرا تمام مدت باران پشت سر ما بوده، ما از هر شهری که عبور می کردیم فردایش در اخبار میگفت که در آن شهر هم سیل آمده اما به ما برخورد نکرده بود. خدا با ما بود.
از قم یکریز باران میآمد. شب بود که به کرج رسیدیم. عجب عیدی بود و عجب سفری. دلم برای جنوب عزیزم یک ذره شده است.
اُلگا آمده بود پیشم و با آن لهجه ی قشنگش حرف می زد، دقیق یادم نمی آید درباره ی چه حرف می زدیم اما افعال و کلمات خاص خودش مثل «می خواسته بودم» یا «فلانی وِر میده» همیشه یادم هست. یادم می آید به موضوعی خیلی خندیده بودیم که جایش نیست بگویم چه بود. همیشه حیرت می کنم از اینکه چطور فارسی را انقدر خوب با تمام اصطلاحات و ضرب المثل هایش بلد است و همیشه نتیجه می گیرم «از بس که باهوش است.».
هر چقدر تلاش می کنم راضی اش کنم که درخت کریسمسش را بر پا کند راضی نمی شود، حتی چراغ های چشمک زن کوچک هم نمی توانند راضی اش کنند، می گوید امسال حوصله ندارم و وقتی می گوید نه یعنی نه. دیگر به هیچ طریقی نمی توان نظرش را عوض کرد.
دنیایش به دنیای من خیلی نزدیک است و حرفهایش را خوب می فهمم. سلیقه اش را، دستپختش را، گربه اش را و خیلی چیزهای دیگرش را دوست دارم.
با خودم فکر می کنم آدم ها با عادت هایشان و با علائقشان رنگ و بوی زندگی ها را تغییر می دهند. وقتی آدم تازه ای با عادت ها و علائق خاص خود در مسیر زندگی آدم قرار می گیرد ردپایی از خودش به جا می گذارد که مختص همان آدم است و هیچگاه پاک نمی شود. رایحه ی حضور آدم ها همیشه در مشام آدم می ماند و من عاشق این رایحه های متفاوت و منحصر به فردم. عاشق رایحه ی زودگذر بعضی آدم ها و عطر ماندگار آدم هایی دیگر.
عاشق رایحه ی آدمی که کیلومترها از من دور است و فقط از درون یک صفحه نمایش می بینمش اما با یک جمله اش مسیر زندگی ام را تغییر می دهد و عاشق بوی خوش آدم هایی که بخشی از وجودم هستند.
و مگر زندگی چیزی به جز استشمام همين رايحه هاي دل انگيزيست كه از با هم بودن ها بر مي خيزند؟
زن است دیگر؛
گاهی بیهوا میخندد به خاطرهای از اعماق ذهنش،
گاهی دلش میخواهد بزند زیر گریهای بیدلیل،
گاهی با پوشیدن لباسی نو لبریز از شوق میشود،
گاهی دوست دارد در خیابان بدود،
گاهی روی نگرانیهایش لاک قرمز میزند،
گاهی میرقصد و گاهی در خودش فرو میرود،
زن است دیگر؛ آفریننده، فریبا، عاشق، شورانگيز…
زن همان نقطهی ثقل جهان است که در نبودش تمام تعادلها به هم میخورد،
زن همان شاعر دلرباترین شعرهای جهان است؛ همان كه سعدی «دلْسِتان» مینامدش و حافظ «مه عاشقکش عیار» خطابش میكند،
زن همان مجموعِ شگفتانگيزِ اضداد است و عشق عصای جادويیاش برای يگانهكردن تمام ضدها،
زن همان رنگينكمان پس از باران است،
همان شبنم روی تن برگ در يک صبح جادويی،
همان نور و گرمای خورشيد بعد از يک شب طولانی،
زن همان شورِ زندگیست، همان آرامِ جانها،
زن همان است كه اگر هزار بار ديگر زاده شوم میخواهم باشم.
دخترانمان را زره پوشيده و كلاهخود بر سر به ميدانهای جنگ عليه مردان نفرستيم؛ به آنها نگوييم كه گربه را بايد دم حجله بكشی وگرنه چنين و چنان میشود، نگوييم كه مهريهات بايد فلان قدر باشد تا زبانت پيش مرد دراز باشد، نگوييم مرد را بايد ادب كنی تا حساب كار دستش بيايد…
اينها اراجيفِ مغزهاييست كه از فرطِ فكر نكردن گنديدهاند.
مردهايی كه دشمن مي پنداريمشان همان پسراني هستند كه خودمان تربيت كردهايم. همان پدران و همسرانمان كه زمانی مردی غريبه بودهاند.
به دخترانمان بگوييم كه مردْ همراه توست نه در مقابل تو، بگوييم كه مردها در جبههی شما میجنگند نه در جبههی دشمن. بگوييم تو يک زنِ ارزشمند هستی و نصيبِ يك زنِ ارزشمند چيزی جز يك مردِ ارزشمند نخواهد بود پس لازم نيست نگران چيزی باشی.
دخترانمان را همراه و همدل بار بياوريم تا نبضِ زندگیها قويتر بزند و عشق در رگهای زندگي جريان يابد.
همان زمان كه تو به فكر برداشتنِ موهای اضافه از زير ابروهايت هستی يك نفر عزيز از دست میدهد و آني ديگر جايتان جا به جا میشود.
يكی از همان “آن” هايی كه درد میآيد و برای هميشه يك جايی گوشهی دلت جا خوش میكند. دردهايی كه سايه به سایهات میآيند و تو را تبديل به آدمی میكنند كه هرگز نبودهای و هرگز تصور نمیكردی كه بتوانی باشی.
درد ماهيت عجيبی دارد، ريشه میدواند در تمام ريشههايت و در لحظاتی كه هيچ انتظارش را نداری بار ديگر تازه میشود.
دردهايت را در آغوش بگير، آنها آمدهاند كه بزرگت كنند، آمدهاند كه بدانی كيستی و چه میخواهی. دردها دشمنت نيستند. در آغوششان بگير تا بفهميشان.
اگر بچه ای می داشتم به او می گفتم که همین جا هم مي شود عاشق زندگی شد؛ یعنی باید بتوانی همین جا که هستی، در همین گیر و دارها و در دلِ همین نا امیدی ها عاشق زندگی شوی، اگر عاشق شدن را موکول به بودن در جايي آرام و دلنشین كني زندگي را خواهي باخت.
اینجا هم خورشید به همان زیبایی طلوع می کند که در هر جای دیگری، اینجا هم جوانه ها همانقدر شادابند که در آن سر دنیا، رودها با همان غرور در جریانند و باران همانقدر زیباست.
اگر بچه ای می داشتم به او می گفتم که هر روز از نو عاشق زندگی شو؛ در همین خانه، همین شهر، همین کشور.
به او می گفتم که هر روز آغوشت را به روی روشنایی روز و تاریکی شب و هر آنچه بین این دو ست بگشا.
به او می گفتم که برای عاشق شدن یک لحظه درنگ نکن که یک لحظه کم از عشق چشیدن خسران است.
اگر بچه ای می داشتم تلاش می کردم قدردانِ بودن و زیستنش باشد و آنقدر عظیم است این معنی که تنها با عشق می توان قدردانش بود.
خیلی وقت پیش یه گوشهی بالکن یه لونهی مصنوعی درست کردم به این امید که یه روزی یه پرندهای اون رو تبدیل به خونهی خودش کنه. بالاخره بعد از یه انتظار طولانی این اتفاق افتاد و یه پرنده ساکن این لونه شد. همیشه حواسم بهش هست، سعی میکنم از چیزی نترسه. غذا هم اون نزدیکیها میذارم که مجبور نشه خیلی دور بشه.
حالا هر وقت که میرم توی بالکن سرش رو میبره پایین که مثلاً من نفهمم یه چیزی اونجا هست. حتما هم خیلی احساس زرنگی میکنه؛ با خودش میگه یه جای خوب رو به راحتی به دست آوردم، غذا که در دسترسه، هیچ کس هم خبر نداره که من اینجا هستم و در نتیجه در امانم.
نمیدونه که خودم جا رو براش مهیا کردم، منم كه حواسم بهش هست و مراقبش هستم.
ماجرای ما با خدا هم دقیقاً همینطوره؛ خودش جا رو برامون مهیا کرده، نعمت رو گذاشته دم دستمون و همیشه مراقبمونه ولی ما فکر میکنیم خیلی زرنگیم، فکر میکنیم تمام اینها رو خودمون بودیم که به دست آوردیم.
زندگی ِ ما آدمها از دید خدا مثلِ تماشای بی وقفهی یه سریال کمدیه كه میلیونها قسمت داره، از اون بالا نگاه میکنه و میگه باشه تو خوبی…
اما قشنگیِ داستان اینه که هنوز هم نعمت رو میذاره دم دستمون و هنوز هم مراقبمونه. همونطور که من به سادهلوحیِ پرنده میخندم و هنوز هم هواش رو دارم.
خوشم می آید وقتی كه روزها با تاریخ ها هماهنگ می شوند؛ وقتی دوشنبه می شود دوم، سه شنبه سوم، چهارشنبه چهارم، پنجشنبه پنجم… به جمعه که برسد نظم به هم می خورد. نه اینکه اتفاق مهمی باشد ها، یک هماهنگی کوچک است وسطِ هزاران هزار اتفاق ریز و درشت، اما نمی دانم چرا هماهنگی آدم را به وجد می آورد.
وقتي که چيزها، كارها، اتفاقات هماهنگ مي شوند ناخواسته لبخند مي آيد روي لب آدم، انگار كه ما هميشه به دنبال هماهنگي هستيم. انگار كه ناهماهنگي با آدميزاد جور نيست.
لبخند مي زنم به هماهنگي كوچك اين روزها 😊
سر عقب، سينه جلو، قدم هاي محكم و مطمئن و در عین حال با طمأنینه و بدونِ عجله. این اعتماد به نفس از کجا میاد؟ از اونجاییکه به توانمندی های خودش اطمینان داره، می دونه که اگه خطر از راه برسه در کسری از ثانیه پر می زنه و میره. پس الان نگران نیست و از قدم زدنِ آرام و مطمئنش در این لحظه لذت می بره.
اما ما به توانمندیهای خودمون اعتماد نداریم، باور نداریم که هر زمان که لازم باشه تا چه حد می تونیم سریع، قوی، محکم، خلاق و خارق العاده باشیم. به همین دلیل هم نمی تونیم از قدم زدنمون در این لحظه لذت ببریم.
آشفته و سراسیمه از این کلاس به اون کلاس، از این شغل به اون شغل، از این کشور به اون کشور در حرکتیم تا خودمون رو براي آینده مهيا کنیم.
هديه ي شگفت انگيز “امروز” رو در حاليكه نگران، ناخشنود، خسته و رنجور هستيم تحويل مي گيريم و اونو باز نكرده به سراغ فردا ميريم. فکر می کنیم فردا هیولاییه که اگه امروز براش مهیا نشده باشیم توانِ رویارویی با اون رو نخواهیم داشت.
باور نداریم که فردایی که ما در درون براش مهیا نبوده باشیم اصلا سرِ راه ما قرار نخواهد گرفت. باور نداریم که جهانْ هرگز ما رو به میدان ِ یک نبرد ِ نابرابر نخواهد فرستاد.
اگر شرايط سخت شده معنيش اينه كه از توانمنديهامون به قدر كافي استفاده نمي كنيم، معنيش اينه كه پَر نمي زنيم چون فكر مي كنيم توانِ پريدن نداريم.
منتظر معجره نباشیم؛ معجزه خودِ ماییم، معجزه در درونِ ماست.
ثُمَّ لَا يَمُوتُ فِيهَا وَ لَا يَحْيَى
پس در آنجا نه بميرد و نه زندگانى كند
یه جایی که در اون نه بمیری و نه بتونی زندگی کنی؛ چه جهنمی باید باشه اونجا….
فکر می کنم خیلی هامون چنین جایی رو در زندگی تجربه کردیم؛ زماني که نه می تونستیم بمیریم و نه به آسودگی زندگی کنیم. من برای مدتی طولانی اونجا بودم، رنج بود در پی رنج، خودم ساخته بودمش، جهنم رو میگم، جالبه که خودت خیلی راحت می سازیش اما خلاص شدن ازش به اندازه ی ساختنش راحت نیست.
چون بايد بپذیری كه خودت ساختیش، بايد مسئولیتش رو به عهده بگیری و بايد باور كني که اگه یه جهنم ساختی پس یه بهشت هم می تونی بسازی.
یعنی باید بخوای، باید با تمام وجودت بخوای که خلاص بشی و از اون مهمتر باید برای خلاص شدن کمک بخوای. چون تنهایی بیرون اومدن از یه جهنم کار هیچ کس نیست، هیچ کس نقشه ی جهنم دستش نیست که بدونه راه خروج از کدوم طرفه. فقط کسی که از اون بالا داره نگاهت می کنه می تونه راه رو بهت نشون بده.
پس اگه احساس مي كني توي جهنم گير افتادي كمك بخواه؛ بدونِ خجالت، بدونِ ترس و بدونِ غرور کمک بخواه.












