آخرین روزِ تیر ماه هم از راه رسید. از فردا ماه جدید شروع می‌شود. شروع‌‌های جدید همیشه مرا به وجد می‌آورند.

جمعه را با استخر رفتن آغاز کردیم. امروز خلوت‌تر از دفعه‌ی قبلی بود که این موضوع تجربه‌ی بهتری را برایمان رقم زد. پنبه خانم در استخر دوست پیدا کرده. دوستش امروز هم بود و در حین راه رفتن کلی با هم گپ زدند.

مادری دوست‌داشتنی در استخر بود که هر بار اتفاقی یا غیراتفاقی نگاهش به دخترش می‌افتاد چشمانش از شادمانی برق می‌زدند و با تمام وجود قربان صدقه‌ی دخترش می‌رفت. هر کجا که دیدمش یا شنیدمش دخترش را با عنوان‌هایی مانند عشق من، رکسانای من یا چنین چیزهایی مورد خطاب قرار می‌داد. مادری به غایت دلنشین و دوست‌داشتنی بود.

پنبه خانم هیچوقت قربان‌صدقه‌ی ما نرفته و نمی‌رود. از این عادت‌ها ندارد. در واقع پنبه خانم به هیچ کس رو نمی‌دهد. مادر یک جور منش خاصی دارد؛ زنی کاملا مستقل و جدی است و ما را هم به همین شکل تربیت کرده است. به خوبی به خاطر دارم که از سن بسیار پایین مادر قمست اعظم مسئولیت‌های ما را به خودمان سپرد؛ خودمان باید ساعت زنگ‌دار می‌گذاشتیم بالای سرمان و صبح از خواب بیدار می‌شدیم، لباس‌هایمان را اتو می‌کردیم، جورابهایمان و بعضی لباس‌های دیگرمان را می‌شستیم، چای دم می‌کردیم، صبحانه می‌خوردیم، وسایل مدرسه‌مان را آماده می‌کردیم، نان و شیر می‌خریدیم و خیلی کارهای دیگر. من از هفت سالگی کلید خانه را داشتم. یعنی این مسئولیت به عهده‌ی ما گذاشته شده بود که کلید داشته باشیم و از کلیدمان مراقبت کنیم تا پشت در نمانیم.

از زمانی که هجده ساله شدم و برای درس خواندن به شهر دیگری رفتم و در خانه‌ی دانشجویی ساکن شدم متوجه شدم که این روش تربیتی مادر چقدر برایمان مفید بوده است. به جرات می‌توانم بگویم موقعیتی نیست که من و خواهرهایم در آن قرار بگیریم و نتوانیم از پس آن بربیاییم. این را بارها و بارها در مواجه با چالش‌های بسیار بزرگی ثابت کرده‌ایم و ما این استقلال و این اعتماد به نفس را مدیون روش تربیتی مادر هستیم و من همیشه سپاسگزارش هستم و خواهم بود.

(مادر عشقش را به زبان ابراز نمی‌کند، او این عشق را در عمل برای ما معنا کرده است؛ مادر بخشید وقتی که هیچ دلیلی برای بخشیدن نبود، مادر بود وقتی که توانِ بودنش نبود، مادر صبور بود وقتی که صبر را هم طاقتِ صبر نبود…. مادر درد بود و درد نداد، مادر عشق بود و عشق داد)

نَقلِ این نیست که مادرها باید عشق را در عمل معنا کنند نه اینکه در کلام بگنجانند، مادرانی که عشقشان را در کلامشان ابراز می‌کنند هم همانقدر عزیزند. مادر بودن کیفیتی آنچنان منحصر به فرد است که در هیچ چهارچوب و قانونی نمی‌گنجد؛ هر مادری به یک شکلی مادری می‌کند و هر مادری به حد توان و آگاهی‌اش تلاش می‌کند تا بهترینِ آنچه می‌تواند را برای فرزندش انجام دهد.

مادری آگاه بودن مسئولیتی بسیار خطیر و کاری بسیار دشوار است که هرگز نمی‌توان بیرونِ میدان ایستاد و درباره‌اش نظر داد. من صرفا نظرم را به عنوان یک فرزند می‌گویم که از اینکه در بچگی با من مانند یک انسان مستقل برخورده شده و به من مسئولیت داده شده است بسیار بسیار خوشحال و سپاسگزارم. بیشترین منفعت این کار برای شخص من بوده است. درک می‌کنم که دلِ بزرگی داشتن اصلا ساده نیست ولی به نظر من وقتی که آگاهانه تصمیم می‌گیریم پدر و مادر باشیم باید حاضر باشیم به دل چالش‌های سخت برویم تا میوه‌ی آن را هم برداشت کنیم.

امروز خواندم و نوشتم. در حین نوشتن به مکان‌هایی در اعماق ذهنم رفتم و صفحاتی از بچگی‌ام را ورق زدم که سالها باعث آزاد من بوده و هستند. تلاش کردم که با نوشتن از آن‌ها گذر کنم. بالاخره این اتفاق خواهد افتاد. نوشتن تنها راه قطعی برای عبور کردن است؛‌ حداقل برای من که اینطور بوده است.

مدت‌ها بود که می‌خواستیم اغذیه‌فروشی‌های ابتدای جاده‌ی چالوس را امتحان کنیم، فرصت خوبی بود که سری به آنجا بزنیم. پیاده از داخل پارک رفتیم. جمعیت زیادی در حال گشت و گذار شبانه در آنجا بودند. تعداد زیادی ماشینِ کوچک هم بود که بچه‌ها را سوار می‌کردند و با کنترل از راه دور به این طرف و آن طرف می‌بردند. یادم آمد که در بچگی بزرگترین آرزویم داشتن یکی از این ماشین‌ها بود.

دونر کباب خوردیم؛ معمولی بود. یاد حرف یک نفر افتادیم که می‌گفت «ما آدم‌ها دیگر به دنبال خرید کردن یا غذا خوردن نیستیم؛ ما به دنبال یک تجربه‌ی جدید هستیم»

کاملا درست می‌گوید؛ ما دوست داریم وقتی جایی می‌رویم یک حس و حال جدید را تجربه کنیم نه اینکه صرفا غذایی خورده باشیم یا خریدی کرده باشیم. در واقع انسان از این مراحل عبور کرده است و به دنبال چیز بیشتری است. بنابراین در هر کسب و کاری که هستیم باید به این فکر کنیم که چطور می‌توان یک تجربه‌ی جدید را به مشتری فروخت که به خاطر آن تجربه دوباره به آنجا برگردد. ما دیگر برای غذا خوردن به این اغذیه‌فروشی‌ها نخواهیم رفت چون حس و حال تازه‌ای را تجربه نکردیم که هیچ، با یک کیفیت معمولی در غذا و برخورد و همه چیز هم مواجه شدیم.

دوباره از داخل پارک برگشتیم. چه خاطراتی برای من زنده شد از شب‌هایی که تا دیروقت در پارک بودیم. تابستان‌هایی که دختر‌های فامیل می‌آمدند و دسته‌جمعی به پارک می‌رفتیم. الان دیگر هیچ ذوقی برای پیک‌نیک رفتن در هیچ پارکی ندارم، هر چیزی در وقت درست خودش خوشایند است. از وقتش که می‌گذرد دیگر هیچ جذابیتی ندارد.

(من برای نعمت بی‌همتای سلامتی هزاران هزار بار سپاسگزار خداوندم)

الهی شکرت…

۲۴ ساعت در روزه بودم. سخت نبود، راحت گذشت.

آنقدر وب‌سایت را بروزرسانی کرده‌ام که احساس می‌کنم روحِ سایت با اسلحه‌ی پر منتظر است که یک بار دیگر وارد شوم تا سوراخ سوراخم کند. البته حق هم دارد، من هم تقریبا همین کار را با او کرده‌ام 🥴 اما هر روز که می‌گذرد بیشتر و بیشتر دوستش دارم، انگار که انرژی‌اش روز به روز مثبت‌تر می‌شود.

پنبه خانم دو ساعت کامل روبرویم نشسته بود و تمام ماجراهای چند روزی که خانه‌ی خواهرش بود را با جزئیات کامل برایم تعریف می‌کرد. حتی تمام حرف‌هایی که رد و بدل شده بود و حتی اتفاقاتی که در چند نسل قبل افتاده بود را هم برایم بازگو کرد.

من در حالیکه یک چشمم به مانیتور بود با چشم دیگر پنبه خانم را نگاه می‌کردم و هر از گاهی کلماتی از این قبیل می‌گفتم «اوو… آهان… نه بابا… خب؟… عجب… آره…»

با اینکه خسته و کمی هم گرسنه بودم اما چون ماشین بود تصمیم گرفتم بروم فروشگاه و خریدهای مادر خانم را انجام دهم. فروشگاه هم عجیب و غریب شلوغ و به هم ریخته بود و کارها به کندی انجام می‌شد. مدت زمان زیادی در صف صندوق گذشت.

بعد از آنجا با خاله خانم رفتیم دم دستگاه ATM که یک سری جابه‌جایی انجام دهد و پول بگیرد و از این کارها. اکثر اوقات من خاله را می‌برم برای کارهای بانکی‌اش.

خاله از آن آدم‌هایی است که به راحتی می‌تواند دلیل نوشتن داستانی شبیه جنایت و مکافات باشد؛

یک کیف کوچک دارد که از گردنش آویزان می‌کند و تمام مدارک و کارت‌هایش را داخل آن می‌گذارد. این را از اولین سفری که به مکه رفته است یاد گرفته و هنوز بعد از سال‌ها همین کار را انجام می‌دهد. جلوی دستگاه یادش می‌افتد که کارت را از کیف بیرون نیاورده، دستکش‌های یکبار مصرفش را در می‌آورد و داخل کیف دوشی‌اش می‌گذارد، دکمه‌ی مانتویش را باز می‌کند و به سختی کیف گردنی‌اش را بیرون می‌کشد. تلاش می‌کند تا زیپش را باز کند، کارت‌ها را یکی یکی بیرون می‌آورد، هیچ کدام آن کارتی که باید باشد نیست، یک نایلون از کیف خارج می‌کند که داخلش دفترچه‌ی حساب بانکی و یک کارت هست، بالاخره این همان کارت است (من در تمام مدت صبورانه حرکاتش را دنبال می‌کنم و هیچ کاری نمی‌کنم که او را وادار به عجله کردن کند) می‌گوید از این کارت فلان مبلغ را منتقل کن به این یکی کارت، بعد فلان مبلغ را به آن یکی کارت، بعد موجودی بگیر، بعد پول نقد بگیر. خواسته‌هایش را یکی یکی اجرا می‌کنم.

می‌گوید خرید دارم فردا بیا برویم خرید. می‌گویم بیا همین الان برویم ممکن است فردا ماشین نباشد. می‌برمش لبنیاتی و سر فرصت هر چیزی را که می‌خواهد پیدا می‌کنم و می‌خریم (خودم هم تخمه‌ی آفتابگردان خریدم چون پدر هوس کرده بود) خریدهای خاله را می‌برم بالا و در دلم او را به خدا می‌سپارم.

در مسیر خیلی گرسنه شده بودم. شام هم چیزی نبود که من بتوانم بخورم، کمی خامه و اَرده به جای شام خوردم و بعدش هم تنقلات (منظورم همان تخمه است. خدا بیامرزد زمانی را که تنقلات مساوی بود با مثلا چیپس و پفک و بستنی و کیک و این جور چیزها. البته که اصلا هم تمایلی ندارم)

ظرف‌ها را شستم، اجاق گاز را تمیز کردم، روی میز و کابینت‌ها را دستمال کشیدم و در تمام مدت سعی کردم سردردی که نمی‌دانستم دلیلش چیست را ندیده بگیرم. الان کمی بهترم.

قرار است فردا صبح با پنبه خانم استخر برویم. با اینکه خسته‌ام و دیروقت است اما دلم می‌خواهد چند صفحه‌ای کتاب بخوانم.

الهی شکرت…

واقعا نمی‌دانم چگونه هوای این روزهای کارگاه را تحمل می‌کنم؛ دوازده ساعت سونای بخار به همراه یک روزه‌داری طولانی رَمَقم را گرفته است.

سفارشی داشتیم که باید امروز تمام می‌شد، با یک کار گروهی خوب توانستیم سفارش را آماده‌ی ارسال کنیم. کارِ گروهی همیشه جواب می‌دهد؛ در طول سه سال گذشته بارها مجبور شده‌ایم حتی تا ساعت یک شب کار کنیم تا سفارشی را آماده کنیم. اما با همکاریِ هم همیشه توانسته‌ایم.

تمام امروز یک جور دیگری در حال و هوای خودم بودم، با همیشه فرق داشتم، حتی با تمام مدت عمرم هم فرق داشتم؛ رهاتر شاید، نمی‌دانم. خیلی خیلی بیشتر باید فکر کنم.

صدای قل قل آب در قوری استیل کوچک که مستقیم روی حرارت گذاشته‌ام برای یک دمنوش…
خیلی خوب است که طبقه‌ی پایین گاز و یخچال دارد، مجبور نیستی برای هر چیزی پله‌ها را بالا بروی. البته که برای چای حاضرم صدها پله‌ را بالا بروم تا به چایی که پدر (که در چشمانش اقیانوس دارد) با وسواس و حساسیت‌ عجیب و غریبش دم کرده‌ است و روی سماور گذاشته است برسم، مزه‌ی دیگری دارد.

به محض رسیدنم به خانه بدون فوت حتی یک دقیقه وقت مستقیم داخل حمام رفتم. تمام روز را به امید همین لحظه سر کرده بودم.

وقتی که قرار نیست چیزی بخوری همیشه وقت اضافه می‌آوری، از این نظر خیلی جالب است.

به نظر من هر آدمی با سطح آگاهی متفاوتی پا به این جهان می‌گذارد؛ مثلا می‌بینی که یک نفر در سن خیلی پایین درک بسیار متفاوت‌تری از پول دارد؛ کسب و کار را می‌فهمد، پول را می‌فهمد، ارتباط خوبی با پول دارد، به راحتی پول می‌سازد و هر چیزی شبیه این، یک نفر دیگر از سن پایین رابطه را به خوبی درک می‌کند، یک نفر دیگر در تمام عمر از سلامتی خوبی برخوردار است و ….

هیچ آدمی نیست که در تمام مسائل زندگی از سطح آگاهی بالایی برخودار باشد. اصلا ما آمده‌ایم که آگاهی‌مان را گسترش بدهیم و به این واسطه جهان را گسترش دهیم. بنابراین خیلی طبیعی است که خیلی چیزها را ندانیم.

به هیچ وجه نباید خودمان را با دیگران مقایسه کنیم و احساس کنیم که از کسی جا مانده‌ایم. و همین‌طور نباید سعی کنیم به طریقی که دیگران مسیرشان را طی کرده‌اند زندگی کنیم. ما باید به دنبال مسیر منحصر به فرد خودمان باشیم. راهی وجود دارد که مختص ماست و هماهنگ با درونِ ماست. اما عجول بودن انسان برای رسیدن به نتیجه خیلی وقت‌ها باعث می‌شود که به جای مسیر خودش در مسیرهای دیگران قدم بردارد و این فقط رسیدن به مقصد را به تعویق می‌اندازد.

صبور بودن سخت‌ترین کاریست که انسان باید انجام دهد و به همین نسبت پاداش‌های بسیار بزرگتری هم دارد.

الهی شکرت…

دختری با چشمان سبزِ زیبا

پسر جوانی که گیتار می‌زند

خانمی که در قطار ابروهایش را برمی‌دارد

خانه باغ‌هایی که هر روز شاهد عبور دهها قطارند

عجیب است امروز، آنقدر عجیب که نمی‌دانم کی و کجا می‌توانم درباره‌اش بگویم

انگار که نبوده است، یا شاید من نبوده‌ام

آنقدر عادی و معمولی برخورد کرده‌ام که انگار روزی بوده است مانند تمام روزها که صبح بیدار می‌شوی، دوش می‌گیری، صبحانه می‌خوری و پی کارهای روزانه‌ات می‌روی. همه‌ی این‌ها بوده‌اند و نبوده‌اند.

خودم را پیدا نکرده‌ام هنوز، رها می‌کنم تا زمانش برسد.

——————–

رخشا آمد؛ مثل همیشه مهربان و رها و پرانرژی آمد. قهوه خوردیم، بیرون رفتیم، خرید کردیم و بی‌وقفه گفتیم؛ از آگاهی‌ها، از چیزها و آدم‌هایی که تحسین ما را برمی‌انگیزند، از زندگی، کار و از خیلی چیزهای دیگر.

شام قرمه‌سبزی دادم با برنج کته. برنج را قبل از بیرون رفتن دم گذاشته بودم و قرمه‌سبزی را دیروز پخته بودم. یادم رفته بود بنویسم دیروز که بعد از مدت‌ها قرمه سبزی درست کردم برای خانواده. یعنی یک دیگ خورش آماده کردم و آوردم.

سهم رخشا هم بوده حتما که رسید و خورد و چندین بار گفت که خیلی خوشمزه بود. نوش جان همگی‌شان.

من که برای قرمه‌سبزی می‌مردم الان کنار می‌نشینم و لب نمی‌زنم و هیچ حسی هم ندارم. انقدر آدم دیگری شده‌ام که خودم را نمی‌شناسم.

با اینکه خیلی خسته بودم اما شب بی‌خوابی به سرم زد. سریع به سراغ کتاب الکترونیکی در موبایلم رفتم و چند صفحه‌ای خواندم و نفهمیدم کی خوابم برد.

تکنولوژی را دوست دارم و همیشه فکر می‌کنم که ما در بهترین زمان ممکن به این جهان آمده‌ایم که همه چیز در آن به اندازه است، هیچ چیزی آنقدر زیاد یا آنقدر کم نیست که نتوان با آن همراه شد؛ مثلا تا همین چهل-پنجاه سال پیش آدم‌ها برای رفتن از یک شهر به شهر دیگه روزها و هفته‌ها در مسیر بودند، الان من هفته‌ای یک بار از یک شهر به شهر دیگر می‌روم. اما از طرفی تکنولوژی آنقدر جلوتر از ما نیست که نتوانیم همراه آن پیش برویم، بلکه حتی برایمان بسیار مفید و کمک‌کننده است.

راضی‌ام از زمانه‌ای که در آن متولد شده‌ام… کلن آدم راضی‌ای هستم و از این بابت بسیار راضی‌ام ☺️

این را فهمیده‌ام که آدم فقط زمانی واقعا از زندگی راضی می‌شود که به خدای درونش متصل شود. این را از من قبول کنید، من در آن طرف ماجرا بوده‌ام و می‌دانم از چه حرف می‌زنم. وقتی که انسان به منبع جهان هستی و به قدرت لایزال او متصل می‌شود و امور را به او می‌سپارد همه چیز برایش رضایت‌بخش می‌شود و هیچ چیزی باعث نگرانی و ناراحتی و دلخوری و پریشانی‌اش نخواهد شد.

الهی شکرت…

باید برای دست کم دو هفته (شاید هم بیشتر) دور بودن از خانه مهیا می‌شدم. وقتی می‌روم اصلا نمی‌دانم که چه پیش می‌آید، فقط می‌دانم که رفتن اجتناب‌ناپذیر است. یاد گرفته‌ام که به بعد فکر نکنم و اجازه دهم زندگی مرا غافلگیر کند.

آنقدر از صبح فعالیت کرده‌ام که رمق ندارم. فقط نگران گلی خانم‌ها هستم؛ نارنج زود به زود تشنه می‌شود. بچه‌هایم را به دست خداوند می‌سپارم. همو که اول بار به آنها حیات بخشیده خودش هم مراقبشان خواهد بود.

(ماشاالله تعدادشان زیاد است، هر کدام هم یک سازی می‌زنند. فکر می‌کنم واحد تنظیم خانواده را خوب پاس نکرده‌ام که اوضاع این است🥴)

یخچال را طوری پاکسازی کرده‌ام که راحت می‌شود در آن گل کوچک بازی کرد. دریغ از یک لیوان آب در یخچال.

ذهن وسواسی‌ام می‌گوید کوسن‌ها چرا کج‌ و کوله‌اند؟! صافشان کن.

من هم می‌گویم باشد صاف میکنم، اما تو هم استاد صاف کردن دهان مایی. او هم این را تعریف تلقی می‌کند و به حرف زدن ادامه می‌دهد. می‌خواهد به اندازه‌ی چند هفته همه جا را مرتب کند. نمی‌فهمد که فرقی نمی‌کند، به هر حال این فضا تا یک حدی امکان مرتب بودن دارد‌.

نیروگاه برق شهید رجایی با دهها چراغ روشن خودنمایی می‌کند. نیروگاه در ذهنم مساوی است با خانه. این را فهمیده‌ام که اگر بیشتر از پنج سال در شهری زندگی کنی آن شهر تبدیل به شهرِ تو می‌شود. بخشی از وجودت برای همیشه در آنجا می‌ماند‌، ردپای حضورِ شهر هم برای همیشه در بخشی از وجودِ تو می‌ماند. شما متعلق به هم می‌شوید. دوست دارم این احساس را با شهرهای دیگری هم تجربه کنم.

مادر خانه نیست. خواهرها جمع شده‌اند خانه‌ی خواهر بزرگتر. امروز روز عید غدیر است. لابد سید خانم‌ها عیدشان را دور هم جشن گرفته‌اند. مناسبات خانوادگی همیشه مرا به وجد می‌آورد (البته مادامی که کسی کاری به کار من نداشته باشد😕). زندگی یعنی همین با هم بودنها. هر چه سن آدم بیشتر می‌شود بیشتر به ارزش این با هم بودن‌ها پی می‌برد. به همان اندازه که من از بودن با خواهرهایم لذت می‌برم مطمئنم که آنها هم از این با هم بودن لذت می‌برند.

واقعا خسته‌ام، باید بخوابم.

الهی شکرت…

آب ریز ریز می‌جوشد. زندگی ریز ریز آغاز شده است.

مولانا سرِ صبح پیغام داده است که:

ای تو در کَشتیِ تنْ رفته به خواب
آب را دیدی نِگرْ در آبِ آب

آب را آبیست کو می‌رانَدَش
روح را روحیست کو می‌خوانَدَش

شیشه‌ی قهوه خالی شده است. پُرَش می‌کنم و اجازه می‌دهم عطر قهوه حالم را جا بیاورد. کلاغ‌ها دسته جمعی می‌خوانند.

کبوتر روی سایه‌بان راه می‌رود؛ از لانه کنده است، دیگر می‌خواهد مستقل باشد، می‌خواهد تجربه کند، دلش نمی‌خواهد محدود باشد به یک جا.

قبل از اینکه از خانه بیرون بروم باید غذا را درست کنم وگرنه وقتی برمی‌گردم دیر شده است. در سَرسَری‌ترین حالت ممکن غذا را تا یک مرحله‌ای آماده می‌کنم. با اینکه اصلا به آشپزی علاقه ندارم اما هیچوقت سرسری غذا درست نمی‌کنم. در واقع هیچ کاری را سرسری انجام نمی‌دهم و این شاید یکی از نقطه ضعف‌هایم باشد که باعث می‌شود زندگی را سخت بگیرم.

گربه آمده است پشت در و صدا می‌زند که در را برایش باز کنم. با اینکه خیلی عجله دارم اما دلم نمی‌آید نشنیده بگیرمش. در را برایش باز می‌کنم. خودش را به پایم می‌مالد که توجه مرا جلب کند، من اما آنقدر عجله دارم که نمی‌توانم دل به دلش بدهم. می‌پرد بالای سینک،‌ جایی که نباید برود. دعوایش می‌کنم. سریع روی زمین دراز می‌کشد که مثلا نشان دهد که پشیمان است. من مشغول کارهایم می‌شوم. وقتی تقریبا آماده‌ی رفتنم هر چه دنبالش می‌گردم پیدایش نمی‌کنم. ناگهان بخشی از یک دم مشکی را در بالکن می‌بینم. از زیر توری پنجره توانسته خودش را به بالکن برساند. وحشت می‌کنم از اینکه نکند پایین بیفتد. آهسته می‌روم در بالکن و سعی می‌کنم نترسانمش. در اولین فرصت بغلش می‌کنم و می‌برمش داخل. حسابی بزرگ و سنگین شده است.

مسئول کسی یا چیزی بودن سخت‌ترین کار دنیاست. پدر و مادرها واقعا شجاع و عاشقند که می‌توانند مسئولِ کسی باشند. من واقعا برای این کار ساخته نشده‌ام.

به موقع به استخر رسیدم چون مسیر را کاملا می‌دانستم. استخر شلوغ و درهم و برهم بود. مسئول گفت که ما بلیط جلسه‌ای نمی‌فروشیم باید کلاس بگیرید اما قبول کرد که این جلسه آزمایشی بروم داخل تا با استخر آشنا شوم. بالاخره موفق شدم یک کلید بگیرم و داخل شوم.

وقتی پایم را داخل آب گذاشتم از سردی آب جا خوردم. آب واقعا سرد بود. منِ گریزان از سرما تا چند دقیقه روی پنجه‌های پایم راه می‌رفتم و جرات نمی‌کردم بالاتنه‌ام را کاملا در آب ببرم. مدت زمان حضورمان در آب فقط یک ساعت بود. تا آخر هم به نظرم آب هنوز سرد بود و عادت نکرده بودم. چند دقیقه‌ی آخر را به حوضچه‌ی آب گرم پناه بردم تا سرما را از تنم بیرون کنم.

اما در عوض استخر بسیار بزرگی بود و عمق آب خیلی مناسب بود، یعنی حتی قسمت کم عمق آن هم کاملا عمق داشت.

مجبور شدم سریع دوش بگیرم و سریع لباس بپوشم چون مردم منتظر کمدها بودند. خیلی شلوغ بود.

ماشین را دورتر گذاشته بودم چون حوالی استخر اصلا جای پارک نیست. سلانه سلانه تا ماشین رفتم. موهایم که هنوز خیس بودند گرما را قابل تحمل می‌کردند.

نمی‌دانم چرا امروز از صبح مساعد نبودم، طوریکه می‌خواستم قید استخر را بزنم اما چون دلم می‌خواست این استخر را ارزیابی کنم رفتم. فکر می‌کنم باید قید استخر رفتن در قزوین را بزنم و یک جوری هر دو جلسه را در کرج بگذرانم. شاید هم بتوانم استخر مناسب‌تری پیدا کنم.

امروز خودم را با یک ترکیب جادویی از ماست و شاتوت به مرز خفگی رساندم تا مشت محکمی باشد بر دهان هر نوع محدودیتی، اما باید اعتراف کنم که با اینکه چند ساعت گذشته است اما هنوز خیلی سنگینم. ظاهرا که مشت محکمی بر دهان دل و روده‌ی بیچاره‌ام زده‌ام.

بعد از روزه‌داری‌های مکرر و طولانی، بدن توان هضم و جذبِ حجم بالایی از هیچ چیزی را ندارد. این را خوب می‌دانم اما آنقدر ترکیب هوس‌انگیزی است که عقل از سر آدم می‌برد.

امروز ۱۸ ساعت در روزه بودم.‌ کم کم به اشراق می‌رسم. یکی از همین روزها که به استخر بروم می‌توانم روی آب راه بروم. اما امروز حوصله‌ی هیچ نوع محدودیتی را ندارم، می‌خواهم رها باشم.

 

الهی شکرت…

صبح زود اولین کاری که کردم سر زدن به بالکن و گل‌ها بود. اثر کم آبی در چهره‌ی تک تکشان هویدا بود. مخصوصا یاس هلندیِ تنومند که بسیار حساس است در مقابل کم‌آبی. با اینکه برای خودش خانم بسیار بزرگی شده است اما به محض اینکه آب دیر می‌شود سریع خودش را می‌بازد، اصلا خودداری از خودش نشان نمی‌دهد. مثل کاج نیست که کم آبی که هیچ بی آبی را هم صبورانه تحمل می‌کند. فکر می‌کنم کاج می‌فهمد که من به پایش نشسته‌ام، او هم دیر کردن‌های من را تحمل می‌کند. قبلا یک جایی نوشتم که «کاج یک شبه خشک شد؛ با اینکه ظاهرش هنوز سبز بود اما از درون خشک شد. حالا چهار سال است که دارد تلاش و تقلا می‌کند تا آن یک شب را فراموش کند»

همه می‌گفتند این کاج دیگر از دست رفته است اما من این را نپذیرفتم. سم زدم، کود و آب دادم و صبر کردم. آنقدر صبر کردم تا جوانه‌هایش از نو روی همان شاخه‌هایی که ظاهراً خشکیده بودند متولد شدند. هر بار چرخاندمش تا یک سمت دیگرش نور بگیرد. حالا گل هم می‌دهد. گل‌های مدلِ کاجی که سبزرنگ و خوشبو هستند.

گل‌های ناز هم که از اسمشان پیداست ناز و ادایشان زیاد است و کم آبی را نمی‌توانند تحمل کنند. آنها هم کم کم داشتند قیافه می‌گرفتند.

اما اولین سبزتنانی که اثر کم آبی را نشان می‌دهند شبدرهای روییده پای کاج‌اند. هیچ خاصیتی هم ندارندها، در واقع علف هرزند اما زودتر از همه اعتراض می‌کنند. یکی نیست بگوید شما چه می‌گویید که زیر سایه‌ی کاج زنده هستید؟ کاج با آن حال و اوضاع روحی و جسمی‌اش، تازه پناه شما هم شده است در تمام این سالها. او خودش صبوری می‌کند، می‌فهمد که من نیستم، شماها نمی‌فهمید؟!

با کمترین بی آبی از حال می‌روند و با کمترین آب دوباره سرحال می‌شوند؛ با یک غوره سردیشان می‌کند و با یک مویز گرمی. بیخود نیست که با تمام قشنگی‌شان علف هرزند. کسی که در فصل سختی‌ها صبور نباشد اصلا به فصل برداشت نمی‌رسد.

بالکن را هم شستم. حالا هر از گاهی نسیم خنکی داخل می‌آید و لذت نوشیدن قهوه را دوچندان می‌کند.

خانم همسایه که درِ خانه‌شان را باز می‌کند می‌فهمم ساعت ۷:۳۰ است. من واقعا آدم روندهای ثابت و همیشگی نیستم. اگر قرار بود هر روز رأس یک ساعت مشخصی از خانه خارج شوم و سرِ کار مشخصی بروم قطعاً دیوانه می‌شدم. همین نیازِ من به تغییر باعث شده است که هر از چند گاهی مسیر زندگی‌ام کاملا تغییر کرده است.

بزرگترین اهرم رنجِ من در زندگی «ماندن در یک مرحله» است. هر وقت می‌خواهم خودم را تحریک به انجام کاری کنم می‌گویم: «اگر این کار را انجام ندهی تا آخر عمر در همین مرحله می‌مانی»

آنوقت انگار که در لانه‌ی زنبورها آتش روشن کرده باشند؛ وِلوِله می‌شود در درونم.

صبح ناگهان متوجه شدم که دوشنبه روز تعطیل رسمی است و بنابراین من نمی‌توانم دوشنبه استخر بروم. همان موقع تصمیم گرفتم که امروز بروم. این اولین بار است که می‌خواهم در قزوین استخر بروم. به نزدیکترین استخر زنگ زدم جواب ندادند. رفتم آنجا گفتند تعمیرات داریم و استخر بسته است. واقعا نمی‌دانم در این دو سال منتظر چه بوده‌اند که تازه یادشان افتاده تعمیرات کنند!!

ساعت‌ها در خیابان‌ها سرگردان بودم و از این استخر به آن یکی می‌رفتم. چند تا از استخرها بسته بودند. یکیشان که باز بود یک ساعت باید صبر می‌کردم تا سانس بعدی برسد که خیلی دیر می‌شد، در ضمن استخر هم کوچک و خفه بود که دوست نداشتم.

به استخر بعدی زنگ زدم و دیدم می‌توانم خودم را برسانم. رفتم و بعد از کلی پرس و جو استخر را پیدا کردم. از در ورودی تا رسیدن به استخر هم یک مسیر طولانی را طی کردن و وقتی رسیدم متوجه شدم که خانم‌ها روزهای فرد هستند. نمی‌دانم چرا پای تلفن به زوج و فرد بودن دقت نکرده بودم 😟 خلاصه که انقدر پرسه زدم که ظهر شد. هم خودم دیگر وقت نداشتم هم اینکه استخرها به سانس آخرشان رسیده بودند.

دست از پا درازتر برگشتم خانه. در عوض خیلی از نقاط شهر را که هیچوقت ندیده بودم دیدم و هم اینکه می‌دانم فردا کجا بروم. یاد کنکور افتادم که روز قبل می‌رفتیم محل برگزاری کنکور را پیدا می‌کردیم که فردا معطل نشویم 🥵

وقتی می‌خواهم آشپزی کنم هزار بار ساعت را تنظیم می‌کنم وگرنه یا تمام غذاها می‌سوزند یا هیچوقت غذایی درست نمی‌شود چون به کل یادم می‌رود. کامپیوتر مثل یک سیاه‌چاله آدم را درون خودش می‌کشد. تایمر اجاق گاز با آن صدای گوش‌خراشش به دادم می‌رسد که یادم بیاید باید به فکر غذا باشم یا اینکه چیزی روی گاز عنقریب است که ته بگیرد.

حالا که نشد استخر بروم تصمیم گرفتم پیاده‌روی طولانی را امروز انجام دهم تا فردا اگر خدا بخواهد بتوانم استخر بروم. قزوین جای بسیار مناسبی برای پیاده‌روی است، چون تمام شهر کاملا مسطح است و هیچ کجای آن پستی و بلندی ندارد. در خیلی از خیابان‌ها هم مسیرهای مخصوص پیاده‌روی و دوچرخه‌سواری وجود دارد.

وب‌سایت سامانه‌ی جامع تجارت از دسترس خارج است. به اندازه‌ی ۲۱ نفر پشت خط پشتیبانی منتظر می‌شوم تا ببینم این سامانه کی قرار است در دسترس قرار بگیرد. خانم کارشناس می‌گوید: «بله قطعه در زمانهای دیگه امتحان کنید» و اجازه نمی‌دهد کلام بعدی من منعقد شود و تلفن را قطع می‌کند. این را که از همان پیغام خطای داخل وب‌سایت هم متوجه شده بودم.

تصور کنید شغل یک نفر این است که در عرض چند دقیقه تلفن را روی ۲۱ نفر قطع کند. خنده‌دار نیست؟! من هم یک فحش نان و آبدار نثارش کردم که متاسفانه چون قطع کرده بود نشنید.

امروز برای پیاده‌روی به جاهایی از شهر رفتم که قبلا پیاده نرفته بودم. آخرین قدم‌ها را دیگر واقعا به سختی برمی‌دارم. البته که من واقعا سریع پیاده‌روی می‌کنم و این یعنی مسافت زیادی را طی می‌کنم. گرمای هوا هم البته در خسته شدن بی‌تاثیر نیست.

از بعد از نهار در روزه هستم اما نمی‌دانم تا چه زمانی در روزه بمانم، بستگی به استخر رفتن فردا دارد.

می‌خواهم همه چیز را رها کنم و چند صفحه‌ای کتاب بخوانم.

الهی شکرت…

روزه‌داری امروزم ۱۵ ساعت طول کشید.

پروژه‌ی عکاسی تا امروز هم ادامه داشت. چند ساعت دیگر هم عکاسی کردم و حسابی خسته شدم. یک سری از کارهای مادر را هم انجام دادم.

جمعه‌ها خیلی خوبند، چون من همه چیز را تعطیل می‌کنم؛ فکر کردن به کارهای معوقه، انجام دادن هر کاری در هر موردی، نگران بودن بابت هر چیزی، فکر کردن به اینکه چی بخورم، چقدر بخوابم، چه کارهایی باید انجام دهم و هر چیز دیگری. کلن جمعه‌ها همه چیز را تعطیل می‌کنم.

این هفته مجبور شدم عکاسی کنم و این باعث شد جمعه کوتاه شود. اما کلن جمعه‌ها فقط اجازه می‌دهم که زندگی خود به خود پیش برود و این خیلی خوب است.

به محض اینکه به خانه رسیدم مستقیم داخل حمام رفتم. چند سال پیش گوش‌هایم دچار آلرژی شدند. دکترها می‌گویند به آب و شامپو حساسیت داری. منظورشان چیست؟! اینکه نباید حمام کنم؟! حالا من در تمام این سالها چه کردم؟ هر روز حمام کردم و برای مقابله با آلرژی از قطره استفاده کردم. حالا چند وقت است که این قطره نایاب شده است. بعد از مدت‌ها گشتن یکی پیدا شد. وقتی به دستم رسید مثل معتادی بودم که به مواد رسیده باشد. قطره را در گوشم ریختم و رفتم فضا.

مواجه شدن با خانه‌ی تمیز و مرتب آنقدر خوشایند است که هر بار از ذهن وسواسی‌ام تشکر می‌کنم که من را مجبور می‌کند قبل از خارج شدن از خانه همه جا را تمیز و مرتب کنم. فقط حیف که به محض رسیدن باز می‌شود همان آش و همان کاسه.

امشب فکر می‌کردم که چیزی به عنوان اشتباه در زندگی وجود ندارد. هر تصمیمی صرفا یک مسیر است، اصلا مهم نیست که مسیرها به کجا منتهی می‌شوند؛ مهم رفتن است، طی کردن مسیر آن چیزیست که اهمیت دارد. من از هیچ کدام از مسیرهایی که در زندگی طی کردم پشیمان نیستم و همیشه فکر می‌کنم که اگر به عقب بر‌می‌گشتم دقیقا همین مسیرها را می‌رفتم.

فکر می‌کنم در مورد هر موضوعی نیاز داریم که با خودمان خلوت کنیم تا بفهمیم که چه تصمیمی ما را از درون راضی می‌کند و وقتی که به نتیجه رسیدیم دیگر اصلا نباید برایمان مهم باشد که بقیه چه نظری دارند یا اینکه نتیجه قرار است چی باشد. بقیه‌ی مسیر تجربه کردن است.

وقتی کاری که در آن زمان تو را راضی می‌کند انجام می‌دهی دیگر جایی برای تردید ‌و پشیمانی باقی نمی‌ماند. همه چیز صرفا یک تجربه است. حتی اگر در آینده نتیجه‌ی تصمیمی که گرفتی ظاهراً هم خوب نباشد تو از آن درس گرفته‌ای، بزرگتر شده‌ای، خودت را تجربه کرده‌ای، و در یک کلمه رو به جلو حرکت کرده‌ای. اگر تصمیمی نگیری و حرکتی نکنی در نهایت شاید ضرری نکرده باشی یا سختی‌ای نکشیده باشی اما قطعا موهبتی هم کسب نکرده‌ای.

به نظر من ما اصلا نیازی به مشورت کردن و پرسیدن از دیگران نداریم، چون جواب تمام سوالات را در درون خودمان داریم و هیچکس بهتر از ما نمی‌داند که چه تصمیمی واقعا برای ما درست است. اما نیازش این است که در درون به اطمینان برسیم و این اتفاق نمی‌افتد مگر از طریق خلوت کردن و وقت گذراندن با خودمان.

مثلا من وقتی میخواستم خانه را طراحی کنم متوجه شدم که ذهنم روشن نیست که چه می‌خواهم. به همین دلیل شروع کردم در مورد تمام سبک‌های طراحی خواندم، تفاوت‌هایشان را فهمیدم، عناصر و رنگ‌های استفاده شده در هر سبک را بررسی کردم، هزاران هزار عکس دیدم تا فهمیدم که کدام سبک به درون من نزدیک‌تر است و من را راضی می‌کند.

آنجا نقطه‌ی اطمینان من بود، ذهن و درونم کاملا نسبت به خواسته‌ام روشن شد. بعد از آن قدم به قدم ایده‌هایم را اجرا کردم. هر چیزی که همه می‌گفتند نمی‌شود را در عمل پیاده‌سازی کردم. حتی چیزهایی که می‌گفتند پیدا نمی‌شود همه را پیدا کردم. هر چند که برای پیدا کردن خیلی‌هایشان انرژی زیادی گذاشتم و مسافت‌های زیادی را رفتم اما هرگز قبول نکردم که نیست و پیدا نمی‌شود. تک تک ایده‌هایم را از زیر سنگ هم که شده بود اجرایی کردم و لحظه‌ای هم تردید به سراغم نیامد با وجودیکه در تمام مراحل کار همه سعی می‌کردند من را منصرف کنند یا بگویند که فلان تصمیم درست نیست.

این اطمینان از کجا می‌آمد؟ از آنجاییکه من با خودم آنقدر وقت گذراندم تا به هماهنگی و اطمینان درونی رسیدم. در این مرحله دیگر چیزی نمی‌تواند انسان را نسبت به تصمیماتش مردد کند.

در مورد تمام تصمیمات مهم زندگی‌ام همین کار را می‌کنم. با خودم خلوت می‌کنم، تحقیق می‌کنم، فکر می‌کنم و به یک تصمیم قطعی می‌رسم. بعد از آن بدون لحظه‌ای تردید فقط پیش می‌روم. هر کس هم که هر نظری می‌دهد فقط لبخند می‌زنم چون می‌دانم به کجا دارم می‌روم پس هرگز مردد نیستم.

به جای شام شیر نسکافه‌ی داغ بدون شکر خوردم.

الهی شکرت…

۴۶ ساعت را در روزه گذراندم. آستانه‌ی تحمل بدنم دقیقا ۴۶ ساعت بود. باورم نمی‌شود؛ کاری که تا همین چند وقت پیش فکر‌ می‌کردم برای دو ساعت هم نمی‌توانم انجام دهم الان برای دو روز انجام داده‌ام. احساس می کنم بر نقطه ضعف بزرگی غلبه کرده‌ام و از این بابت خوشحالم.

البته که دو تا اشتباه کردم در این دو روز؛ اول اینکه مکمل منیزیم را فراموش کرده بودم، باید هر شب می‌خوردم. دوماً اینکه باید همراه آب نمک می‌خوردم تا تعادل الکترولیت بدنم حفظ شود. اگر این کارها را کرده بودم می‌توانستم مدت زمان بیشتری در روزه بمانم.

اما اشکال ندارد، در حال تجربه کردنم. حداقلش این است که خودم را در یک شرایط کاملا جدید تجربه کردم تا یک قدم به شناخت خودم و بدنم نزدیکتر شوم و این برایم بسیار لذتبخش است.

یک پروژه‌ی عکاسی داشتم که حتما باید امروز انجام می‌شد. تمام طول روز در حال عکاسی کردن بودم. وزن لنز و دوربین من تقریبا دو کیلوگرم است. تصور کنید که بعد از دو روز روزه‌داری یک وزنه‌ی دو کیلویی را ساعت‌ها روی دست بگیری و بنشینی و بلند شوی و از چهارپایه بالا بروی. در نوع خودش ستم به حساب می‌آید. امیدوارم حداقل عکس‌ها خوب شده باشند. تا عکس‌ها را در کامپیوتر نبینم نمی‌توانم مطمئن باشم.

امشب قرار است برویم کنسرت آن هم با بلیط‌های مجانی. تصور کنید کنسرتِ مسیح و آرش اِی پی باشد، در هتل اسپیناس پالاس هم باشد، بلیط هم مجانی باشد. ترکیب از این بهتر هم ممکن است؟!

البته که من ترجیح می‌دهم کنسرت خواننده‌ای بروم که شعرهایش را بلدم؛ مثلا سیاوش قمیشی. واقعا امیدوارم این امکان برایم فراهم شود که در کنسرتش حضور داشته باشم.

اما به هر حال بلیط چهارصد و پنجاه هزار تومانی را نمی‌شود ندیده گرفت. یاد «بچه» در «مهمونی» افتادم؛ چهارصد و پنجاه هزار تومان را که دادند، یک ساندویچ ماکارونی هم اگر بدهند آنوقت می‌توانیم بگوییم: «خوبه، کم کم دارم باهات حال می‌کنم» 🤭

تمام روز هر بار که بدنم اعلام گرسنگی کرد یک چیزی خوردم تا به بدنم فشار وارد نشود.

در طول مدت عکاسی به هیچ چیزی نمی‌توانم فکر کنم. اصلا به چشم نمی‌آید اما عکاسی کاری بسیار انرژی‌بر است.

ساعت ۸:۳۰ به سمت محل برگزاری کنسرت حرکت کردیم و به موقع رسیدیم. پارکینگ هم از قبل رزرو شده بود.

سالن کاملا پر بود. یک طبقه همکف و دو طبقه به صورت بالکن کاملا پر بودند. ما ردیف هشتم بودیم که نزدیک بود به استیج. کیفیت صدابرداری و نورپردازی در سالن هم بسیار خوب بود.

راستش ما تا وسط‌های کنسرت نمی‌دانستیم کدام مسیح است و کدام آرش، تا اینکه یکی از خواننده‌ها گفت ممنون از تهیه‌ی کننده‌ی عزیز من و مسیح. گفتیم آهان پس این آرش است و آن یکی مسیح.

دریغ از یک خط آهنگ که بتوانیم با خواننده‌های جوان همراهی کنیم. اما مردمْ تمام آهنگ‌ها را بلد بودند. هر کنسرتی که می‌روی مردم تمام آهنگ‌ها را بلدند. ظاهراً فقط ما هستیم که در زمان سیاوش قمیشی گیر کرده‌ایم.

من در چند سال گذشته خیلی خیلی کم موزیک گوش کرده‌ام. چون به جایش هر فرصتی که بوده به فایل‌ها و کتابهای صوتی گوش داده‌ام. البته که نمی‌خواهم بلد نبودم را توجیه کنم، به هر حال این خواننده‌های جوان از سن و سال من دورند.

نوازنده‌های خوبی گروه را همراهی می‌کردند. نوازنده‌ی ساکسیفون به تنهایی کل گروه را حریف بود. درامر آقای میانسالی بود که کارش را خیلی خوب بلد بود. درام جزء سازهای بسیار مورد علاقه‌ی من است.

یک جایی هم چند نوازنده‌ی خانم آمدند و با یکی از آهنگ‌ها همراهی کردند؛ چنگ، ویولون، ویولون سل و کُنترباس. من تا به حال ساز کنترباس را از نزدیک ندیده بودم و اصلا هم نمی‌دانستم که بدون آرشه و با دست هم نواخته می‌شود. بسیار بزرگ بود و نوازنده ایستاده این ساز را می‌نواخت. البته که ظاهرا با آرشه هم نواخته می‌شود اما چیزی که من امشب دیدم بدون آرشه نواخته می‌شد.

به نظر من چنگ سازی کاملا زنانه است؛ نحوه‌ی حرکت کردن انگشتانْ روی تارهای چنگ حالتی کاملا ظریف و زنانه دارد. شاید تنها سازی باشد که این حالت را دارد. هیچ ساز دیگری به ذهنم نمی‌رسد که جنسیت نوازنده‌اش فرقی داشته باشد. اما واقعا به نظرم چنگْ سازی نیست که یک مرد بتواند بنوازد.

اما بهترین قسمت‌های اجرا برای من تک‌نوازی‌های گیتار الکتریک و گیتار بیس بود؛ از بس که من عاشق نت‌های کشیده و با نفوذ گیتار الکتریک و نت‌های بَم و پرقدرت گیتار بیس هستم. فقط نمی‌دانم چرا خودم به سراغ گیتار کلاسیک رفتم!!!

آن وقت‌ها اصلا فرق این‌ها را نمی‌دانستم. چند سال بعد وقتی که عضو یک گروه موسیقی شدم با این سازها از نزدیک آشنا شدم. الان اگر می‌خواستم انتخاب کنم، الکتریک را انتخاب می‌کردم. البته که منظورم بین گیتارهاست، وگرنه الان اگر واقعا بخواهم انتخاب کنم حتما به سراغ سازهای کوبه‌ای می‌روم نه سازهای تاری. احساس می‌کنم فقط سازهای کوبه‌ای می‌توانند انرژی درونی من را تخلیه کنند. یک بار هم اقدام کردم برای شروع ساز تنبک اما اولویت‌های دیگری وجود داشت که مجبور شدم این پروژه را رها کنم. اما فکر می‌کنم که حتما یک زمانی ساز جدیدی را شروع خواهم کرد. متاسفانه من هیچوقت به سازهای ایرانی علاقمند نشدم؛ چون درون من نیاز به ضرب‌آهنگ‌‌های قوی‌تر، ریتم‌های سریع‌تر و صداهایی حجیم‌تر دارد که سازهای ایرانی با توجه به ظرافت‌هایی که دارند نمی‌توانند پاسخگوی این نیازها باشند.

ساعت از یک گذشته است اما در جاده‌ی چالوس قدم به قدم بلال‌ فروش‌ها و گردو فروش‌ها، که روشنایی یک چراغ بساطشان را روشن کرده است، نشسته‌اند لب جدول، قلیان می‌کشند و منتظر مشتری هستند. تمام اغذیه فروشی‌ها باز هستند و تعداد زیادی از مردم در آنها مشغول خوردنند.

الهی شکرت…

 

 

من هنوز در روزه هستم؛ تا الان ۳۶ ساعت گذشته است. الان احساس بی‌حالی دارم اما تعادل بدنم هنوز برقرار است. به خوبی می‌دانم آستانه‌ی تحمل بدنم کجاست و از آنجا عبور نمی‌کنم. فرق گرسنگی و بی‌حالی و عدم تعادل را کاملا می‌دانم چون قبلا تمام اینها را تجربه کرده‌ام. به جد توصیه می‌کنم که هیچکس بدون طی کردنِ تکامل بدنش وارد چنین برنامه‌ای نشود چون به هیچ وجه در تحمل کسی که بدنش آمادگی لازم را ندارد نیست. من تکاملم را کاملا طی کرده‌ام و رفتار بدنم را می‌شناسم.

در طی این ۳۶ ساعت دو یا سه بار گرسنه شدم که تحمل گرسنگی اصلا برایم سخت نیست و البته زیاد هم طول نکشید. اعصابم تحریک نشد و در مجموع خوب بودم.

تمام امروز را کارگاه بودم. بودن در کارگاه از یک طرف خوب بود، چون من را مشغول به کاری نگه می‌داشت و فکرم را از روزه‌داری منحرف می‌کرد اما از طرف دیگر چون تمام مدت کار فیزیکی بود توانم را بیشتر کاهش داد.

به هر حال الان که می‌نویسم دوش گرفته‌ام و در کل خوبم.

هوای این روزهای کارگاه به خاطر روشن بودن مداومِ اتوها و کولر آبی و گرمای هوا کاملا شرجی است و آدم را یاد تابستان‌های شمال می‌اندازد. یک خاطره‌ای دارم که هر وقت یادش می‌افتم خنده‌ام می‌گیرد. چندین سال پیش یک تابستانی رفتم ساری که دوستم را ببینم. همه می‌گفتند شمال الان خیلی گرم است. سوار اتوبوس شدم و تا خود شمال چندین بار در سرم چرخید که «چی میگن ملت هی میگن شمال گرمه گرمه، کجاش گرمه هوا به این خوبی»

تا اینکه در ساری از اتوبوس پیاده شدم و ناگهان موجی از رطوبت و گرما آنچنان به صورتم خورد که می‌خواستم همان لحظه سوار اتوبوس شوم و برگردم خانه. نگو که در تمام این مدت زیر باد کولر اتوبوس نشسته بودم و خبر از هوای بیرون نداشتم.

داشتم فکر می‌کردم من از زمان لیسانس به بعد هیچ دوست جدیدی ندارم، یعنی بعد از آن زمان من با هیچ فرد جدیدی وارد دوستی نشده‌ام، با اینکه خیلی جاها رفته‌ام و با خیلی‌ها معاشرت داشته‌ام اما هیچ کدامشان تبدیل به دوستم نشدند. آخرین دوستم را از دوران لیسانس دارم و بعد از آن پرونده‌ی دوست جدید و دوست شدن و دوستی و همه‌ی اینها را کاملا بسته‌ام.

البته که باید بگویم که از همانهایی هم که هستند به جز یک نفر با هیچ کدام (دوستان زمان مدرسه، دانشگاه، کار و غیره) هیچ معاشرتی ندارم. ارتباطی هم اگر باشد هر چند سال یکبار از طریق اینترنت است آن هم اغلب با دوستان زمان مدرسه که خیلی قدیمی هستند.

در چندین سال گذشته دایره‌ی ارتباطی‌ام هر روز محدود و محدودتر شده است. نمی‌توانم آدم جدیدی را در زندگی‌ام بپذیرم. نمی‌دانم از کجا ناشی می‌شود اما برایم مهم هم نیست که بدانم چون ناراضی نیستم از وضعیت فعلی. من آدم تعددِ روابط نیستم، چون رابطه داشتن با آدم‌ها انرژی زیادی از من می‌گیرد و من هیچ انرژی‌ای برای خرج کردن در روابط گذرا ندارم. حتی وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم روابط خانوادگی‌ام هم بسیار محدود شده است.

تمام امروز یک فکری مدام در سرم می‌چرخید. الان نمی‌خواهم در موردش بنویسم. شاید یک زمانی اگر عملی شد نوشتم اما آنقدر تمام فضای ذهنم را اشغال کرده بود که توش و توان را از من روزه‌دار بیشتر و بیشتر گرفت.

فکر کنم روزانه‌ی امروزم پر از غلط املایی باشد چون انرژی ندارم که دقت کنم. چیز زیاد دیگری هم برای گفتن ندارم. می‌خواهم بروم بخوابم.

الهی شکرت…