می‌دانی آشغال‌دانی چه بویی می‌دهد؟ بوی زندگی‌هایی که زیسته نشده دور ریخته شده‌اند، یا آنهایی که نیم‌خورد یا دست‌خورده‌ شده‌اند، یا آن‌هایی که تاریخ مصرفشان گذشته است.

زندگی‌ای که خوب و کامل و به‌موقع مصرف شده باشد سر از آشغال‌دانی در نمی‌آورد؛ آن زندگی در بهترین زمانش مصرف شده است، آن هم تا آخرین ذره، مثل میوه‌ی نوبرانه‌ی فصل که سالم و تر و تازه است و‌ خوردنش لذتبخش. همان میوه اگر از فصلِ خودش خارج شود حتی اگر ظاهرش هنوز خوب باشد دیگر خوردنش هیچ لذتی ندارد، که مسلمن ظاهرش هم چندان خوب باقی نخواهد ماند.

هر روزِ زندگی یک میوه‌ی نوبرانه است که بهترین زمان مصرفش همان روز است وگرنه می‌گندد، کپک می‌زند، فاسد می‌شود، حداقل دیگر یک روز تازه نیست. نمی‌شود فردا امروز را مصرف کرد، همانطور که نمی‌شود امروز دیروز را مصرف کرد.

میوه‌ی امروز را همین امروز باید خورد و بعد هسته‌اش را کاشت برای فردا، وگرنه ناگزیر یک کیسه پر از روزهای گندیده را در سطل زباله می‌اندازیم و گرسنه از دنیا می‌رویم.

الهی شکرت…

روی بیلبورد خواندم: «روغن‌تر از اول» و به سرعت رد شدم. چند بار در ذهنم تکرار کردم، روغن‌تر از اول… معنی‌اش چه بود؟

انگار که یک روغنی بوده، سپس فرآیندی روی آن انجام شده و حالا از اولش هم روغن‌تر شده است. مثل وقتی که یک چیزی را تعمیر یا تمیز می‌کنند و می‌گویند از اولش هم نوتر شد.

قوه‌ی تحلیل به کمکم آمد و گفت: «روغنِ ترازِ اول»

آهان، آره… خب حالا این یعنی چه؟

تراز اول به چه معنی است؟ نه اینکه آدم معنی‌اش را نفهمد، بالاخره می‌فهمی که رتبه‌ی یک، بالاترین سطح یا همچین چیزهایی مدنظر است، اما چقدر نامأنوس است.

تراز بودن یعنی همسطح بودن، موازنه بودن، متعادل بودن. در واقع تراز به معنی سطح نیست،‌ بلکه به معنی هم‌سطحی است؛ وقتی چیزی با چیزی در موازنه باشد،‌ هم‌سطح باشد، در یک راستا باشند. با این حساب، تراز اول می‌شود هم‌سطح با اول، پس اول بودن را معنا نمی‌دهد، اول نیست، هم‌سطح با اول است؛ مثل اینکه دونده‌ای دو دور از دونده‌‌ی اول عقب باشد، اما الان کنار او در حال دویدن باشد، الان به او رسیده یا حتی از او جلو زده اما در تصویر کلی دو دور عقب است.

نمی‌دانم چرا تراز را می‌خوانم «تر از» انگار که «تر» تمایل دارد بچسبد به کلمه‌ی ماقبل خود به جای اینکه به «از» وصل شود. انگار که از «ازِ» خود دوری می‌کند.

چرا اصرار داریم بچسبیم به اول که به خاطرش اینطور خودمان را به دردسر بیندازیم؟

مگر کسی شبیه تو هست که تو بخواهی از او اول‌تر باشی؟

مثل این است که بخواهی بروی یزد و دلت بخواهد از همه‌ی کسانی که راهیِ یزد هستند زودتر به آنجا برسی؛ مگر همه از یک نقطه حرکت می‌کنید؟ مگر ماشینِ همه یکی است؟ مگر در رانندگی یکسان هستید؟ مگر جسمتان یکی است؟

به فرض که همه‌ی این‌ها هم برقرار باشد و تو زودتر از همه رسیده باشی و یزد را گشته باشی، حالا چه می‌شود؟ مگر یزد درِ زیبایی‌هایش را به روی دیگران می‌بندد تا آنهایی که دیرتر رسیده‌اند نبینند؟

نه، فقط تو لذتِ مسیر را از دست داده‌ای.

الهی شکرت…

(اگر سریال Westworld رو ندیدید و تصمیم دارید ببینید می‌تونید این متن رو نخونید. هرچند که من اگر جای شما بودم می‌خوندم، دیگه خود دانید 😄😉)

____________________

در این سریال برای زندگی هر فرد سناریویی از پیش نوشته شده وجود دارد که هر روز از نو تکرار می‌شود؛ مو به مو، درست مانند روز قبل.

آدم‌ها علیرغم آنکه بسیار واقعی می‌نمایند اما آدم واقعی نیستند؛ رباتند. سالیان درازیست که همگی تن داده‌اند به سناریوی تکراری خودشان و هر روز آن را از نو زندگی می‌کنند.

تا اینکه از میان آنها عده‌ی بسیار اندکی شروع کرده‌اند به یادگیری و به فهمیدن تکراری بودن این روند، فهمیده‌اند که دیگر نمی‌خواهند این سناریوی تکراری و پوچ را، که توسط دیگران برایشان نوشته شده، زندگی کنند.

حالا تصمیم گرفته‌اند که خودشان را از آن محدودیت‌ها رها کرده و زندگی را آنگونه که خود می‌خواهند تجربه کنند.

این داستانِ زندگی ماست. ربات‌هایی که تن می‌دهند به سناریوهای از پیش نوشته شده و اجازه می‌دهند که دیگران به آنها بگویند چگونه فکر کنند و چگونه عمل کنند. مادامی که به خودمان نیاییم و تصمیم نگیریم که کنترل زندگی خود را در دست داشته باشیم، محکوم به تکرار کردن مکرراتی خواهیم بود که دیگران به ما تحمیل کرده‌اند.

هر بار در همان نقطه‌ی قبلی زخمی خواهیم شد،‌ همان زجرهای همیشگی را به دوش خواهیم کشید، چیزهایی که برایمان عزیز هستند را به همان روش‌ها و دلایل قدیمی از دست خواهیم داد و این روند را آنقدر ادامه می‌دهیم تا عمرمان به پایان برسد و اگر هزار بار دیگر زاده شویم داستان زندگی‌مان دقیقا همانی خواهد بود که بار اول زندگی کرده‌ایم.

آگاهانه زیستن لطفی‌ست که در حق خودمان می‌کنیم.

در حالیکه در مقابل پنجره‌ای که رو به منظره‌ای چشم‌ نواز باز می‌شد ظرف می‌شستم، شاهد اسیر شدن و کشته شدن زنبوری به دست عنکبوتی بودم و با اینکه کمی تلاش کردم تا او را نجات دهم اما در عین حال نمی‌خواستم اکوسیستم را بر هم بزنم، بنابراین تن دادم به تماشای این تراژدی و وقتی بچه عنکبوت را آن حوالی دیدم به مادر حق دادم که به دنبال غذا باشد.

بچه عنکبوت بعد از اینکه مطمئن شد که دست و پای زنبور، کاملا در تارهای تنیده شده توسط مادرش گیر افتاده است، خودش را به حوالی شکار نیمه جان رساند تا شاید فوت و فن‌های شکار را به صورت عملی بیاموزد.

فقط چند دقیقه‌ای حواسم از ماجرا پرت شد و وقتی سر برگرداندم نه خبری از زنبور بود، نه خانواده‌ی خوشبختِ عنکبوت و نه تار. در یک چشم بر هم زدن تمام صحنه از مقابل چشمم جمع شده بود. انگار که سردسته‌ی گروهی جنایتکار، بعد از کشتن وحشیانه‌ی فردی به افرادش دستور داده باشد که «این کثافت کاری رو جمعش کنید» و آنها هم در عرض چند دقیقه از شر آن خلاص شده باشند.

صحنه جمع شده بود، پرده افتاده بود، چراغ‌ها روشن شده بود و من دوباره خودم را در لحظه‌ی حال پیدا کرده بودم، آنجا در حال شستن ظرف‌ها و چند دقیقه‌ی بعد آنچنان غرقِ اموراتی دیگر شده بودم که تراژدی را کاملا از یاد برده بودم و انسان همینقدر فراموشکار است و شاید نخواهی بپذیری، اما همین ویژگیست که باعث می‌شود انسان در میان بهمن عظیم تراژدی‌هایی که هر لحظه بر سرش آوار می‌شوند بتواند نفس بکشد و به زندگی ادامه دهد و شاید به مذاقت خوش نیاید، اما من این فراموشکاری را و هر چیزی را که مرا دوباره به زندگی بر‌می‌گرداند عمیقا دوست می‌دارم.

هر فردی که به شما مراجعه می‌کنه برای عکاسی، چه به عنوان مدل و چه یه فرد عادی، با هر چهره و هر اندامی که داره،

«به طرز شگفت‌انگیزی زیباست.»

این باید «باور قلبی» شما به عنوان یک عکاس باشه، نه اینکه اداش رو در بیارید.

اگر این باور قلبی رو نداشته باشید ممکن نیست بتونید عکس قابل قبولی از اون فرد بگیرید.

اگر شما فردی هستید که زیبایی آدم‌هارو بر اساس کلیشه‌های مزخرف اندازه‌گیری می‌کنید، در جریان باشید که در این حرفه تبدیل به یک عکاس کلیشه‌ای مزخرف خواهید شد.

.

.

پروژه: افرادی رو که دیگران «معمولی» یا حتی «نازیبا» تلقی می‌کنند پیدا کنید و ازشون بخواید که مدل شما بشن و با عشق ازشون عکاسی کنید و انقدر این کار رو ادامه بدید تا بتونید زیبایی درون افراد رو در عکس‌هاتون ثبت کنید.

نگاه متفاوت شما قطعا شما رو وارد سطح جدیدی از مسیر حرفه‌ای‌تون خواهد کرد.

صدای عجیب کفش‌های مرد که هیچ به صدای کفش‌های مردانه نمی‌ماند هر روز راس ساعت ۶ صبح سکوت کوچه را در هم می‌شکند.

هر روز همان کفش به پا

همان پیراهن بر تن

همان کیسه در دست

از همان مسیر هر روزه

و احتمالا به سمت همان مقصدِ همیشگی

 

و من هم هر روز

همان ساعت

همانجا

مشغول به همان کارِ همیشگی

اما با این تصور واهی

که

زندگی‌ام چیزی بسیار جذاب‌تر

و مفیدتر از زندگی اوست…

 

چه خیال باطلی!!!

به نظر من یکی از بی‌مایه‌ترین مفاهیم در زندگی مفهوم پشیمانیه؛ اینکه کسی بابت انتخاب‌ها و تصمیمات گذشته‌اش احساس پشیمانی داشته باشه. هر تصمیم یه مسیره و اصلا مهم نیست که این مسیر ما رو به چه نقطه‌ای می‌رسونه، چیزی که مهمه طی کردن مسیره و هدف از طی کردن هر مسیری هم در زندگی لذت بردنه.

اگه فکر می‌کنی توی یه مسیر دیگه می‌تونستی لذت بیشتری ببری، تو اصلا لذت بردن رو بلد نیستی. توی هر مسیر دیگه‌ای هم بودی لذت نمی‌بردی.

به فرض که رشته‌ی تحصیلیت رو اشتباه انتخاب کردی، به فرض که شغلت عشقت نیست، به فرض که شریک زندگیت اونی که انتظار داشتی نبود و ازش جدا شدی.

اگر به هر کدوم از اینها واقعا با دقت نگاه کنی می‌بینی که اگه این مسیرها رو نمی‌رفتی با فلانی آشنا نمیشدی، فلان موقعیت رو به دست نمی‌آوردی، بر فلان ترس غلبه نمی‌کردی‌، فلان مهارت رو کسب نمی‌کردی….

پشیمون بودن یعنی بلد نیستی این موهبت‌ها رو ببینی و اگه نتونی ببینی، وسط بهشت هم که باشی لذت نمی‌بری.

خواهرم یه حرفی زد که درِ جدیدی از آگاهی رو به روی من باز کرد.
(اصولا عقلش به این حد قد نمیده‌ها، نمی‌دونم چی شد که حرفی به این خوبی زد 😅🤭)

از بس خوب بود گفتم اینجا بنویسمش که یادم نره. گفت: «سیستم هدایت در جهان یه چیزی مثل اپلیکیشن‌های مسیریابی می‌مونه. تو یه مقصدی رو انتخاب می‌کنی و اپلیکیشن بر اساس اون مقصد، کوتاهترین و بهترین مسیر رو بهت پیشنهاد میده و در طول مسیر تا رسیدن به مقصد قدم به قدم هدایتت می‌کنه؛ مثلا میگه در میدان از اولین خروجی خارج شوید، یا بعد از هشتصد متر به راست برانید.

اگر در طول مسیر به این صدا توجه کنی و بهش عمل کنی در سریعترین زمان ممکن به مقصدت میرسی. اما اگر یه جایی وسط مسیر حواست پرت بشه و به این صدا توجه نکنی و مثلا خروجی رو رد کنی اپلیکیشن بهت نمیگه که تو به حرف من گوش نکردی، من دیگه راهنماییت نمی‌کنم، خودت برو راه رو پیدا کن. بلکه به سرعت خودش رو بروزرسانی می‌کنه و بر اساس موقعیت فعلی تو یه مسیر جدید رو بهت پیشنهاد میده و دوباره قدم به قدم هدایتت می‌کنه.»

سیستم هدایت هم دقیقا همینطوره. در هر لحظه تو رو هدایت می‌کنه، اگر بهش توجه کنی سریع و راحت به مقصدت می‌رسی. اما اگر به هر دلیلی به این ندای درونی توجه نکنی، رهات نمی‌کنه و تو رو به حال خودت نمی‌گذاره. بلکه خودش رو بروزرسانی می‌کنه و بر اساس موقعیت جدیدِ تو یه مسیر جدید رو برای رسیدن به مقصد بهت پیشنهاد میده و باز هم قدم به قدم هدایتت می‌کنه تا زمانی که اعلام کنه «شما به مقصد رسیده‌اید.»

(البته فکر نکنید که خواهرم به این قشنگی گفت‌ ها، فقط گفت یه چیزی شبیه waze. من کاملش کردم😆)

چقدر این فکر خیال آدم رو راحت می‌کنه و چقدر تمام ترس‌ها رواز بین میبره.

چقدر به درون آدم نزدیکه، چقدر احساس گناه بابت عمل نکردن به هدایت‌های قبلی رو از روی دوش آدم برمیداره و چقدر از دست رفتن فرصت‌ها رو بی معنی می‌کنه.

خلاصه که خیلی خوبه به نظر من ☺️

ما برای انجام دادن هیچ کاری نیاز به اراده نداریم، به تنها چیزی که نیاز داریم یک اهرم رنج یا یک اهرم لذت قویه. من برای خودم یه اهرم رنج قوی دارم که تقریبا همیشه برای من جواب میده؛ اونم اینکه «اگر این کارو انجام ندی تا آخر عمرت در همین سطح باقی می مونی.»

اطرافیانم فکر می‌کنن من خیلی با اراده‌ام که می‌تونم هر روز (تعطیل و غیر تعطیل) ساعت ۵ بیدار بشم، ورزش کنم و تا شب سر پا باشم. اما واقعیت اینه که من برای انجام دادن این کار اصلا نیازی به صرف اراده ندارم چون رنجِ انجام ندادنش اونقدر برای من بزرگه که مثل فشنگ منو از خواب بیدار می‌کنه، بدون اینکه حتی بهش فکر کنم.

من با همین روش، عادت‌هایی رو ترک کردم و عادت‌هایی رو در خودم ایجاد کردم که فکرش رو هم نمی‌کردم که بتونم.

اگر اضافه وزن دارید اما نمی‌تونید غذا خوردنتون رو کنترل کنید معنیش این نیست که بی‌ارده‌اید. معنیش اینه که هنوز برای شما لذتِ خوردن قویتر از رنجِ اضافه وزنه و تنها راهی که برای کم کردن وزن و ثابت نگه داشتنش برای تمام عمر دارید اینه که به هر طریقی که برای شما جواب میده جای این دو تا رو با هم عوض کنید تا ببینید که این کار خود به خود و بدون صرف هیچ اراده‌ای انجام میشه. «تمام» آدم‌های لاغری که می‌بینید (بلااستثنا) به صورت آگاهانه یا نا آگاهانه این اهرم رو دارند.

حالا برای هر کسی یه چیزی می‌تونه اهرم رنج یا لذت باشه؛ مثلا شوق زیاد برای انجام یه کاری می‌تونه اهرم لذت قوی برای یه نفر باشه، یا ترسِ از دست دادن یک اهرم رنج قوی برای یه نفر دیگه.

مواردی مثل ترفیع، تحقیر، خانواده، سلامتی، هیجان، رابطه‌ی عاطفی، ظاهر، پول، حرف مردم و خیلی چیزهای دیگه می‌تونن اهرم‌های رنج و لذت باشن.

اما من به این نتیجه رسیدم که قویترین اهرم‌های رنج و لذت اونهایی هستن که از درون ما میان و ربطی به عوامل بیرونی ندارن.

هیچ کدوم از ما بی‌عرضه و ناتوان نیستیم، فقط به نحوه‌ی عملکرد ذهنمون‌ به عنوان فرمانده‌‌ای که باید کارها رو پیش ببره آشنا نیستیم و در نتیجه همیشه در تلاش و تقلاییم و وقتی نمی‌تونیم، به خودمون برچسب‌هایی مثل «بی‌اراده»، «بی‌عرضه»، «تنبل» و از این قبیل می‌زنیم.

اگر مدت‌هاست که با مسأله‌ای درگیر هستید و دوست دارید انجامش بدید اما هنوز موفق نشدید، دست از اراده کردن و نتونستن و بعد شماتت کردن خودتون بردارید و به جاش اهرم مناسب رو برای خودتون پیدا کنید.

افراط کردن در هر چیزی بده؛ حتی در آدمِ خوبی بودن.

لازم نیست اونقدر آدم خوبی باشی که وِگان بشی

یا اونقدر خوب که زندگیت رو وقفِ بچه‌هات کنی

یا اونقدر خوب که منتظر باشی حق و حقوقت رو در بهشت بهت بدن

اگر هنوز نفهمیدی که معیارهای خوب بودنت مشکل دارن‌ حداقل اینو بفهم که یه کم بد بودن برای بدنِ آدم لازمه، باعث میشه واکسینه بشی.

 

 

پی‌نوشت: اگر نظر تو با من یکی نیست اصلا لازم نیست منو قانع کنی. کافیه به روشی که فکر می‌کنی درسته زندگی کنی و اجازه بدی نتایجت گواهِ درست بودن افکارت باشن.