روزانه‌نگاری – پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۱

در کارگاه رفتم دستشویی و متوجه حضور یک مارمولک نسبتا بزرگ در دستشویی شدم. به او گفتم «به نظرت می‌تونیم مسالمت‌آمیز ادامه بدیم؟» احساس کردم که گفت «آره می‌تونیم». بنابراین من به کارم رسیدم و او هم همونجا که بود ایستاد. مارمولک‌ها وقتی آدم را می‌بینند قفل می‌کنند و همانجا که هستند می‌ایستند. دلم برای سوسک‌های بیچاره سوخت، هیچکس فکر نمی‌کند که می‌تواند با سوسک‌ها مسالمت‌آمیز زندگی کند و هیچکس هم نظر آنها را نمی‌پرسد. همه به محض دیدنشان فقط به فکر حمله هستند یا شاید هم به فکر دفاع از خودشان. واقعا انگار که ناگهان صحنه تغییر می‌کند و دوربین خطوط مرزی را نشان می‌دهد درحالیکه دشمن پشتِ دوشکا آن هم در یک قدمی ایستاده است و آماده است تا آدم را به رگبار ببندد. حالا یا تو باید با آرپی‌جی حمله کنی یا محکوم به مردنی. خیلی از آدم‌ها خودشان را در این وضعیت می‌بینند و قاعدتا آرپی‌جی (یا همان دمپایی) را رو می‌کنند و با افتخار از میدان نبرد خارج می‌شوند. بعضی‌ها هم به یک اسلحه‌ی کمری (پیف پاف) رضایت می‌دهند و فقط کمی دشمن را زخمی می‌کنند. عده‌ی زیادی هم هستند که در لاک دفاعی فرو می‌روند و پا به فرار می‌گذارند. طوری که بعضی از آدم‌ها از...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۱

صبح قبل از رفتن، مادر را بردم استخر تا پکیج استخرش را شارژ کنم و خیالم بابت جلسات بعدی‌اش راحت باشد. این روزها واقعا هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. فقط کار است و کار است و کار. واقعا بی‌وقفه و بدون هیچ فرصتی برای نفس کشیدن. من تمام مدت هدفون در گوشم می‌گذارم و لاینقطع کار می‌کنم. موقع تحویل دادن کارها که می‌رسد لازم است که خودمان کارها را یکی یکی چک کنیم تا مطمئن باشیم که ایرادی ندارند. در واقع مسئولیت کنترل کیفی نهایی به عهده‌ی خودمان است. البته که در طول مراحل تولید کنترل کیفی اجرا می‌شود اما در پایان کار حتما باید خودمان چک کنیم تا خیالمان راحت باشد. واقعا وقتی برمی‌گردی خانه چیزی از گردن و پا و کمرت باقی نمانده. از وقتی که دیگ بخار را راه‌اندازی کرده‌ایم مقدار زیادی آب مقطر تولید می‌شود. بخار آب که مجددا سرد می‌شود و تبدیل به آب مقطر می‌شود. احسان آب را داخل ظرفی ریخت و آورد به علی و مهدی داد که امتحانش کنند. علی کمی از آن خورد و گفت «مزه‌ی اتو میده». من هم گفتم «اتو خوردی قبلا؟» (باور کنید که در آن موقعیت بامزه بود و همه خندیدند 🥴) خیلی از طنزها در واقع «کمدی موقعیت» هستند. باید تمام عوامل...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – سه‌شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۱

صبحانه نخورده به سمت کرج حرکت کردیم. قرار است صبحانه را کرج بخوریم و به کارگاه برویم. چندین سری کار هست که باید تا پایان هفته آماده‌ی بیرون رفتن باشند. در مسیر یک بنز بسیار قدیمی را با یک تریلی می‌بردند که روی پلاکش نوشته شده بود: «تاریخی». واقعا هم که تاریخی بود و بسیار زیبا. صبحانه را پیش پدر و مادر خوردیم. از قبل به پدر گفته بودم برایم تخم‌مرغ آب‌پز کند. دلم می‌خواهد باشید و ببینید که پدرم چطور تخم‌مرغ آب‌پز می‌کند. شرط می‌بندم که ناسا با این دقت فضاپیما به فضا نمی‌فرستد که پدر من تخم‌مرغ‌ها را آب‌پز می‌کند. ساعت ۱۲ شب تخم‌مرغ‌ها را از یخچال بیرون می‌گذارد تا هم‌دما با محیط شوند. ساعت ۳ صبح بیدار می‌شود و آنها را می‌شوید. ساعت ۵ صبح قابلمه را پر از آب می‌کند (در حدی که می‌شود یک شانه تخم‌مرغ در آن آب‌پز کرد) و تخم‌مرغ‌ها را داخل آب می‌گذارد با یک حرارت بسیار ملایم. تخم‌مرغ‌های بیچاره تا ساعت ۷ صبح در آب هستند و زجرکش می‌شوند. ساعت ۷ صبح آنها را با دستمال کاغذی خشک می‌کند. یک تکه دستمال هم می‌گذارد کف یک کاسه و تخم‌مرغ‌های پخته را روی دستمال می‌گذارد تا کاملا خشک شوند. پدرم در مورد تمام کارهایش همینقدر...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۱

ساعت ۶:۳۰ صبح حرکت کردیم. بهترین زمان بود. در مسیر در مورد احساس ارزشمندی درونی و اینکه هنوز چقدر در این مورد ضعف داریم صبحت کردیم. اولین بار بود که ۳ ساعته می‌رسیدیم قزوین. بالکن تبدیل به یک صحرای محشر شده است، هیچ نقطه‌ای نیست که از فضله‌ی کبوتران در امان مانده باشد. اگر نمی‌دانید باید بگویم که فضله‌های کبوتر می‌تواند رنگ را خراب کند؛ حتی رنگ ماشین را. یعنی باعث کنده شدن رنگ می‌شود از بس که اسیدی و قوی است. من به محض رسیدن فقط به «برگ انجیری» آب دادم و برای انجام کاری بیرون رفتم. آنجا نشسته بودم روی یک صندلی کنار آقایی که تلفنی با دوستش صحبت می‌کرد. ظاهرا دوستش دچار بیماری قند شده بود و بسیار ناراحت بود. این آقا کلی با دوستش صحبت کرد که برای پایین آوردن قند چه کار کند و این حرف‌ها، در پایان صحبت‌شان گفت «این رو از من داشته باش؛ از همین امروز هر کس ازت سوال کرد، بگو اوضاع خیلی خوبه، همه چی عالیه. باور کن که معجزه می‌کنه این کار» خیلی برایم جالب بود شنیدنش، از این بابت که وقتی آدم تغییر می‌کند حتی آدم‌های اتفاقیِ زندگی‌اش هم تغییر می‌کنند؛ با آدم‌های مثبت هم‌مسیر می‌شود، حرف‌های مثبت می‌شنود. حتی اگر چند لحظه جایی...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱

نمی‌خواستم ماجراهای این دو روز را بنویسم، چون در یک ناهماهنگی کامل با همه چیز به ویژه با خودم بودم. اما بعد دیدم که ناهماهنگی‌ها هم بخشی از زندگی هستند. گاهی اوقات زندگی تبدیل به مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شود، از آنهایی که یک حلقه را از میله‌هایی عبور می‌دهی و هر کجا که حلقه به میله برخورد کند بوق می‌زند. من هر وقت وارد مسابقه‌ی اعصاب‌سنجی می‌شوم صدای بوق ممتد شنیده می‌شود. امروز صبح بالاخره موفق شدم طلوع خورشید را ببینم. وقتی شمال هستی شمال و جنوب را گم می‌کنی. باید همیشه به دنبال دریا بگردی تا بتوانی جهت را تشخیص بدهی. این عکس تصویر بارزی از دختر این‌ روزهاست.مسافر کوچک از طبقه‌ی بالا شمرده صدا زد: مریم جون... اولین بار بود در این چند روز که مرا «مریم جون» صدا می‌زد. (از مادرش پرسیده بود «مریم کیه من میشه؟» مادرش هم توضیح داده بود، اما بچه آخر سر نفهمیده بود که من برای او چه کسی هستم و چه نقشی دارم. به مادرش گفته بود که «پس مریم جون nothing ِ منه») مرا که صدا زد دستکش‌هایم را درآوردم و رفتم پیشش. دیدم در اتاق ما با انار و پرتقال‌ها و خرمالوی کوچک اثری هنری خلق کرده است و پرده را هم به کمک بالش‌ها...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱

ساعت ۳:۳۰ صبح از خواب بیدار شدم و بد‌خواب شدم. مهتاب واقعا چشم‌نواز بود. ایستادم و مهتاب را تماشا کردم. حتی آن وقت صبح عکس هم گرفتم. اما دوربین‌ها هرگز نمی‌توانند زیبایی‌ها را آنگونه که چشم‌ها می‌بینند ثبت کنند. (چقدر شگفت‌انگیز است بدن انسان) بنابراین قیدش را زدم و کمی بیشتر به تماشا ایستادم. بعد چند صفحه کتاب در موبایلم خواندم تا دوباره بخوابم. شب قبل دوش گرفته بودم بنابراین صبح کار خاصی به جز نوشتن نداشتم. مهمان‌ها دوباره برای پیاده‌روی رفته بودند. می‌دانستم که قصد دارند بعد از صبحانه راهی شوند. فقط یکی از بچه‌ها نرفته بود. رفتم پایین، قهوه را گذاشتم، چای را دم کردم، میز صبحانه را آماده کردم و مثل هر روز قهوه‌ام را در بالکن خوردم. فکر می‌کنم ۱۱:۳۰ بود که مهمان‌ها راهی شدند. ما هم یک ساعت و نیم رانندگی کردیم تا سری به ساختمان نیمه‌کاره بزنیم. من می‌توانستم تمام مدتی که آنجا بودیم در ساحل با پای برهنه قدم بزنم و همزمان با خواهرم حرف بزنم و لذت دنیا را ببرم اما به جایش تمام مدت در ساختمان نیمه‌کاره روی زمین سفت نشسته بودم. وقتی به ذهنم رسید که دیگر در راه برگشت بودیم. یک فرصتِ از دست رفته بود؛ مثل وقتی که پاسخ یک...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱

زودتر از روزهای قبل بیدار شدم تا شاید بتوانم طلوع خورشید را ببینم، اما آسمان ابری اجازه‌ی دیدن طلوع را نمی‌داد، تنها شاهد بودم که آسمان روشن می‌شود. دوش گرفتم و لباس پوشیدم. وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم خبری از مهمان‌ها نیست. همگی با هم به پیاده‌روی رفته بودند. من صبحانه را زودتر از بقیه خوردم. مطلع شدیم که چند نفر دیگر هم تا ظهر به جمع مهمان‌ها اضافه خواهند شد. کفش مناسب پوشیدم و توی باغچه قدم زدم. کدوها را شمردم. یازده عدد بودند در سایزها و مدلهای مختلف. از گل آبی رنگی هم عکس گرفتم. امروز با خودم در صلح و هماهنگی نبودم؛ از اینکه خیلی وقت‌ها زمان و انرژی و تمرکزم را صرف مسائل واقعا بیهوده و بی‌اهمیت می‌کنم، از اینکه خیلی وقت‌ها مچ خودم را در حال راضی نگه داشتن دیگران می‌گیرم، از اینکه خیلی وقت‌ها می‌بینم که نظر دیگران در مورد خودم برایم مهم است خیلی ناراحت می‌شوم و تمام این‌ها مرا از صلح درونی دور و دورتر می‌کنند. البته که من در بخش اعظمی از زندگی‌ام از صلح درونی فرسنگ‌ها دور بوده‌ام، یک زمانی به خودم آمدم و دیدم که در مورد «دوست داشتن خود» هیچ چیز نمی‌دانم. أصلا روند تغییرات من از همین‌جا شروع شد؛ از جایی...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱

امروز از اول صبح به قول محمدرضا عبدالملکیان «باران چه یکریز و سرشار» می‌بارید.   دل تشنه‌ای دارم ای عشق صدایم کن از بارش بید مجنون صدایم کن از ذهن زاینده‌ی ابر مرا زنده کن زیر آوار باران مرا تازه کن در نفس‌های بارآور برگدوش گرفتم و قهوه را در حالیکه به منظره‌ی کوه و مه و باران نگاه می‌کردم خوردم. چنین روزهایی جزء عمر آدم محسوب نمی‌شوند، یعنی از عمر آدم کم نمی‌شوند بلکه انگار زمان متوقف می‌شود در چنین روزهایی. برای من که اینطور است. میزان لذتی که می‌برم قابل توصیف نیست. بودن در طبیعت برای من بهترین مراقبه است. دختر اردیبهشت انگار که از دل طبیعت زاده شده و هیچ زمانی سرزنده‌تر از وقتی نیست که به دل طبیعت باز می‌گردد. الان که می‌نویسم بعد از ۱۴ ساعت روزه‌داری، صبحانه‌ی مفصلی خورده‌ام و در بالکن طبقه‌ی بالا نشسته‌ام. باران دارد مثل دم اسب می‌بارد و مه غلیظی تمام فضا را در بر گرفته است. سمت راستم ردیف درختان کیوی و کاج‌هایی که رنگ سبزشان روشن و شفاف است زیر باران تازه می‌شوند. روبرویم شالیزار است که به کوه‌هایی پوشیده از درختان سبز منتهی می‌شود. چقدر سپاسگزار خداوندم که در زندگی‌ام شاهد چنین اعجازهایی بوده‌ام. مدت زیادی به صحبت با مهمان گذشت. او مردی دنیا دیده است که...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۱

وقتی نزدیک به طبیعت هستی نمی‌توانی زیاد بخوابی چون تمام اعضای طبیعت صبح زود بیدار شده و هر کدام به روش خودشان شروع یک روز جدید را جشن می‌گیرند. بیخود نیست که کسانی که دل طبیعت زندگی می‌کنند شب‌ها زود می‌خوابند و صبح‌ها زود بیدار می‌شوند. ناخودآگاه آدم با طبیعت همراه می‌شود. هوا خیلی خنک بود، پتویی را دور خودم پیچیدم و نوشتم و در حین نوشتن هر از گاهی نگاهی به کوههایی که از پنجره پیدا هستند می‌انداختم که یک دست پوشیده از درختان سبز هستند. صبح‌ها مه غلیظی از کوهها به سمت پایین سرازیر می‌شود. بعد از نوشتن دوش گرفتم و ساعت ۸ بود که قهوه را گذاشتم و درحالیکه لباس گرم پوشیده بودم داخل بالکن رفتم تا از فضا و حال و هوای صبح استفاده کنم. اینجا زندگی کُند و آرام است. صبحانه در بالکن واقعا لذتبخش است، دلم می‌خواهد ساعت‌ها طول بکشد. ساعت حوالی ۱۲ بود که مهمان آمد. زمان زیادی را با مهمان حرف زدیم، در مورد تولید و چالش‌ها و راهکارهایش هم حرف شد. او تا به حال ۲۷ کارخانه را به ثمر رسانده است. کارش این بوده که کارخانه‌ها را از نابود شدن نجات می‌داده و جان دوباره‌ای به آنها می‌بخشیده. یک جورهایی پزشک...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – سه‌شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

ساعت ۵:۳۰ صبح چشم‌هایم مثل وزغ باز بودند. بیدار شدم. قهوه را گذاشتم، در کنج دنجم نشستم و شروع به نوشتن کردم. کاملا سرحال بودم. هوا آهسته آهسته روشن می‌شد. صبح‌ها یک جور خاصی است، انگار که هوا منتظر است سرت را بچرخانی تا یک دفعه روشن شود. اولش فکر می‌کنی روندش خیلی آهسته است و تو کاملا در جریان روشن شدنش هستی. بعد ناگهان می‌بینی که کاملا روشن شده و تو متوجه نشدی که دقیقا چه وقت بود که این اتفاق افتاد. تازه بعد از اینکه کاملا روشن می‌شود خورشید شروع به بالا آمدن می‌کند و نور سحرانگیزِ طلایی‌اش را آهسته آهسته بر همه چیز می‌افکند. مامان کبوتر آمد نشست وسط بالکن، بچه هم از پناهگاهش بیرون آمد و مادر شروع به غذا دادن به بچه کرد. خیلی دلم می‌خواست که از این صحنه عکس یا فیلم بگیرم اما موبایلم دور بود و تا بروم بیاورمش نمایش تمام شده بود. خیلی برایم عجیب است که بعد از این همه مدت هنوز از دهان مادرش غذا می‌خورد در حالیکه جوجه‌ی مرغ و خروس از لحظه‌ای که متولد می‌شود در حال نوک زدن است. فکر می‌کنم دستگاه گوارششان دیر به تکامل لازم می‌رسد. کبوتر‌ها کاملا متوجه شده‌اند که دیگر لانه‌ای در کار نیست....

ادامه مطلب