یکساله شدن یک زندگی تازه
تعدادی پسربچهی پیشدبستانی را آورده بودند تور خرید از فروشگاه. احتمالن از خانوادههایشان خواسته بودند مبلغ اندکی را در یک کارت بریزند تا آنها بتوانند خرید از یک فروشگاه را تجربه کنند. سبدهای قرمز کوچکی را که هنوز از قوارهشان بزرگتر بود به زحمت میکشیدند درحالیکه هر کدام در سبدشان چند قلم کیک و بیسکوییت داشتند. دائم از صف بیرون میزدند و رمزهایشان را بلندبلند به یکدیگر میگفتند. صحنهی دلچسبی بود از زندگیهای تازهای که قرار است همه چیز را به طریق خودشان تجربه کنند؛ خریدکردن را یاد بگیرند و به اینکه میتوانند خودشان خرید کنند یا کارت بانکی در دستشان دارند افتخار کنند. ما هم به همین چیزها افتخار میکردیم (گاهی حتی به کمتر از اینها)؛ به اینکه با خودکار بنویسیم، یا کیف دستی داشته باشیم، ساعت مچی که بلندترین سکوی افتخاراتمان بود.
این زندگیهای تازه قرار است جمع خوشیها و ناخوشیها را تجربه کنند، به دستآوردنها و از دستدادنها را، عشق و غم و ترس و شوق را.
(در پرانتز بگویم که من به جای همهشان خستهام؛ یک زمانی میگفتم یک زندگی برای من کم است، من سهم همه را میخواهم. حالا میگویم همین سهم را اگر به خوبی مصرف کنم و زحمت را برای همیشه کم کنم عاقبتبهخیر شدهام. بلی خدای خوبم، من یکی احساس میکنم که کارم با جهان مادی به سرانجام رسیده است. متاسفم که بندهی کمجنبهای هستم و احتمالن سبب ناامیدی شما، اما حقیقتن توان یک شروع دوباره را در خود نمیبینم.)
همواره با حیرت به زندگی مینگرم و تازگیها با حیرتی مضاعف؛ شروعی که نمیدانی کِی، کجا و چطور تمام خواهد شد، هیچ نمیدانی که چقدر زمان داری و نمیدانی که حقیقتن از پی چه آمدهای. پرسشهایی که پاسخشان برای اینجا و اکنون نیست و بیپاسخی هم هرازگاهی به احساس پوچی دامن میزند. (باور نمیکنم که این منم در چنین موضعی با زندگی.)
حقیقتن تنها جنبهای که سبب میشود حس کنم زندگیام چیزی بیش از آمدنی خام و زیستنی نافرجام بوده، رابطهای است که با خداوند تجربه کردهام؛ اینکه چگونه سایهاش به این اندازه بزرگ بوده است بر سر زندگی کوچک من که واقعن به گمانم ارزش صرف این میزان از وقت و انرژی و منابع خداوندی را نداشته است. با خود میگویم این بیتالمال را خداوند میتوانست جای بهتری صرف نماید اما آن را صرف معجزهگری در زندگی من نموده است.
الهی، تو در شفقت مادر از ما مراقبت کردی و حالا که مادر رفته است با شفقتی بسیار بیشتر دست به این مراقبت زدهای. مرا ببخش برای تمام این سردرگمی، برای این دلتنگی که ذرهای کمتر نشده است، برای باورنکردن اینکه مادر حالا متصل است به شما در جایگاهی بسیار بالاتر از آنجایی که بوده.
مرا ببخش که یکساله شدن رفتن مادر آن را باورپذیرتر نکرده است برایم.
مرا ببخش که «إِنَّا لِلَّهِ» را باور دارم اما باورم به «إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ» همواره مغلوب دلتنگی شده است.
پنبه خانم، امروز خانمی درست شبیه خودت همان مسیر سربالایی استخری که میرفتی را به زحمت بالا میرفت، دور زدم و رفتم سوارش کردم و رساندمش جلوی استخر. گفتم مادرم را همیشه از این مسیر میبردم استخر و دقیقن امروز یک سال از رفتنش میگذرد. او گفت بعد از مادر دیگر هیچکجا فایده ندارد، خانهی خواهر و برادر و بقیه به درد نمیخورد، و من گفتم دنیا دیگر به درد نمیخورد بعد از مادر.
(الهی قربونت برم من پنبه خانوم، باور نمیشه که چطور یک سال گذشت و من به قدر هزار سال دلتنگتم. اما امروز در عین حال جشن تولد یکسالگی زندگی تازهی شماست، مطمئنم که داری این روز رو جشن میگیری و امیدوارم که در این جشن، مقربترینهای پروردگار مهمونت باشن و تو از همه مقربتر باشی چون روح انسان رو فقط نزدیکبودن به خداونده که آروم میکنه. الهی آمین.)
الهی شکرت…


دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.