کمی خوب
این غم پیمانهای شده است برای سنجش میزان اهمیت هر چیزی؛ هر اتفاق و هر احساسی را با خطکش این غم اندازه میگیرم و اگر از آن کوچکتر باشد (که همیشه هست) میفهمم که ارزش پرداختن ندارد؛ ارزش نگران بودن یا زنده نگهداشتن آن در قلب و ذهن. آری از این منظر که مینگرم قشنگ است لابد، تا قبل از این همه چیز مهم مینمود، هر حرفی یا هر اتفاقی، حالا اما همه چیز به طرز عجیبی خالی از اهمیت مینماید.
این غم لباسی شده است به تن زندگیام که طوری گشاد است که زیر و بالای زندگی در آن پنهان شده است.
چقدر دلم میخواهد بروم پزشکی قانونی، همان پسر را پیدا کنم، او همانقدر قشنگ بپرسد خوبی؟ و من ناتوان از هر کلامی با اشارهی سر بگویم نه. بگویم خوب نیستم، یک طوری خوب نیستم که انگار هرگز نتوانم خوب باشم یا یادم نیاید که خوب بودن چه شکل و قوارهای دارد که اگر آمد بشناسمش.
بگویم شفا فرسنگها از من دور است و هر چه دست دراز میکنم هیچ نمییابم و او شاید یک چیزی بگوید که به خوب کمی نزدیک شوم. وقتی یک غریبه میپرسد «خوبی؟» یک طور دیگری حس میشود، من این طورِ عجیب را هیچوقت حس نکرده بودم. چطور در چند لحظه انقدر خوب مرا بلد شد؟ شاید در پزشکی قانونی از این چیزها یاد آدمها میدهند.
دلم میخواهد خوب نبودنم را به یک غریبه بگویم و بیایم، چون او این خوب نبودن را فراموش خواهد کرد و من احتمالن کمی خوب خواهم شد.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.