کسی که بیشترین تاثیر را روی من گذاشت
وقتی چیزی برای نوشتن ندارم از احساسم مینویسم؛ (به هر حال انسان همیشه یک احساسی دارد) سپس از فکر یا اتفاقی که سبب ایجاد آن احساس شده است مینویسم و همینطور ادامه میدهم تا یک جایی تمام شود، خودش بلد است چطور تمام شود.
خیلی سال قبل تصور میکردم هر چیزی که مینویسم باید لزومن حرفی برای گفتن داشته باشد؛ به این معنی که باید نکتهای آموزنده یا درسی برای زندگی در آن مستتر باشد، به درد کسی بخورد یا چراغی را در کسی روشن کند. حتی نمیدانم چه شده بود که وقتی داستانی میخواندم در آن به دنبال درس زندگی میگشتم (درحالیکه در نوجوانی جور دیگری به خواندن نگاه میکردم و از خواندن داستانها لذت میبردم. شاید چون آن موقع در پی گفتن حرف خاصی نبودم.) همین نگرش ناقص سبب شد مدت زیادی هیچ داستانی نخواندم چون گمان میکردم داستانها چیز قابل عرضی ندارند و صرفن برشی از احساسات و یا تجربهی شخصیت هستند، بنابراین مفید نیستند.
بعد اندیشیدم که مگر زندگی خود ما در تصویر کلی چه حرف خاصی برای گفتن دارد؟ مگر زندگی چیزی جز مجموعهای از احساسات است؟ چیزهایی که از طریق حسکردن تجربه میکنیم؟
بسیار خوب و روشن به خاطر دارم که کدام لحظه سبب تغییر نگرشم شد، کسی که بیشترین تاثیر را روی من گذاشت یک خانم آشپز بود که هیچ دستی هم در نوشتن نداشت و صرفن چند خط جهت توصیف وضعیتش نوشته بود اما سبب شد که من از تجربهی آنچه زیر پوستم حس کردم بزنم زیر گریه. تلنگر عمیق و عجیبی برای من بود. از آن لحظه به بعد مسیر نوشتنم به کلی تغییر کرد. دیگر به دنبال گفتن حرفی مثلن مفید نبودم، بلکه به دنبال انتقال مستقیم حسهایم از درون رگ و پی و پوست و اسکلت بدنم به روی کاغذ بودم.
اینکه تا چه اندازه موفق بوده باشم هیچ اهمیتی برایم ندارد، آنچه اهمیت دارد این است که این طریقِ نوشتن برایم شفابخش بوده است؛ «من نمینویسم تا فهمیده شوم، مینویسم تا بفهمم.»*
الهی شکرت…
*نقلقول از «سیدی لویس» در کتاب «نوشتن خلاق» از «گابریله ال. ریکو» – ص ۲۷


دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.