,

کجاست آن عیش شیرینِ صاف و ساده‌؟

چو نشناسد انگشتریْ طفلِ خُرد / به شیرینی از وی توانند بُرد
تو هم قیمتِ عمر نشناختی / که در عیش شیرین برانداختی


کاش آن را در عیش شیرین برانداخته بودیم، لااقل دلمان نمی‌سوخت، هم برانداختیم هم در تلخی و ناکامی، ما دیگر واقعن قیمت عمر نشناختیم. انگشتر گرانبهای عمر را به هیچ‌ از دستمان ربودند. حالا که دیگر طفلی خرد نیستیم و کمی بهتر می‌فهمیم، به جای خالی‌اش روی انگشتمان می‌نگریم و باورمان نمی‌شود که این انگشترِ گرانبها را به چه اندک بهایی باخت داده‌ایم.

صادق اگر باشم باید بگویم که مشکلِ من باختنش نیست، مشکلم به چه باختنش است؛ من اگر آن را به عیش شیرین برانداخته بودم هیچ دغدغه نداشتم، حرف سعدی جان هم تکانم نمی‌داد و غم باختنش را هم نمی‌خوردم.

به گمانم دلم عیش شیرین می‌خواهد؛ نیک که می‌نگرم می‌بینم بسیار اندک به آن راه داده‌ام که نزدیکم شود، چیز عجیب‌و‌غریبی هم نیست؛ خندیدن است،‌ ساده‌گرفتن است، نازک نبودن است، شنیدن است، بودن است.

خندیدن، خندیدن، خندیدن…. کجاست آن لبخند بزرگ پشت صورتم؟ کجاست آن عیش شیرینِ صاف و ساده‌ای که دلت بخواهد عمرت را با آن تاخت بزنی؟

ما که دست آخر عمر را خواهیم باخت، کاش لااقل به بهای عیشی شیرین ببازیم.

 

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *