چشمهایش پهنهی اقیانوس شعر است
صبح باانرژی نشستم پای کامپیوتر و گفتم امروز به کارهای شخصی خودم که مدتها به دلیل کمبود وقت به تعویق انداختهام رسیدگی میکنم. دقیقن همان لحظه پدر جان زنگ زد و گفت که دو درخت خریده است برای کاشتن سر مزار. (دو تا از درختهایی که قبلن کاشته بود خشک شده بودند.) گفتم بیا پدر جان که ما امروز هم چیزی کاسب نیستیم.
صندلیها را خواباندم و دو سرو ناز به واقع بلندبالا، دو چوب کت و کلفت و بلند، یک بیل حسابی، دوازده ظرف آب پنج لیتری، یک جعبه ابزار، جارو و چندین ابزار ریز و درشت دیگر را در ماشین جا دادم و درحالیکه درختها مثل خطی صاف میان من و پدر قرار گرفته بودند و در واقع فضای سبز درست بغل گوشمان بود حرکت کردیم. ساعت ۱۱ رسیدیم سر مزار درحالیکه من برای ساعت یک ظهر جلسهی آنلاین داشتم.
وقتی آنجا رسیدیم حتی یک نفر از کارگرهایی که همیشه آن حوالی بودند به تورمان نخوردند، البته من چندان هم منتظرشان نبودم، کلن من آدم منتظر ماندن نیستم، پدر اصرار داشت به کارگر گرفتن که مثلن به من فشار نیاید، اما من دستبهکار شده بودم. باید درختهای خشکیده را بیرون میآوردیم و درختهای جدید را جایگزین میکردیم. بیرون آوردن درخت از زمین حتی اگر کاملن خشکیده باشد کار بسیار دشواری است، چون با وجود ساقهی خشکیده ریشهها هنوز کاملن به زمین وصل میمانند، ریشه به هیچ قیمتی حاضر نیست زمین را رها کند، انگار که بخواهی یک بچه را از مادرش جدا کنی، بیخود نیست که زمین را به «مادرزمین» میشناسند چون مثل مادر همهی موجودات را در آغوش خودش میگیرد، حتی عزیزانی که ما به دل خاک سپردهایم در واقع به مادرزمین سپرده شدهاند؛ جایی که از آن زاده شده و در آن ریشه دواندهاند.
با هر مصیبتی بود درختهای خشکیده را از ریشه درآوردم و حالا باید زمین را گودتر میکردم تا درختهای تازه که بزرگ هم بودند کاملن در گودال جا بگیرند. کندن زمین هم اصلن ساده نبود چون خاک آن منطقه کاملن کوهستانی و پر از سنگهای درشت است. به هر حال به قدر رضایت پدر زمین را کندم. تمام مدت به پدر میگفتم شما بنشین در سایه، کار نکن من خودم انجامش میدهم، هرچند که دلش طاقت نمیآورد و سعی میکرد همپای من کار کند اما اجازه ندادم بیش از حد به خودش فشار بیاورد. خودم هم که فکر نمیکردم و فقط کار میکردم. دو جنازه را از کنارمان «لا اله الا الله» گویان حمل کردند و چند قبر آنطرفتر به خاک سپردند، من حتی سرم را بالا نیاوردم که وقتم هدر نشود.
درختها را کاشتیم، چوبهای بلند را کنارشان گذاشتیم و با بستن بند تنهها را صاف کردیم. به تمام درختها و بیش از همه به مهمانهای جدید آب دادم، آشغالها را جمع کردم، جارو زدم، سنگ مزار را با اسپری و دستمال تمیز کردم، عکس مادر را بوسیدم و از او خواستم برایمان دعا کند و حرکت کردیم، دست آخر هم به خاطر ترافیک اتوبان با یک ربع تاخیر به جلسه رسیدم درحالیکه فقط در را باز کردم و نشستم پای کامپیوتر.
بعد هم پروژهی تمیز کردن خانه را وصل کردم به این پروژهی سنگین و موفق شدم دمار از روزگار خودم دربیاورم.
اما پدر راضی بود و همین مرا هم راضی میکرد. در راه برگشت هم این شعر از «ابوالقاسم حالت» را با آواز برایم خواند و من هم از وسطهای خواندن صدایش را ضبط کردم:
در بزمْ گرفتی می و نوشیدی و رفتی / مستانه به حال همه خندیدی و رفتی
بعد از تو لبی باز نشد از پی خنده / غیر از لب آن جام که بوسیدی و رفتی
ننشستی و یارانِ دگر هم ننشستند / آن بزم که چیدیم تو برچیدی و رفتی
دل بود و وفا بود و صفا بود و محبت / افسوس که چشم از همه پوشیدی و رفتی
آن بزم طرب بهر وجود تو به پا بود / وین را همه گفتند و تو نشنیدی و رفتی
گفتم که بتابد ز رخت پرتو مهری/ با قهر، تو روی از همه تابیدی و رفتی
آن بزم به چشم تو پسندیده نیفتاد؟ / یا «حالت» ما را نپسندیدی و رفتی؟
از بچگی همواره صدای شعر خواندن پدر در گوشمان بوده؛ گاهی شعرهای خودش و باقی هم شعرهای دیگران. چشمان پدر شعر است؛ شعری «آبی»، انگار که چشمهایش پهنهی اقیانوس شعر است، میتوان در ساحلش نشست و موج پشت موج لذت برد. اگر یکی بگوید پدرت را بیش از همه به چه میشناسی میگویم شعر و چه قشنگ است که آدم را به شعر بشناسند، کدام عمر باعزتتر از این است؟
مرا به چه میشناسند؟
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.