قرار بود مغزپخت شود
این دل را چرا جزغاله تحویل دادهاند؟ قرار بود فقط مغزپخت شود. چرا حواسشان به آتش نبوده است؟ حالا این دلِ جزغاله را گذاشتهاند جلوی من که چه کارش بکنم؟ خودشان بودند چه کارش میکردند؟ چیزی از این دل باقی نمانده است که، باید مستقیم برود سطل زباله، حتی گربهها هم رغبت به خوردنش ندارند، سیاه و سمی شده است. مگر نمیدانند وقتی چیزی میسوزد سمی میشود، یا مگر نمیدانند که من دل را نرم و آبدار دوست دارم؟ اصلن سلیقهی من هیچ، کدام آدم سالمی دلِ جزغاله سفارش میدهد که من دومیاش باشم؟ بگویید خودشان بیایند ببینم حاضرند این را بگذارند در سینهشان؟ بوی سوختگیاش هم که هفتآبادی را برداشته است، چطور نفهمیدند؟ حالا دیگر کاری است که شده، دلِ سوخته را نمیشود به حال اولش برگرداند. شاید اصلن اینطور بهتر باشد، این همه سال دل داشتن چه گلی به سرمان زده بود؟ بگذار باقی را بیدل بگذرانیم.
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
میشناسد دل من بوی دل سوخته را
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.