شب اضافهوزن دارد و من شعر گفتهام
شعر گفتهام:
رازناکتر از آنی
که بشود در حوالیات
به حقیقتی پی برد.
راستش فقط رفتهام سر خط تا شبیه شعر شود. شاید هم شعر باشد نمیدانم اما به قصد شعر ننوشته بودم.
چرا اصلن باید به قصد خاصی بنویسم؟
به گمانم اضافهوزن پیدا کرده است شب، طوریکه توان تکان خوردن و عوضکردن جایش با صبح را ندارد.
قدیمها شبها فرز و چابک بودند، سریع جایشان را با صبح عوض میکردند، حالا اما سنگینوزن و بیجنبوجوش شدهاند. تمامشان گرفتار اضافهوزناند. تا تکانی به خودشان بدهند آنقدر طول میکشد که آدم به شعرگفتن میافتد.
عکسهای تازه چاپشدهی مادر را بردم خانهی پدر و همانطور که انتظار میرفت هر کس به بهانهای خزید به گوشهای برای گریستن. متاسفانه در خانوادهی ما نمیشود پیش بقیه گریه کرد چون همگی در حال راهرفتن روی دیوار نازک فروپاشیِ درونی هستند و دیدن گریهی دیگری به سادگی میتواند سبب سقوطشان شود.
واقعن نمیدانم پدر چگونه دارد در این خانه دوام میآورد، فقط برایش دعا میکنم، برای همهمان دعا میکنم و شعر میگویم:
امشب بوسیدمت
در خیالی
که ماسید
در دهان ذهن.
الهی شکرت…


دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.