گاهی در جمع‌هایی قرار می‌گیرم که ساعت‌ها در مورد خالص بودن روغن زیتون و اینکه از کجا باید تهیه شود و یا فرا رسیدن زمان تهیه‌ی رب‌خانگی صحبت می‌کنند.

در خانه‌هایشان که حضور دارم می‌بینم فلفل‌ها را از نخ آویزان کرده‌اند تا خشک شوند و یا خودشان دست به تهیه‌ی لیموی عمانی و لواشک خانگی زده‌اند. بعضی‌هاشان گلخانه‌ای در خانه‌ی کوچک‌شان دارند و هر از گاهی بی‌مناسبت به فامیل یکی از گلدان‌های خودشان را هدیه می‌دهند.

آن‌ها غیبت نمی‌کنند، آرام و شمرده حرف می‌زنند و حرمت یکدیگر را نگه می‌دارند.

آدم‌های صبور و آرامی که زندگی برایشان در اتفاقات کوچک روزمره جاری است بی‌آنکه چشمداشت دور از انتظاری از آن داشته باشند.

در خانه‌ی آن‌ها دلخوشی‌های کوچک دست در دست هم «عمو زنجیرباف» می‌خوانند و نگرانی‌ها و غم‌ها را پشت کوه می‌اندازند چون می‌دانند که زندگی نه طالب دستاوردهای بزرگ ما که طالب شوق ما برای زیستن است؛ شوقی که در دل همین تجربه‌های ساده جا دارد.

و من چقدر غریبه شده‌ام با شوق زیستن که یک زمانی خودم حلقه به حلقه می‌افزودم بر زنجیرِ عمو زنجیربافش، اما حالا گیس بلند ناامیدی را حلقه به حلقه می‌بافم و بر صورت چروکیده‌ی شوق دست می‌کشم و زنجیر دلخوشی‌های ساده را پشت کوه غم و نگرانی می‌اندازم.

فقط همین امروز به یک دلخوشی ساده توجه کن، شاید آن‌ها بار دیگر دست به دست هم بدهند و این زنجیر را از نو ببافند.

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *