یکی از همین روزها دستت را برای داشتنش دراز میکنی
دوست دارم از پدر بنویسم؛ از اقیانوسی که در چشمهای آبیاش موج میزند، از دستهای سبزش، از تنهایی عمیقی که بر قلبش نشسته است و میگوید که هر یک ساعتش یک سال میگذرد، از اینکه هر روز شعر میخواند و من شعر خواندن را از او آموختهام.
شعر شاید تنها بارقهی نور در این دورهی تاریک زندگی پدر باشد. شعرهایی که برای مادر گفته است را با خط زیبایش نوشته و به دیوار چسبانده است، چند تایی هم از شعرهایی که دوست داشته کنار آنها زده است.
کم پیش میآید از اتاقش بیرون بیاید، آنجا میزی دارد که پشتش مینشیند و شعر میخواند با یک چراغ مطالعهی قرمز، تلویزیون، یخچال، کمد، آینه، جالباسی آن هم دو عدد، کشوهایی که به دستگیرهی هر کدام کاغذی آویزان کرده و محتویات آن کشو را رویش نوشته است، حمام، کولر گازی، پنکه، تخت یکنفره، حتی بخاری هم دارد.
طوری شرایط را مهیا کرده است که لازم نباشد زیاد از اتاق بیرون بیاید هر چند که در باقی خانه هم کسی نیست. هر جایی که متعلق به پدر باشد همیشه منظم است. نظمْ وسواس ذهن اوست، دوست دارد همه چیز منظم باشد.
تازگیها به میوه خوردن روی آورده، چیزی که در تمام عمر از آن دوری کرده است. هر از گاهی برای خودش خرید میکند؛ میوه، حبهی خرما، تن ماهی، پنیر، آبلیمو. پدر آدم مستقلی است، میگوید زیاد برای من غذا نیاورید.
فقط خدا میداند که در دلش چه میگذرد. ما اهل حرف زدن از احساساتمان نیستیم که کاش بودیم. تنها تفریحش روزهای جمعه و مزار و رسیدگی به درختهاییست که آنجا کاشته.
داروهایش را منظم کردهام و روی هر کدام برچسب زدهام. میگوید مطمئن باش که همه را دقیق میخورم. به خاطر ما حواسش به خودش هست. میگوید من باید باشم، نمیخواهد ما تنها شویم.
خوشحالم که انگیزهی محکمی برای ماندن دارد و خوشحالم که از دوران بیمارستان چیز زیادی ندیده است. رفتن مادر مرا با بزرگترین ترسهایم مواجه کرد؛ تصادف، بیمارستان، از دست دادن عزیز، همهی اینها برایم ترسناک بودند. تکتک لحظات بیمارستان پیش چشمم هستند و باید اعتراف کنم که نمیتوانم از عهدهی دور کردن آن لحظات از ذهنم بربیایم. هرچند خدا میداند که چقدر قدردان همان روزها هستم؛ ممکن بود ما حتی یک مزار نداشته باشیم برای جمعشدن، خداوند به ما یک بدن داد و ده روز فرصت برای پذیرفتن.
تقریبن دو ماه قبل از رفتن مادر یک گوشهای نوشته بودم: «مادر؛ کسی که یکی از همین روزها دستت را برای داشتنش دراز میکنی.» واقعن نمیدانم چرا این را نوشته بودم و وقتی بعد از رفتن مادر دیدمش حیرت کردم. پیش از این، مرگ برایم واقعی نبود، حالا اما به شکلی واقعی میدانم که یا من دستم را برای داشتن تکتک عزیزانم دراز خواهم کرد یا آنها دستشان را برای داشتن من.
نه اینکه پذیرفتنش برای ذهن سخت باشد، سختی آنجاست که پای قلب به میان میآید، قانع کردن قلب کار سادهای نیست.
پدر امروز سر مزار دائم به گریه میافتاد، میگفت خدا مامان را زود از من گرفت، برای من سخت شد.
تا وقتی آنجا هستیم قلبمان آرام است، همینکه دور میشویم قلبهایمان سرد و سنگین میشوند؛ مثل غروب جمعه.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.