با ادبیات سفر میکنم
«مادر» کار کردن با اپلیکیشنها را بلد نبود، از گوشی برای زنگزدن و به ندرت هم برای عکسگرفتن استفاده میکرد. کاش اینستاگرام را بلد بود و آنجا عکس گذاشته بود، دوست داشتم ببینم چه چیزهایی بیشتر مورد علاقهاش بودند، کاش واتساپ داشت و برای پروفایلش عکس گذاشته بود؛ مثل مادرانی که عکس بچههایشان را روی پروفایلشان میگذارند و آدم میفهمد چقدر عزیزند برای مادرشان.
مادر هیچوقت از علائقش حرف نمیزد، همانطور که هرگز نمیگفت چیزی را دوست ندارد.
همیشه میگفت من با تلویزیون به همه جای جهان سفر کردهام؛ منظورش دیدن برنامههایی بود که به مناطق دیدنی جهان سر میزنند. وقتی رفت، سررسیدی پیدا کردیم که در آن اسم جاهایی که سفر کرده بود را نوشته بود.
نمیدانم چرا مدام این احساس را دارم که زندگی برایم به پایانِ زودهنگامی رسیده است؛ پایانی که به این زودیها انتظارِ آمدنش را نداشتم و گمان میکردم که قرار است ادامه داشته باشد، حتی ادامهی شیرینی را هم در تصور داشتم.
میدانم که تجربهکردن تمام ابعادِ غم در این سنی که من هستم شاید از هر زمان دیگری مناسبتر باشد؛ نه آنقدر کم است که با ترس جایگزین شود و نه آنقدر زیاد که ناامیدی جایش را بگیرد. اما نمیدانم چرا من غم را شبیه به کودکی که هراسیده یا میانسالی که مأیوس گشته تجربه میکنم. از همهی آنها بدتر، حسرت پی حسرت در قلبم تلنبار شده است.
حالا که یکساله شدن رفتنِ مادر درست بغل گوشمان است به این نتیجه رسیدهام که من از درون یارای معاملهکردن با غم را ندارم، چیزی از بیرون باید این معامله را جوش بدهد و یا ما هرگز سازش نخواهیم کرد.
(همین تاریخ بود یک سال قبل که آن تماسِ خانهبرانداز را گرفتند و خبر دادند که مادر در بیمارستان است و من دقیقن امروز ناچار شدم تمام ماجرا را برای شخصی در ادارهای تعریف کنم و همانجا اشک بریزم.)
هیچ شوقی برای هیچ شروعی ندارم و تنها پناهگاهی که در این طوفان میبینم ادبیات است. من مثل مادر با ادبیات سفر میکنم به جهان درون و بیرونم، هرچند که چشم به رسیدن ندارم.
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.