اجازه بده ببینم چه گهی دارم میخورم
دختربچهی جالبتوجهی در فامیل داریم که ذکر خیر یکی از شیرینکاریهایش را اینجا کردهام.
یک بار بچه به پایهی میز آویزان شده بود و به سختی خودش را بالا میکشید. پدربزرگش گفت: «بابا جان مراقب باش.» بچه چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. چند لحظهی بعد دوباره پدربزرگ گفت: «مراقب باش بابا جان، میافتی.» بچه رو به پدربزرگش کرد و گفت: «اجازه بده ببینم چه گهی دارم میخورم.»
دقیقن عین همین جمله را گفت و این جمله میان ما سوژه شد. هر جا که کسی کاری میکند که مخل تمرکز میشود و البته خیلی جاهای دیگر همین را میگوییم. انصافن خیلی جاها مصداق پیدا میکند.
خیلی اوقات آدم به زندگی رو میکند و میگوید: «اجازه بده ببینم چه گهی دارم میخورم.»
شاید پایهی میزی را گرفتهای و داری به زحمت خودت را بالا میکشی و زندگی میداند که این کار خطرناک است و میخواهد به تو هشدار بدهد، اما تو اصرار داری که به تناولکردن گهی که مشغول خوردنش هستی ادامه بدهی و فقط از زندگی میخواهی که مزاحمت نشود.
انسان تقریبن از ده سالگی به بعد حس میکند که مشغول خوردنِ گُه مناسبی است و هیچ توصیهای را از هیچکس نمیپذیرد. در واقع هر توصیه و هشدار را نوعی مزاحمت در مسیر گهخوریاش به حساب میآورد.
به خودم میگویم که «عقلکلپنداریام» سبب شده است در مقابل هر توصیهای موضع تدافعی داشته باشم و اگر هم میکوشم به کسی توصیهای نکنم نه برای این است که توصیهای ندارم، نه… یک عقلکلپندار همیشه نظری دارد، در واقع برای این است که میدانم خیلیها (شاید هم همه) دلشان میخواهد بگویند: «اجازه بده ببینم چه گهی دارم میخورم.» پس بهتر است اجازه بدهی گه را بخورد، شاید هم به مذاقش خوش آمد.
الهی شکرت…


دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.