,

آیا تخم مرگ کاشته‌ام؟

امروز پدر حرفی زد که مرا فروریخت، کاملن حس کردم که قلبم تلپی افتاد پایین و جایش در سینه خالی شد.

یکی دو روز دیگر باید بروم پیش دکتر و نتایج ثبت فشار خون پدر را در طول دو هفته‌ی گذشته برایش ببرم تا داروهایش را تنظیم کند. به پدر گفتم سونوگرافی را پیدا کردی که به دکتر نشان دهم؟ گفت «نه، نمی‌خواد اون رو ببری. اگر لازم بود خودش می‌نوشت. اون اصلن به درد نمی‌خوره.» گفتم پس من می‌گویم دوباره بنویسد برویم جای بهتری انجامش دهیم. پدر گفت «سمیرا، تو روشِت یه جوریه که آدم رو به مرگ نزدیک می‌کنه.»

(در دوران جنگ بود که فشار پدر به ۲۴ رسید؛ بیمارستان‌های ارتش پذیرا نبودند، دستم به جایی بند نبود، از پزشکی که می‌شناختم وقت اورژانسی گرفتم. پزشک خوبی است، در واقع تشخیصش عالی است، اما آنقدر داروهای درهم و زیادی می‌دهد که بیمار را خسته و سردرگم می‌کند. پدر هنوز معتقد است که داروهای او بیمارترش کرده. دو هفته‌ی قبل از یک فوق‌تخصص درجه‌ی یک نوبت گرفتم، دکتر داروهای اضافه را حذف کرد، پدر راضی شد اما هنوز هم از دست دکتر قبلی شاکی است.)

نمی‌دانم چرا واقعن فروریختم. بار دیگری که چنین حسی را تجربه کرده باشم به خاطر نمی‌آورم. نه اینکه بخواهم نقش قربانی را بازی کنم،‌ بلکه در واقع به تاثیری که در جهان اطرافم گذاشته‌ام اندیشیدم،‌ به مرگ‌هایی که احتمالن تخمشان را این‌طرف و آن‌طرف کاشته‌ام؛ مادر آمد پیش چشمم و خانواده و تمام روابط و همه چیز. شاید واقعن اصرارها و نگرانی‌ها و پیگیری‌‌ها و در یک کلمه دستکاری‌های بیهوده‌ی من تخم مرگ را کاشته باشد.

خالی شدم یک‌مرتبه؛ پوچ پوچ…

هر چه از صبح نوشته بودم پرید؛ ۸۰ جمله نوشته بودم و ۱۹ صفحه‌ی پشت سر هم. جوهر خودکارم به قدر یک بند انگشت خالی شده بود اما همه‌اش پرید.

آدمیزاد معدن احساسات متغیر است که بعضی‌هاشان را هنوز بعد از چهل سال زندگی تجربه نکرده است و گاه‌‌به‌گاه سر و کله‌‌ی یکیشان پیدا می‌شود.

همین، حرف دیگری ندارم برای امروز.

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *