پاییز لاغر و استخوانی
بعد از مدتها یک مسیری را با تاکسی رفتم. یکی از مزایای رانندگی نکردن دیدن چیزهاییست که شاید هیچوقت نتوانسته بودی ببینی؛ دم غروب درختان عظیم نخل را وسط بلوارها دیدم. تحسین میکنم کسانی را که توانستهاند با مراقبتهای ویژه درختان نخل را در آبوهوای نامربوط پرورش دهند و به این حد از زیبایی برسانند.
دختر قشنگی را میبینم که به ماشین تکیه داده و پفک نمکی مینو میخورد. آخرین باری که پفک خورده باشم را به خاطر نمیآورم به ویژه از نوع مینو.
دختر قشنگ دیگری جلوی موهایش را قرمز درخشان کرده است و خندهای درخشانتر از رنگ موهایش دارد. از دیدن این همه دختر زیبا به وجد میآیم.
پاییز هنوز لاغر و استخوانی است و از پاییز بودن فقط باد نحیفی به قد و قوارهی یک کودک تازه متولدشده را دارد؛ کودکی که هنوز نیامده دلت را برده است اما در عین حال نگران آیندهاش هم هستی.
هر روز این سوال را از خودم میپرسم که چطور ما هنوز زندهایم و به روزمرهترین بخشهای زندگی میرسیم؟ مگر این همان پاییزی نیست که مادر را از ما گرفت؟ چطور میشود در این جهان بیمادر ادامه داد؟ کدام بچهای میتواند در بازار آشفتهی این جهان دست مادرش را رها کند و زنده بماند؟
مادر، شاید اگر واقعن میدانستی که چه اندازه دشوار است تحمل دیدن جای خالیات در خانه و در قلبمان، برای رفتن اینقدر شتاب نمیکردی.
(فردا که بیاید یازده ماه گذشته است.)
الهی شکرت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.