حوالی بیست سالگی موسیقی معشوقه‌ام بود، حاضر بودم همه‌ی زندگی را بگذارم و آن را بردارم؛ ملالِ شهرِ غریب را با نواختن ساز از دلم می‌تکاندم و شور جوانی را با همنوازی در گروهی کوچک و اجرای کنسرت‌های محلی ارضاء می‌کردم.

بعد از یک اجرا، دم غروب درحالیکه در ماشین پدرم به سمت خانه می‌رفتیم طوری از زندگی‌ام حذفش کردم که انگار هرگز نبوده است؛ گویی معشوقه‌ات را در حال خیانت ببینی و برای همیشه از قلب و ذهنت پاکش کنی، طوریکه حتی شنیدن موسیقی از پایین‌ترین اولویت‌هایت شود. واقعن همین‌قدر ناگهانی، بی هیچ قصد قبلی برای ترک کردنش.

از آن روز، سازْ خانه به خانه با من آمده است، بی‌آنکه حتی یک‌بار صدایش شنیده شود. گلایه نمی‌کند، سوال نمی‌کند، اصرار نمی‌کند، در سکوت همراهی‌ام می‌کند، اما در قلب من موسیقی هنوز پرونده‌ای باز است.

حالا نمی‌خواهم ذهن و قلبِ آن روزها را کالبدشکافی کنم و علت این مرگ ناگهانی را از دل و روده‌اش بیرون بکشم، چه فرقی می‌کند که دلیلش چه بوده؟ مگر این چراییْ عزیز از دست رفته‌ام را زنده می‌کند؟ آیا پشیمانم؟ حماقت است پشیمانی وقتی که سودی ندارد. پس چه مرگم است؟

نمی‌دانم، فقط یک سوال دارم؛ آیا راست است که «عشقِ پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند؟»

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *