سیب
بر کسی پوشیده نیست که من عاشق میوهام؛ هر چیزی که حتی شبیه به میوه باشدْ دست و پایم را شل میکند، این شیفتگی از طفولیت با من است؛ برایم تعریف کردهاند که وقتی به زحمت میتوانستم بنشینم یا چیزی را در دهانم بگذارم پابهپای شوهرخالهام (که او هم عاشق میوه بود) یک دیس میوه را میخوردم.
حالا در میان این همه میوه که هر کدامشان جذابتر از دیگری هستند انتخاب اولم سیب است، فرقی هم نمیکند که چه سیبی باشد. البته شاید یک روز از ظرف میوه، نارنگی را انتخاب کنم اما حتی همان موقع هم قلبم با سیب است. (یادم میآید آخرِ کتاب دزیره نوشته شده بود: «دزیره کلاری نخستین عشق ناپلئون بود.» ایشان عشقهای دیگری هم داشتند اما آن یکی، عشق نخستین بود. سیب هم برای من همینطور است، به سایر میوهها هم عشق دارم اما او عشق نخستین است.)
خیلی خوب به خاطر میآورم که در نوجوانی درحدفاصل یک شب تا صبح، پنج کیلوگرم سیب را بلعیدم (بر اساس یک داستان صد درصد واقعی). مادر همیشه میگفت این سیبها را به خاطر تو خریدهام، پدرْ چهل نهال سیب را به خاطر دل من کاشت.
با توجه به این سوابق، من میتوانم سیب خوردن کل بشریت را گردن بگیرم، یعنی آن اولین سیبی که خورده شد و کار ما را به اینجا کشاند را من شخصن گردن میگیرم؛ خوب کردم خوردم، میخواستند کدو را ممنوع کنند تا ببینید کسی خطا میکند یا نه. سیب را که نمیشود ممنوع کرد عزیز جان، آزمایش هم حد و اندازهای دارد، با اعصاب و روان آدم بازی میشود. نمیشود که جنیفر لوپز را بگذاری آن وسط و بعد توقع تقوا داشته باشی.
الهی شکرت… والله…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.