,

دلم می‌سوزد برای…

دلم می‌سوزد برای

منی که دم غروب سنگ گذاشت روی مزار مادرش،
منی که به نگهبان بیمارستان گفت «ترخیص نشدن، فوت شدن.»،
منی که صداها و بوها و لحظه‌ها را از یاد نمی‌برد،
منی که اعلامیه درست کرد،
منی که ناامید شد،
منی که گریه نکرد.

دلم می‌سوزد برای این منی که همیشه مانده است نه فقط چون چاره‌ای جز ماندن نداشته بلکه چون نمی‌خواسته کنار بکشد، نمی‌خواسته نباشد، نمی‌خواسته بی‌اعتماد کند دیگران را به بودن و ماندنش.

حالا این من باید پای همین من بایستد، نباید بی‌اعتمادش کند به بودن و ماندن که این من به حز این من کس دیگری را ندارد.

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *