می‌ریزد آبروی مترسک پیش مزرعه وقتی نمی‌تواند از محصولش مراقبت کند. پرنده‌ها بی‌تفاوت از کنارش می‌گذرند؛ انگارنه‌انگار که آنجاست، که عمرش را صادقانه و وفادارانه صرف این کار کرده است،‌ که برای خودش کسی است.

هر دانه که نصیب پرنده‌ای می‌شود، مترسک را خمودتر و مأیوس‌تر و واخورده‌تر می‌‌کند.

«پرنده‌های امروزی گول نمی‌خورن. ما مترسک‌ها دیگه اون حرمت سابقُ نداریم. یه زمانی دُور، دورِ ما بود. کسی بودیم واسه خودمون. چی شد که کارمون به اینجا کشید؟ شاید باید ریخت و لباسمون رو امروزی می‌کردیم، شاید نباید دست‌‌هامونُ انقدر باز نگه می‌داشتیم، نکنه این خودش مثل یه دعوت باشه از پرنده‌ها که یعنی بیاید این طرفی،‌ بیاید بغل من؟ آدم‌ها که همیشه دست‌هاشون باز نیست. شاید نباید انقدر بی‌حرکت یه جا می‌موندیم، باید یه تکونی به خودمون می‌دادیم. نسل جدید باهوشن، سریع می‌فهمن می‌خوای گولشون بزنی. شاید هم ایراد از نگاهمونه،‌ آخه ما نگاه نداریم،‌ کلاه صورتمونُ پوشونده. نگاه که نکنی انگار داری دروغ می‌گی،‌ دیگه الان همه این چیزها رو می‌‌دونن، زبان بدن مهمه. شاید هم این‌ها همه فکر و خیاله، یا از تنهائیه، راحت نیست این همه سال بی‌هم‌صحبت یه جا وایستی. این مزرعه حال منُ نمی‌فهمه، خودش سالی هزار شکم می‌زاد، بزرگ می‌کنه، به ثمر می‌رسونه، می‌فرسته دنبال زندگیشون، اصلن چرا من نگهبانی بچه‌هاشو بدم؟ حالا چهار تا بچه هم کمتر، خوشون عرضه کنن زودتر سبز شن. اصلن بدم نیست که پرنده‌ها میان،‌ هم‌صحبت‌های خوبی‌ان، حیف که کم‌طاقتن، وقت ندارن وایستن چند کلمه با یه پیرمرد حرف بزنن، شاید هم فکر می‌کنن من دچار زوال عقلم،‌ حالا نیست خودشون خیلی عاقلن یا دانشگاه رفتن،‌ اگه پای من اینجا بند نبود بهشون می‌گفتم، آرزشون می‌شد هم‌‌نشینی با من. میگم نکنه اسممون خوب نیست؟ مترسک… شاید تازگی‌ها تو مدرسه یه جور دیگه به پرنده‌ها یاد دادن، بهشون گفتن «مَتَرس کِ»، این‌ها هم فکر کردن لازم نیست بترسن. نمی‌دونم، عقلم به جایی قد نمیده… تو هم که سه روزه راه افتادی، مگه من چند مترم؟ اصلن شنیدی چی گفتم یا دارم واسه خودم حرف می‌زنم؟….. چی شد؟ چرا وایستادی؟ خواهشن تو یکی مَتَرس کِ….»

 

مترسک

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *