, ,

روزانه‌نگاری – چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۱

سگِ مادر توله‌هایش را رها کرده است. گنجشک‌ها از سرما خودشان را پوش داده‌اند.

امروز صبح من و زری در دفتر نشسته بودیم و  حرف می‌زدیم که یک صدایی از سمت دستگاه فیوزینگ شنیدیم. وقتی رفتیم دیدیم گوش یکی از پسرانمان آسیب دیده است. ظاهرا یک چیزی از دستش افتاده بوده و خواسته بوده آن را بردارد که گوشش به لبه‌ی تیز دستگاه گیر کرده بود. اولش فکر کردیم که چیز جدی‌ای نیست اما کمی که گذشت دیدیم خونریزی متوقف نمی‌شود. احسان و مهدی و علی هیچکدام نبودند.

علی برادر مهدی پرستار بخش مراقبت‌های ویژه است. عکسی از جراحت را برایش فرستادیم و او تایید کرد که نیاز به بخیه هست.

سریع راه افتادیم و اول به درمانگاه آن منطقه رفتیم که گفتند امکانات لازم را برای بخیه زدن ندارند چون در ناحیه‌ی لاله‌ی گوش نیاز به نخ نازکتری است. بنابراین به بیمارستان رفتیم و کارها را انجام دادیم. من با تمام توانم دست و پای بچه را گرفته بودم که تکان نخورد چون ناحیه‌ی گوش خیلی خوب بی‌حس نمی‌شود. جگرم برای بچه کباب شد. واقعا صبوری کرد. لگد می‌انداخت اما داد نمی‌زد. فقط ریز ریز گریه می‌کرد.

فهمیدم که زور بازویم خیلی زیاد است.

علی تماس گرفت و گفت که واکسن کزاز را فراموش نکنید. من هم خیلی مصرانه پیگیری کردم تا فراموش نشود. تا ساعت ۲ ظهر آنجا بودیم و بعد هم برگشتیم و بچه را همراه با داروهایش به خانواده تحویل دادیم.

از برنامه‌ی کار کاملا عقب مانده بودیم. نهار را خوردیم و به سرعت به سراغ کار رفتیم.

من دیروز ۹ ترکیب رنگ مختلف (هر کدام شامل ۳ رنگ) از پارچه‌ها را انتخاب کردم تا چند سری لباس کار را نمونه‌گیری کنیم. سختی کار در این بود که قرار بود ترکیب رنگ کاپشن با شلوار متفاوت باشد اما با هم همخوانی داشته باشند. مردها خیلی بانمکند؛ اصلا نمی‌توانند رنگ‌ها را به درستی تشخیص بدهند، ترکیب کردن رنگ‌ها که دیگر پیشکش 🤭

یک بار سه رنگ مشکی مختلف در کارگاه داشتیم. مردهای طفلکی واقعا تفاوت آنها را نمی‌دیدند. هر بار از ما می‌پرسیدند این دو تا فرق دارند یا نه.

یکی از پسرانمان نامش جلال است. درس MBA خوانده است. کمالگرایی بسیار زیادی دارد و کارش را بسیار دقیق انجام می‌‌دهد.

وقتی من داشتم رنگ‌ها را ترکیب می‌کردم جلال می‌گفت رنگ‌های «شوخ» استفاده کن. توضیح داد که آنها به رنگ‌های شاد می‌گویند رنگ‌های شوخ. یعنی رنگ‌هایی که سریع به چشم می‌آیند. دلیل این نامگذاری هم این است که آدم‌های شوخ سریع دیده می‌شوند و به چشم می‌آیند.

جالب بود.

چند سالی می‌شود که ذهنم درگیر موضوعی است. چند روز پیش به خودم آمدم و دیدم که هرگز در موردش ننوشته‌ام. خیلی تعجب کردم. من که تمام مشکلات زندگی‌ام را از کانال نوشتن حل کرده‌ام چطور تا به حال ننوشته‌ام!! همان چند روز پیش شروع به نوشتن کردم و در همان اولین نوشتن به کشف و شهودهای فوق‌العاده‌ای رسیدم. نوشتن معجزه می‌کند.

چند روز است به این فکر می‌کنم که روابط مانند مکتب‌ها هستند؛ همان ویژگی‌هایی که در ابتدای مسیر باعث ایجاد علاقمندی و شروع یک رابطه می‌شوند در گذر زمان، پررنگ شدن همان ویژگی‌ها باعث تلخ شدن رابطه می‌شود. یعنی رابطه از همان نقاطی آسیب می‌بیند که یک زمانی از همان نقاط شکل گرفته بوده است.

مثلا در ابتدای راه، عاشق شوخ‌طبعی یک نفر می‌شویم اما در گذر زمان و وقتی که دوران شور رابطه به پایان می‌رسد شوخ‌طبعی در ذهنمان تبدیل به سبک‌سر بودن می‌شود. یا اینکه مثلا عاشق آسان‌گیر بودن یک نفر می‌شویم اما در گذر زمان او را بی‌مسئولیت می‌پنداریم. یا مثلا در ابتدا عاشق جدیت یک نفر می‌شویم اما به مرور برایمان تبدیل به یک آدم بی‌احساس می‌شود.

هر فرد ویژگی و یا ویژگی‌های پررنگی دارد که او را از سایرین متمایز می‌کند و همین تمایز باعث ایجاد جاذبه می‌شود. اما در طول زمان همین پررنگ بودن آن ویژگی‌ها برایمان غیرقابل تحمل می‌شود.

اگر هدفمان مراقبت کردن از رابطه‌‌ است باید به آن ویژگی‌ها از زاویه‌ی دیگری نگاه کنیم و بدانیم که ویژگی‌های پررنگ هر فرد شاید گاهی اوقات برایمان خوشایند نباشند اما قطعا مزایای زیادی به همراه دارند. باید به خاطر بیاوریم که چرا از ابتدا جذب آن ویژگی‌ها شده بودیم.

خلاصه‌ی کلام اینکه حفظ کردن رابطه نیاز به آگاه بودن دارد.

من تا ساعت ۸:۳۰ شب بی‌وقفه کار می‌کردم. در کارگاه حتی نمی‌توانی ده دقیقه با خیال راحت بنشینی و چای بخوری. تمام مدت در حال دویدن هستی تا کار جمع شود.

در طول مسیر تا قزوین واقعا خسته بودم. ترافیک هم رسیدنمان را نیم ساعت به تاخیر انداخت اما به هر حال به سلامت رسیدیم و با سوپ داغ پذیرایی شدیم.

الهی شکرت…

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *