بایگانی برچسب برای: کله پاچه خوران

حالا که کمی از نوشتن جا مانده‌ام تصمیم گرفتم ماجراهای این چند روز را با هم بنویسم. در واقع فقط یک گزارش نویسی کنم خالی از هر گونه فکر و احساسی فقط برای اینکه بعدا یادم بماند این چند روز چه اتفاقاتی افتاده است.

سه‌شنبه روز شلوغ اما خوبی بود. صبح با مراسم کله‌پاچه خورانِ دسته جمعی شروع شد. حدودا ۲۵ نفر خانم بودیم که از قبل جایی را رزرو کرده بودیم. دور هم صبحانه خوردیم که بسیار لذتبخش بود. من بعد از صبحانه برای خرید کردن رفتم که تقریبا تا ساعت ۲ طول کشید. بعد از آن هم تمام مدت مشغول کار کردن بودم چون شب مهمان داشتیم. مهمانی هم به خوبی برگزار شد البته همه کمی خسته بودند از فشردگی کارها در این روزها اما به هر حال انجام شد. تا دیروقت با مسافر کوچک بازی می‌کردم.

او واقعا هدایت‌کننده‌ی خوبی است. کلن بچه‌ای دوست‌داشتنی است که حرف گوش می‌کند و اصلا دردسرساز و اذیت‌کن نیست.

تمام چهارشنبه را از صبح خیلی زود پای کامپیتر بودم و کارم تا عصر طول کشید. دیگر واقعا خسته و ناتوان بودم. دوش گرفتم و زود به رختخواب رفتم هرچند که چندان هم زود خوابم نبرد. کلن در به خواب رفتن مشکل دارم. آدمی نیستم که سریع و راحت بخوابم اما اوضاع خوابم با سالهای قبل اصلا قابل مقایسه نیست و از این بابت سپاسگزار خداوندم.

پنجشنبه ساعت ۷ صبح از قزوین حرکت کردیم و به موقع به فرودگاه رسیدیم. Check in را انجام دادیم و دوباره بیرون آمدیم و یک ساعتی کنار هم بودیم. مسافر کوچک تمام مدت به دایی‌اش چسبیده بود. با هم رفتند بستنی خوردند. قبل از ساعت ۱۱ از مسافرها خداحافظی کردیم و آنها را به خدای بزرگ سپردیم. وضعیت اینترنت هم اصلا مناسب نبود برای خبر دادن و خبر گرفتن.

خلاصه که دیگر کاری نمیشد کرد به جز سپردن به خدا و راهی شدن. بعد از فرودگاه مستقیم به کارگاه رفتیم. بابا و مامان هم آمدند کارگاه و سری به آنجا زدند و بعد رفتند. ما تا ساعت ۴ کار کردیم و بعد برگشتیم کرج. مهدی هم تنها بود و با ما آمد. ما به محض رسیدن رفتیم سراغ کاغذ دیواری و به طرز معجزه‌آسایی در آخرین دقایق از گشت و گذارمان در نمایندگی پالاز موکت به کاغذ دیواری مناسبی برخوردم کردیم و همانجا خریدیم و به خانه برگشتیم.

جمعه صبح به خانه‌ی خودمان رفتیم. ساناز هم آمد آنجا. من و ساناز در طی یک همکاری خوب روکش‌های داخل کابینت‌ها و کمد‌ها را انداختیم. اگر ساناز نبود کار خیلی بیشتر طول می‌کشید. احسان هم خیلی مفید کار کرد و چند کار اساسی از جمله کندن کاغذ‌ دیواری قبلی را انجام داد. ساعت ۵ کارمان تمام شد و برگشتیم. فکر می‌کنم ساعت ۶ بود که حرکت کردیم به سمت قزوین.

خیال من بعد از انجام دادن این کارها خیلی خیلی راحت شد. از فردا باید شروع کنم به جمع کردن وسیله‌ها.

الهی شکرت…