بایگانی برچسب برای: طی کردن تکامل

پاهایم از درد ذُق ذُق می‌کنند، کمرم را به سختی می‌توانم صاف کنم، دو روز است که بی‌وقفه ایستاده‌ام و راه رفته‌ام. احساس می‌کنم فاصله‌ی بین دو شهر را پیاده طی کرده‌ام. دیروز تمام آشپزخانه را جمع کردم، حتی یخچال را.

امروز اول فریزر را جمع‌آوری کردم به طوریکه آماده‌ی برداشتن و رفتن باشد و بعد به سراغ میز آرایش و میز کار رفتم که هیچ دست کمی از آشپزخانه نداشتند. بعد هم کفش‌ها را جمع کردم و رختخواب‌ها، حوله‌ها، پرده‌‌ها و ملافه‌ها و هر چیزی که اینجا و آنجا مانده بود را جمع کردم. بیست درصد از کار جمع‌آوری باقی مانده که به امید خدا فردا انجام می‌دهم.

احسان هم به مرور کارتن‌های آماده را برده پایین و داخل وانت گذاشته. قرار است ماشین خودمان را هم با وسایل حساسی مثل چراغ‌ها و لوستر‌ها و وسایل یخچال و فریزر پر کنیم و یک سفر به کرج برویم. در این سفر تمام آشپزخانه را با خودمان می‌بریم که خیالمان از بابت شکستنی‌ها راحت باشد.

متاسفانه بعضی از وسایل ما مثل کتابخانه و میز کار و میز نهارخوری بسیار بزرگ هستند و راه پله‌های خانه‌ی جدیدمان برای عبور این وسایل کوچک است. مجبور شده‌ایم که تصمیم به بریدن و دوباره سرهم کردن این وسایل بگیریم تا هم این بار بتوانیم وسایل را راحت بالا ببریم و هم برای دفعه‌ی بعدی که جابه‌جا می‌شویم کارمان راحت باشد. با یک نفر هماهنگ کردیم که بیاید وسایل را ببیند که همین نیم ساعت پیش آمد. قرار شد فردا عصر بیاید برش‌ها را انجام دهد.

دیروز موقع جمع کردن آشپزخانه آنقدر گیج و خسته شده بودم که ناخودآگاه نشستم روی مبل و سرم را بین دستانم گرفتم. بسته‌بندی کردن کاریست که نیاز به فکر کردن زیاد دارد؛ اینکه کدام کارتن را انتخاب کنی، کدام وسیله را اول بگذاری و به چه نحوی بگذاری که بتوانی اولا از فضا به صورت بهینه استفاده کنی، دوما چیزی جا نماند، سوما فضای خالی بین وسیله‌ها نباشد که در حین جابه‌جایی وسایل تکان نخورند چون این باعث شکستن آنها می‌شود.

آنقدر این چند روز فکر کرده‌ام که مغزم از کار افتاده است. اما باید این تعریف را از خودم بکنم و بگویم که طوری حرفه‌ای بسته‌بندی کرده‌ام که خودم متحیرم. روی تمام کارتن‌ها نوشتم که چه چیزهایی داخل آنهاست و تا جایی که یادم بود عکس گرفتم از ظاهر کارتن‌ها که در اسباب‌کشی‌های بعدی همین وسایل را داخل همین کارتن‌ها بگذارم تا دیگر مجبور نباشم انقدر فکر کنم.

اگر زنده باشم تجربه‌ام درباره‌ی اسباب‌کشی را خواهم نوشت. مطمئنن اسباب‌کشی برای خیلی‌ها چالش بزرگی‌ است و نمی‌دانند باید چطور پیش بروند.

این تجربه‌ یک تجربه‌ی کاملا جدید و بعضا طاقت‌فرسا برای هر دوی ما بود. من خودم خیلی وقت‌ها در طول این مسیر کم آوردم و دلم می‌خواست قید وسایلی مانند کتابخانه و کمد بزرگ را بزنم. ذهن و بدنم گرایش داشت که به راحتی تن در دهد،‌ بارها به خودم گفتم چرا ما انقدر وسیله داریم، اصلا آدم باید سبک زندگی کند. الان که تمام آشپزخانه را جمع کرده‌ام فقط دو عدد بشقاب و پیش‌دستی و چهار عدد قاشق و چنگال و یک قابلمه‌ی کوچک و دو عدد استکان و دو تا لیوان داریم و با همین‌ها داریم زندگی می‌کنیم، چه لزومی دارد که آدم این همه وسیله داشته باشد. یعنی در این حد کم می‌آوردم و خودم و زندگی را زیر سوال می‌بردم.

خیلی وقت‌ها نا‌امید و خسته شدم، باید بگویم که احسان خیلی مصمم‌تر و قوی‌تر از من بود در این مسیر. اما هر بار که به چالشی در مورد وسایل برخورد کردیم راه‌حلش را پیدا کردیم و ادامه دادیم. هنوز قست‌های سخت کار باقی مانده اما مطمئنم که به خوبی انجام می‌شود.

این تجربه اعتماد به نفس هر دوی ما را بسیار بالاتر خواهد برد. در واقع ما در تمام این سال‌ها در منطقه‌ی امن بودیم و حالا این به معنی خروج از تمام مناطق امن ماست. خروج از خانه‌ی خودمان، خروج از شغل قبلی، از محل کار قبلی که در آن کارفرما بوده‌ای و همه چیز در اختیار خودت بوده است و بعد ورود به یک دنیای کاملا جدید. در واقع من و احسان کاملا صفر شده‌ایم. انگار که تازه اول مسیر زندگی باشیم.

امروز داشتم به احسان می‌گفتم که انگار که ما با تزریق اولیه همه چیز را شروع کرده‌ بودیم، مثل اینکه وام بگیری برای اینکه کسب و کار را شروع کنی به جای اینکه خودت از صفر شروع کنی و تکاملت را طی کنی. تمام بخش‌های زندگی به ما تزریق شده بود و حالا ما داریم همه چیز را از اول و از نقطه‌ی صفر شروع می‌کنیم. دقیقا به همین شکل است و قطعا چالش‌های بسیاری در این مسیر خواهد بود. به خصوص با توجه به سن و سالی که در آن هستیم. هیچ‌کس انتظار ندارد که در این سن صفر شود. اصولا تا به این سن رسیده باشی خیلی از مسیرها را طی کرده‌ای و تکلیفت در مورد خیلی چیزها روشن است اما ما تازه برگشته‌ایم اول خط.

شاید خیلی وقت‌ها ترسناک و بعضا نا‌امید‌کننده باشد،‌ اما من واقعا خوشحالم. من در تمام این سال‌ها (حتی خیلی قبل از اینکه در مسیر آگاهی قرار بگیرم) می‌دانستم که ما باید قدم در چنین مسیری بگذاریم. ما باید از وابستگی‌ها جدا شویم و مستقل باشیم. اما باید زمانش از راه می‌رسید. ما این برهه از زندگی را پر کردیم و حالا باید وارد موقعیتی کاملا جدید شویم.

ایمان دارم که این شروع تازه از هر نظر برای ما عالی خواهد بود. اصلا من متحیرم از زمانبندی و برنامه‌ریزی خداوند، واقعا هر چه در این باره بگویم کم گفته‌ام.

گربه هم از صبح اول وقت آمد پشت در و من هم با کمال میل اجازه دادم داخل شود. فکر می‌کنم حس کرده است که من سخت نمی‌گیرم و هم اینکه یک عالمه وسیله برای فضولی کردن هست به همین دلیل دوست دارد زود به زود بیاید بالا. یک بار دیگر هم شب آمد. شب که آمد پریده بود روی تشک کمدِ جاکفشی و برای خودش لم داده بود و در سیاهی وسایلی که آنجا بودند کاملا گم شده بود. گربه‌ها عاشق فضاهای تاریک و بسته هستند، این به آنها احساس امنیت می‌دهد.

رول نایلون ضربه‌گیر که حالا حجمش کم و سبک شده است وسط سالن است. دیروز احسان وقتی دید من از خستگی و کلافگی سرم را بین دستهایم گرفته‌ام دستش را داخل رول نایلون ضربه‌گیر برد و آن را مثل لوله‌ی تانک به سمت من گرفت و شلیک کرد. آنقدر وضعیت خنده‌داری بود که خستگی از یادم رفت در حدی که عکس و فیلم هم گرفتم. این بشر در بامزه بودن بسیار خلاق است. با اینکه در ظاهر آدمی خشن و جدی است اما همیشه می‌تواند مرا بخنداند، هوش اجتماعی بسیار بالایی دارد و این یکی از چیزهاییست که همیشه برای من جزء اولویت‌های اول انتخابم بوده است.

اینکه بقیه می‌گویند رابطه در طول زمان تکراری و یکنواخت و کسل‌کننده می‌شود را من اصلا درک نمی‌کنم، چون رابطه برای من هر روز جذاب‌تر شده است و می‌شود.

همین الان اسنپ فود آمد و شام ما را آورد. من این روزها به بدنم سخت نمی‌گیرم و گاهی شام می‌خورم. البته اگر چیزی به عنوان شام موجود باشد 😄

من رفتم شام خوردم و برگشتم و باید بگویم که در مرز ترکیدن هستم. هر دوی ما به شدت گرسنه بودیم و اصلا نمی‌فهمیدیم چطور داریم می‌خوریم. حتی بعد از شام چای هم خوردیم… کارهای نکرده. هر وقت کار فیزیکی سنگین انجام می‌دهم حال افرادی که شغلشان انجام دادن کارهای فیزیکی سنگین است را کاملا درک می‌کنم و می‌فهمم که چرا مرتب چای می‌خورند.

بروم بخوابم که فردا یک دنیا کار هست برای انجام دادن.

الهی شکرت…

ما امروز یک قدم به تغییر بزرگ نزدیک‌تر شدیم و من بسیار از این بابت هیجان‌زده‌ام. نه فقط به این خاطر که تغییری دارد اتفاق می‌افتد بلکه بیشتر به این دلیل که ما داریم از منطقه‌ی امن خودمان و از شرایط با ثباتی که داریم خارج می‌شویم. ما داریم کنترل اوضاع را به دست می‌گیریم. چیزی که من سالها بود آرزویش را داشتم و تمام مدت ذهنم به دنبالش بود.

من بخش اعظمی از سالهای گذشته را در احساس اسارت به سر برده بودم؛ این حس که آنطور که می‌خواهم بر روی زندگی و شرایطم کنترل ندارم. انگار که گیر افتاده‌ام، انگار که نه راه پس دارم نه راه پیش. خیلی وقت‌ها احساس خفقان عجیبی داشتم. واقعا حس می‌کردم که خودم را با دست خودم اسیر شرایطی کرده‌ام که هیچ راهی برای خلاصی از آن ندارم. من در تمام عمرم تصمیم‌گیرنده و عمل‌کننده‌ی سریعی بودم و حالا احساس می‌کردم که هیچ راهی برای خروج از این اسارت ندارم.

به شدت سایه‌ی سنگین دیگران را بر روی زندگی و تصمیماتم احساس می‌کردم. من وارد شرایطی شده بودم که هیچ گونه درکی از آن نداشتم. آزادی عمل گذشته‌ام از من گرفته شده بود. در عین حال نمی‌خواستم وارد فاز مقاومت و این چیزها بشوم، می‌خواستم روان باشم و سخت نگیرم اما در عین حال زمان‌های بسیار زیادی بودند که به معنای واقعی کلمه احساسِ گیر افتادن داشتم و هیچ چیزی برای من بدتر از این نیست که حس کنم آزادیِ مدنظرم را ندارم.

در این سالها واقعا به آب و آتش زدم. هر کاری که به ذهنم می‌رسید که بتواند آزادی‌ام را به من بازگرداند انجام دادم. ذره ذره پیش رفتم. مثل افرادی که در زندان‌ها شروع می‌کنند به کندن تونل برای رسیدن به آزادی. من واقعا این کار را انجام دادم؛ صبوری کردم، آگاهی‌ کسب کردم، دائم از خداوند درخواست کردم که مرا هدایت کند و مسیر مناسبی را پیش پای من قرار دهد… تا اینکه آهسته آهسته مسیرها باز شدند. کسب و کار جدیدی را شروع کردیم، قدم به قدم تکامل را طی کردیم، تا اینکه به این نقطه‌ی عطف رسیدیم.

وقتی به پشت سر نگاه می‌کنم می‌بینم که برای روحیه‌ی من مسیر سخت و طولانی‌ای بود اما باید طی می‌شد. ظرف ما باید بزرگ می‌شد. باید می‌رسیدیم به این نقطه. حالا همه چیز سر جای خودش است و من بی‌نهایت راضی هستم. حس می‌کنم این اولین تصمیم‌گیری واقعی ماست؛ تصمیمی که با اختیار تام و تمام خودمان گرفته‌ایم و اجرا کرده‌ایم، بدون اینکه هیچ اهمیتی به خواسته و نظرات دیگران بدهیم. بدون اینکه به دنبال راضی کردن دیگران باشیم.

البته که ما قبلا بارها کارهایی انجام دادیم که هیچ‌کس از آنها مطلع نیست. حتی در یک قدمی ما هیچ‌کس نفهمیده که ما چه کارهایی انجام داده‌ایم. اما با این وجود از اینجا به بعد هه چیز به یک شکل دیگری تغییر خواهد کرد.

من باید این مسیر را طی می‌کردم، اگر طی نمی‌کردم ممکن بود در زمان دیگری در زندگی‌ام تن به چنین تصمیمی بدهم و آن زمان دیگر هیچ راه برگشتی وجود نداشت. برای من همه چیز به موقع و درست پیش رفت و اینها همه لطف خداوند بود به من.

(تمام این‌ها را دارم برای خودم می‌نویسم. می‌دانم که کسی نمی‌فهمد چه می‌گویم. اما من می‌نویسم که یادم بمانند)

امروز مدت زمان زیادی پای کامپیوتر بودم. همین‌طور بیخود و بی‌جهت کارهایی پیش می‌آمد که باید انجام می‌دادم. حتی تا همین الان هم که ساعت از ۱۱ گذشته است کارها ادامه دارند.

امروز وسط این کارهای بیخود و بی‌جهت یک کار خوب هم انجام دادم، آن هم اینکه «حلوای پارسی» را با سخنی از سعدی جانم آپدیت کردم.

تولد سیمین هم بود امروز که طبق معمول یادم رفته بود و با یادآوری رخشا تبریک گفتم.

چند روز است که در چشمانم احساس خستگی دارم. نمی‌دانم دلیلش چیست.

الهی شکرت…