بایگانی برچسب برای: استخر

صبح زود اولین کاری که کردم سر زدن به بالکن و گل‌ها بود. اثر کم آبی در چهره‌ی تک تکشان هویدا بود. مخصوصا یاس هلندیِ تنومند که بسیار حساس است در مقابل کم‌آبی. با اینکه برای خودش خانم بسیار بزرگی شده است اما به محض اینکه آب دیر می‌شود سریع خودش را می‌بازد، اصلا خودداری از خودش نشان نمی‌دهد. مثل کاج نیست که کم آبی که هیچ بی آبی را هم صبورانه تحمل می‌کند. فکر می‌کنم کاج می‌فهمد که من به پایش نشسته‌ام، او هم دیر کردن‌های من را تحمل می‌کند. قبلا یک جایی نوشتم که «کاج یک شبه خشک شد؛ با اینکه ظاهرش هنوز سبز بود اما از درون خشک شد. حالا چهار سال است که دارد تلاش و تقلا می‌کند تا آن یک شب را فراموش کند»

همه می‌گفتند این کاج دیگر از دست رفته است اما من این را نپذیرفتم. سم زدم، کود و آب دادم و صبر کردم. آنقدر صبر کردم تا جوانه‌هایش از نو روی همان شاخه‌هایی که ظاهراً خشکیده بودند متولد شدند. هر بار چرخاندمش تا یک سمت دیگرش نور بگیرد. حالا گل هم می‌دهد. گل‌های مدلِ کاجی که سبزرنگ و خوشبو هستند.

گل‌های ناز هم که از اسمشان پیداست ناز و ادایشان زیاد است و کم آبی را نمی‌توانند تحمل کنند. آنها هم کم کم داشتند قیافه می‌گرفتند.

اما اولین سبزتنانی که اثر کم آبی را نشان می‌دهند شبدرهای روییده پای کاج‌اند. هیچ خاصیتی هم ندارندها، در واقع علف هرزند اما زودتر از همه اعتراض می‌کنند. یکی نیست بگوید شما چه می‌گویید که زیر سایه‌ی کاج زنده هستید؟ کاج با آن حال و اوضاع روحی و جسمی‌اش، تازه پناه شما هم شده است در تمام این سالها. او خودش صبوری می‌کند، می‌فهمد که من نیستم، شماها نمی‌فهمید؟!

با کمترین بی آبی از حال می‌روند و با کمترین آب دوباره سرحال می‌شوند؛ با یک غوره سردیشان می‌کند و با یک مویز گرمی. بیخود نیست که با تمام قشنگی‌شان علف هرزند. کسی که در فصل سختی‌ها صبور نباشد اصلا به فصل برداشت نمی‌رسد.

بالکن را هم شستم. حالا هر از گاهی نسیم خنکی داخل می‌آید و لذت نوشیدن قهوه را دوچندان می‌کند.

خانم همسایه که درِ خانه‌شان را باز می‌کند می‌فهمم ساعت ۷:۳۰ است. من واقعا آدم روندهای ثابت و همیشگی نیستم. اگر قرار بود هر روز رأس یک ساعت مشخصی از خانه خارج شوم و سرِ کار مشخصی بروم قطعاً دیوانه می‌شدم. همین نیازِ من به تغییر باعث شده است که هر از چند گاهی مسیر زندگی‌ام کاملا تغییر کرده است.

بزرگترین اهرم رنجِ من در زندگی «ماندن در یک مرحله» است. هر وقت می‌خواهم خودم را تحریک به انجام کاری کنم می‌گویم: «اگر این کار را انجام ندهی تا آخر عمر در همین مرحله می‌مانی»

آنوقت انگار که در لانه‌ی زنبورها آتش روشن کرده باشند؛ وِلوِله می‌شود در درونم.

صبح ناگهان متوجه شدم که دوشنبه روز تعطیل رسمی است و بنابراین من نمی‌توانم دوشنبه استخر بروم. همان موقع تصمیم گرفتم که امروز بروم. این اولین بار است که می‌خواهم در قزوین استخر بروم. به نزدیکترین استخر زنگ زدم جواب ندادند. رفتم آنجا گفتند تعمیرات داریم و استخر بسته است. واقعا نمی‌دانم در این دو سال منتظر چه بوده‌اند که تازه یادشان افتاده تعمیرات کنند!!

ساعت‌ها در خیابان‌ها سرگردان بودم و از این استخر به آن یکی می‌رفتم. چند تا از استخرها بسته بودند. یکیشان که باز بود یک ساعت باید صبر می‌کردم تا سانس بعدی برسد که خیلی دیر می‌شد، در ضمن استخر هم کوچک و خفه بود که دوست نداشتم.

به استخر بعدی زنگ زدم و دیدم می‌توانم خودم را برسانم. رفتم و بعد از کلی پرس و جو استخر را پیدا کردم. از در ورودی تا رسیدن به استخر هم یک مسیر طولانی را طی کردن و وقتی رسیدم متوجه شدم که خانم‌ها روزهای فرد هستند. نمی‌دانم چرا پای تلفن به زوج و فرد بودن دقت نکرده بودم 😟 خلاصه که انقدر پرسه زدم که ظهر شد. هم خودم دیگر وقت نداشتم هم اینکه استخرها به سانس آخرشان رسیده بودند.

دست از پا درازتر برگشتم خانه. در عوض خیلی از نقاط شهر را که هیچوقت ندیده بودم دیدم و هم اینکه می‌دانم فردا کجا بروم. یاد کنکور افتادم که روز قبل می‌رفتیم محل برگزاری کنکور را پیدا می‌کردیم که فردا معطل نشویم 🥵

وقتی می‌خواهم آشپزی کنم هزار بار ساعت را تنظیم می‌کنم وگرنه یا تمام غذاها می‌سوزند یا هیچوقت غذایی درست نمی‌شود چون به کل یادم می‌رود. کامپیوتر مثل یک سیاه‌چاله آدم را درون خودش می‌کشد. تایمر اجاق گاز با آن صدای گوش‌خراشش به دادم می‌رسد که یادم بیاید باید به فکر غذا باشم یا اینکه چیزی روی گاز عنقریب است که ته بگیرد.

حالا که نشد استخر بروم تصمیم گرفتم پیاده‌روی طولانی را امروز انجام دهم تا فردا اگر خدا بخواهد بتوانم استخر بروم. قزوین جای بسیار مناسبی برای پیاده‌روی است، چون تمام شهر کاملا مسطح است و هیچ کجای آن پستی و بلندی ندارد. در خیلی از خیابان‌ها هم مسیرهای مخصوص پیاده‌روی و دوچرخه‌سواری وجود دارد.

وب‌سایت سامانه‌ی جامع تجارت از دسترس خارج است. به اندازه‌ی ۲۱ نفر پشت خط پشتیبانی منتظر می‌شوم تا ببینم این سامانه کی قرار است در دسترس قرار بگیرد. خانم کارشناس می‌گوید: «بله قطعه در زمانهای دیگه امتحان کنید» و اجازه نمی‌دهد کلام بعدی من منعقد شود و تلفن را قطع می‌کند. این را که از همان پیغام خطای داخل وب‌سایت هم متوجه شده بودم.

تصور کنید شغل یک نفر این است که در عرض چند دقیقه تلفن را روی ۲۱ نفر قطع کند. خنده‌دار نیست؟! من هم یک فحش نان و آبدار نثارش کردم که متاسفانه چون قطع کرده بود نشنید.

امروز برای پیاده‌روی به جاهایی از شهر رفتم که قبلا پیاده نرفته بودم. آخرین قدم‌ها را دیگر واقعا به سختی برمی‌دارم. البته که من واقعا سریع پیاده‌روی می‌کنم و این یعنی مسافت زیادی را طی می‌کنم. گرمای هوا هم البته در خسته شدن بی‌تاثیر نیست.

از بعد از نهار در روزه هستم اما نمی‌دانم تا چه زمانی در روزه بمانم، بستگی به استخر رفتن فردا دارد.

می‌خواهم همه چیز را رها کنم و چند صفحه‌ای کتاب بخوانم.

الهی شکرت…

صبح درخانه‌ی پنبه خانم چشم باز کردم. چند لحظه‌ای زمان برد تا فهمیدم که کجا هستم و چرا هستم. وقتی زیاد جابه‌جا می‌شوی یا گاهی که سفر می‌روی، روز اول که بیدار می‌شوی نمی‌دانی کجا هستی. اتفاق جالبیست.

چقدر ذهن انسان سریع عادت می‌کند به یک روند؛ به یک جای ثابت بودن، کارهای ثابتی را انجام دادن. به محض اینکه تغییری اتفاق می‌افتد اطلاعات ذهن به هم می‌ریزد.

من از عادت بیزارم؛ از اینکه خودم و یا دیگران به چیزی در من عادت کنند. به طور مکرر در رفتارهایم، سبک زندگی‌ام، عادت‌هایم، ظاهرم و هر چیزی که به من مربوط می‌شود تغییر ایجاد می‌کنم. مرگ است برای من یک عمر یک جور بودن. ذهنم هم موظف است که با تغییرات من همراه شود و وارد فاز عادت نشود.

صبحانه بعد از ۱۶ ساعت روزه‌داری.

استخری که در نظر گرفته بودم به تلفن‌هایشان پاسخ نمی‌دادند. سانس‌ها را در وب‌سایتشان خواندم و صبح با مادر به آنجا رفتیم. خانمی که مسئول گیشه بود گفت سانس خانم‌ها از ۱۹ تا ۲۳. گفتم کجای دنیا سانس خانم‌ها شب است و سانس آقایان صبح؟! ظاهرا از آخرین بروزرسانی وب‌سایتشان چند سال می‌گذرد. روی شیشه نوشته بود سونا خراب است،‌ داریم تعمیر می‌کنیم و چند مورد شبیه این.

یعنی در دو سال گذشته که استخر‌ها تعطیل بوده‌اند این‌ها عملا هیچ کاری نکرده‌اند. تعطیل کرده‌اند رفته‌اند خانه خوابیده‌اند و حالا که استخرها باز شده آماده‌ نیستند.

ما آدم‌ها خیلی وقت‌ها آمادگی دریافت نعمت‌ها را نداریم. خودمان را آماده نمی‌کنیم، سهم خودمان را انجام نمی‌دهیم، یک چتر برنمی‌داریم محض رضای خدا. صبر می‌کنیم تا باران شروع شود بعد که می‌بینیم بعضی‌ها خیس نمی‌شوند می‌گوییم مگر قرار بود باران بیاید؟ دو سال است که نیامده. چرا ما با خبر نشدیم…

وقتی که منتظر دریافت نعمت نیستی چطور انتظار داری که دریافتش کنی؟ وقتی آمادگی‌های لازم را در خودت ایجاد نکرده‌ای، مهارت‌های لازم را یاد نگرفته‌ای، قدم‌های لازم را برنداشته‌ای چطور ممکن است که بتوانی نعمت‌ها را دریافت کنی حالا به فرض که شبانه‌روز هم در حال باریدن باشند؟

این‌ها را به خودم می‌گویم که هزاران بار سهم خودم را انجام ندادم و آماده نشدم برای دریافت نعمت‌ها و به راحتی از دستشان دادم. حالا می‌دانم که خودم مسئول بودم و هستم.

گاهی هم آماده شدم و دریافت کردم. مثلا یادم می‌آید که وقتی نتایج کنکور آمد و در رشته‌ی IT پذیرفته شدم یک تابستان فرصت بود تا شروع دانشگاه. من در آن تابستان مهارت تایپ ده انگشتی را یاد گرفتم درحالیکه اصلا کامپیوتر نداشتم و برای تمرین کردن به کافی‌نت‌ها می‌رفتم، یا در ذهنم تمرین می‌کردم یا در خود آموزشگاه. اما با این حال موفق شدم با نمره‌ی صد این دوره را تمام کنم. حالا چرا یاد گرفتم؟ چون با خودم فکر می‌کردم مگر می‌شود کسی رشته‌ی تحصیلی‌اش به کامپیوتر مربوط باشد اما تایپ کردن سریع را بلد نباشد؟

همکلاسی‌هایم در دانشگاه هر وقت صحبت از تایپ می‌شد با تمسخر می‌گفتند مگر ما تایپیست هستیم که بخواهیم تایپ یاد بگیریم؟ هر وقت لازم بود می‌بریم بیرون برایمان تایپ می‌کنند. بگذریم از اینکه چقدر این مهارت در زمان دانشگاه به کار من آمد و در زمان تحویل پروژه‌ها و پایان‌نامه‌ها که همه جا صف‌های طولانی برای تایپ بود و آن هم با کلی غلط تحویل داده می‌شد من تمام مستنداتم را به راحتی تایپ می‌کردم و بگذریم از اینکه بعدها یک درآمد کوچکی هم از این کار داشتم.

اما وقتی که به دنبال پیدا کردن شغل بودم دعوت به مصاحبه برای استخدام در یک شرکت چند ملیتی شدم. روز مصاحبه گفتند برایشان خیلی مهم است که افرادْ تایپ ده‌ انگشتی بلد باشند و از تمام متقاضی‌ها همانجا بدون اطلاع قبلی تست می‌گرفتند و باید بگویم که تنها نقطه‌ی قوت من که باعث استخدام من در شرکت شد همین مهارت به ظاهر ساده بود. من آن روز آنجا آماده‌ی دریافت بودم، قبلا قدم‌ها را برداشته بودم و خودم را مهیا کرده بودم.

آن زمان فقط من استخدام شدم، ممکن است دیگران فکر کنند که من شانس آوردم، اما واقعیت این است که من آماده بودم.

البته که صدها بار در زندگی‌ام بوده که آماده نبودم. کلن باید اعتراف کنم که بیشتر زمان‌ها را آماده نبوده‌ام اما دیگر یاد گرفته‌ام که باید سهم خودم را انجام دهم و خودم را آماده کنم.

چه می‌گفتم؟! آهان استخر… خلاصه نشد که برویم. بعد از آنجا به یک استخر دیگر هم رفتیم و آنجا هم روزهای زوج برای خانم‌ها بود اما حداقل فهمیده بودند که سانس‌های صبح را باید به خانم‌ها اختصاص داد نه شب را 😒 خلاصه که دست خالی برگشتیم خانه و قرار شد ساعت ۷ بعد از ظهر برویم همان استخر اول.

امروز داشتم به یک موضوعی فکر می‌کردم؛ به اینکه وقتی ما آدمی را از بیرون می‌بینیم نمی‌توانیم هیچ اتصالی بین او و خودمان احساس کنیم. شاید حتی خیلی وقت‌ها فکر کنیم که از آن آدم خوشمان نمی‌آید، یا حتی او را آدمی سطحی بدانیم و چیزهایی شبیه این.

اما وقتی که چند قدم به آن آدم نزدیک‌تر می‌شوی و کمی وارد فضای درونی آن آدم می‌شوی می‌بینی که تمام آدم‌ها جنبه‌های بسیار جالبی دارند. هر آدمی در فضای درونی خودش (که نمود آن را می‌توان در زندگی روزمره‌ی او و در رفتارها و عملکردهایی که در فضای خصوصی‌تر زندگی‌اش دارد دید) دارای جنبه‌های دوست‌داشتنی بسیار زیادیست.

خیلی وقت‌ها می‌بینی بعد از کمی معاشرت، کاملا نظر آدم نسبت به افراد تغییر می‌کند چون تازه می‌توانی نکات مثبت شخصیتی افراد را ببینی. برای من تقریبا همیشه اینطور بوده که وقتی به فردی نزدیکتر شده‌ام فهمیده‌ام که چه جنبه‌های جالبی دارد این آدم که من اصلا فکرش را نمی‌کردم. یعنی اغلب تصورم از آدم‌ها بعد از نزدیک‌تر شدن به آنها مثبت‌تر شده است.

یعنی فکر می‌کنم وقتی به آدمی مجالِ ارائه داده می‌شود همیشه چیزی در چنته دارد که باعث ایجاد احساس خوب در آدم شود. همه‌ی آدم‌ها در هر سطحی که هستند و با هر شکلی از زندگی، مسیری را در زندگیشان طی کرده‌اند که آنها را تبدیل به آدم منحصر‌ به فردی کرده است و از این رو همیشه چیزی یگانه برای ارائه دارند که بسیار ارزشمند است.

استخرْ خیلی معمولی و به شدت شلوغ بود. در واقع هیچگونه امکاناتی نداشت. من در خانه دوباره دوش گرفتم، چون دوشِ با عجله و سرهم‌بندی شده‌ای که آنجا گرفتم اصلا در پذیرش ذهن من نبود.

ظلم است که بعد از استخر چیزی نخوری. اصلا نصف لذت استخر رفتن به خوردن بعدش است، من اما به یک دمنوش آماده‌ی کسالت‌آور بسنده کردم. جبهه‌ی مقاومت فلسطین باید از من الگو بگیرد 🙄 فقط امیدوارم بدنم دستمزد مقاومتم را به خوبی بدهد تا حداقل بگویم ارزشش را داشت.

قرار است فردا صبح آن یکی استخر را امتحان کنیم. نَم نکشیم خوب است.

الهی شکرت…