روزانهنگاری – چهارشنبه ۹ آذر ۱۴۰۱
صبح سری به خانهی پدر زدیم و استخوانها را برداشتیم. امروز با وانت به کارگاه رفتیم. در ماشین آینه را پایین داده بودم و داشتم رژ لب میزدم که از خودم خندهام گرفت. گفتم هیچ چیزم به هیچ چیز نمیخورد. این مدل موها و این رژ لب زدن اصلا با این وانت جور درنمیآید.
در وانت که مینشینی انگار که شیشه در دهان تو است، یا تو در دهان شیشهای. در این حالت من دو تا لپتاپ و یک کیف دستی را هم روی پاهایم نگه داشته بودم.
امروز باید یک کاری را جمع و جور میکردم. از صبح بیوقفه سرپا بودم. در واقع بیشتر شبیه به یک «وسط کار» فقط مشغول مدیریت کردن گروه بودم تا کار به ثمر برسد. اجازه نمیدادم هیچکس حتی برای لحظهای بیکار بماند و به هر کس میگفتم که اول کدام کار را انجام دهد تا کارها به طور متوالی پیش بروند.
زمانی که برای شرکتی کار میکردم زیاد تجربهی چنین هماهنگیهایی را داشتم. یکی از آنها را به خوبی به خاطر دارم. مدیر شرکت در آمریکا در یک گردهمایی شرکت کرده بود و قصد داشت که در آنجا مشتری بگیرد. گردهمایی سه روز ادامه داشت و قرار بود که گروه هر شب برای مشتریهای بالقوهی آن...