جدیداً خانواده و دوستان یه کمپینِ از خود گذشتگی راهاندازی کردن به این شرح که هر گروه وقتی پیش اون یکی گروه هست سعی میکنه من رو با اسمی صدا بزنه که گروه مقابل صدا میزنه تا گروه مقابل احساس راحتی کنه؛ مثلا خانواده پیش دوستان به من میگن مریم، دوستان هم پیش خانواده میگن سمیرا (البته موضوع از اینم پیچیدهتره، چون خانواده هم دو گروه هستن)
خیلی خوشحالم که همدیگه رو درک میکنن و به فکر هم هستن، فقط امیدوارم قبل از اینکه شکاف ایجاد شده در من از شکاف موجود در لایهی اوزون وسیعتر بشه بیخیال بشن.
استیو تولتز توی “جزء از کل” میگه: ما با بیتوجهیْ خودمان را در افکار منفی غرق میکنیم و نمیدانیم دائم فکر کردن به این که “من مفت نمیارزم” احتمالا به اندازهی کشیدن روزی یک کارتن سیگار بی فیلتر کَمِل سرطان زاست.
پس بهتر نیست دستگاهی بسازم که هر بار فکری منفی به سرم آمد به من شوک الکتریکی بدهد؟
(اگه همچین دستگاهی بسازن ایرانیها دچار سوختگی درجهی سه میشن 🤭)
اگه شب با بابای من بری دزدی فردا صبح اولین نفری رو که ببینه (بدون اینکه طرف ازش سوال کرده باشه) میگه: «من و این دیشب رفتیم دزدی، من هی گفتم نریم این اصرار کرد بریم، چیزهایی هم که دزدیدیم اینها هستن.»
و هر چیزی که میگه حقیقت محضه. اما آخه قربون چشمهای دریاییت برم من، چه لزومی داره که بگی اصلا!!
قسمت جالب قضیه اینه که هر چیزی که در پدرم، من رو به خنده میاندازه یا ناراحت میکنه
«عیناً در من وجود داره»
بلوتوث = شیرِ پیرِ انتقال داده وقتی که دستت به هیچ کجا بند نیست
باور نمیکنی که همین ایشون یه جاهایی میتونه سرت رو روی گردنت حفظ کنه؛ وقتی که اینترنت نیست، وای فای نیست، کابل نیست، کوفت و درد و بقیه هم نیستن اون موقع یاد این تعریف من میافتی و دعا به جون من و بلوتوث میکنی
حالا هی برو دنبال بچه قرتیها
من همهی دورهام رو در زندگی زدم؛ وقتی میگم همه منظورم دقیقا «همه» است.
من تا تهِ تهِ تهِ مسیر بیایمانی رو رفتم و سالها اونجا زندگی کردم.
با خدا نبودن رو تمام و کمال تجربه کردم.
طعمِ زندگی بدونِ او رو با تمام وجود چشیدم.
گزارههایی مثل «فقط باید روی خودم حساب کنم…. خدایی نیست که اگر بود فلان و بهمان میشد یا نمیشد…. فقط من هستم و عقل و منطقم» و غیره و غیره رو میلیونها بار به خودم و دیگران گفتم….
از اون طرف، زندگی کردن در سایهی رحمت او رو هم تمام و کمال تجربه کردم.
با خدا بودن و سپردن و تسلیم بودن و توکل کردن رو هم زندگی کردم و نتایجش رو دیدم.
من هم ساکن جهانِ بیایمانی مطلق بودم و هم ساکن جهانِ ایمانِ نصفه و نیمهای که بلدم. ایمانی که مال پدر و مادر و رسانه و جامعه و دوست و غیره و ذلک نیست…
کامل نیست اما مال منه؛ ایمانی که از دلِ انکار متولد شده.
پس وقتی در مورد خدا حرف میزنم دقیقا میدونم دارم در مورد چی حرف میزنم؛ حرفی از روی ناآگاهی یا تحت تاثیر دیگران نیست.
قویاً معتقدم که این بخشی از سفر زیستنه که هر کس باید به تنهایی طی کنه. اما به عنوان کسی که در این مسیر بدجوری توی دیوار رفته به شما میگم که اگر دوست دارید دورهاتون رو بزنید، بفرمایید…. مهمون باشید.
نهایتش هشتاد سال درد و رنجه، تا اینجاش رو که تحمل کردید بقیهاش هم نوش جونتون باشه.
این شعر زیبا از «هفت اورنگ» اثر «عبدالرحمان جامی» است که در مثنوی سُبحه الابرار (تسبیح و نیایش نیکان) آمده (عقد چهارم – در استدلال به آثار وجود آفریدگار) که من خیلی دوستش دارم و تلاش کردم تا جایی که میشه اِعراب رو بذارم تا خوندنش سادهتر بشه. البته طولانیتر از اینه، من از یه قسمتش که بیشتر دوست داشتم گذاشتم. امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید.
او به خود هست و جهانْ هست بِدو / نیستْ دانْ هر چه نَه پیوست بِدو
جُنبش از وِی رِسَد این سلسله را / روی در وِی بُوَد این قافله را
چون خِلَد جُنبشِ موریت به پُشت / زودْ آری سوی آنْ مورْ انگشت
زانْ خَلِش هستیِ او را دانی / به سَر انگشتْ زِ پُشتَش رانی
باوَرَت ناید کاندر ژنده / خِلَدَت پشت نه زان جُنبنده
عالَم و این همه آثار در او / چرخ و این جُنبشِ بسیار در او
پَرده سازند و نو اگر پیوست / که پسِ پرده نواسازی هست
همه را جنبش و آرام ازوست / همه را دانه ازو دام ازوست
زوست جنبندهْ نه از بادْ درخت / زوست فرخندهْ نه از گردونْ بخت
او بَرَد تشنگیِ تشنه، نه آب / او دَهَد شادیِ مستان، نه شراب
غنچه در باغ نَخندَد بی او / میوه بر شاخ نَبنْدَد بی او
کارگر او، دگران آلتِ کار / کارگرْ یافتی آلتْ بِگذار
کار او، کارگر او، آلت اوست / اوست مغز و دگران جمله چو پوست
مغزخواهی نظر از پوست بِبَند / مغز جویی نَکُنَد پوستْ پسند
حرفِ غیرْ از ورقِ دلْ بتراش / خاطرْ از ناخُنِ فکرتْ مَخَراش
از همه ساده کن آیینهٔ خویش / وزْ همه پاک بِشو سینهٔ خویش
تا شَوَد گنجِ بقا سینهٔ تو / غرقِ نورِ ازل آیینهٔ تو
طی شودْ وادیِ برهان و قیاس / تو بِمانی و دلِ دوستْ شناس
دوست آنجا که بُوَد جلوه نَمای / حجتِ عقل بُوَد تفرقه زای
چون نَماید به تو این دولت روی / رو در آنْ آر و به کَس هیچ مَگوی
زانکه از گوهرِ عرفانْ خالی / بهْ بُوَد کیسهٔ استدلالی
به محض اینکه چشم باز کردم و صفحات صبحگاهیام را نوشتم بلافاصله پای کامپیوتر رفتم و مطالبی را به سایت اضافه کردم. تنها کاری که شوق را در من زنده میکند و باعث میشود که شب به خاطرش دیر بخوابم و صبح به خاطرش زود بیدار شوم بدون اینکه هیچ درآمدی از آن داشته باشم همین نوشتن است.
یک روزی این سوال را از خودم پرسیدم که «چه کاری هست که اگر هیچ پولی از آن به دست نیاوری باز هم انجامش میدهی و در واقع نمیتوانی که انجامش ندهی؟» همان لحظه از دهانم پرید که «نوشتن».
واقعا هیچوقت تا قبل از آن به این موضوع فکر نکرده بودم. سالها بود که دفتر پشت دفتر روزانهنویسی میکردم حتی وقتی که در سفر بودم یا در مورد موضوعات مختلف هر چه به ذهنم میرسید مینوشتم؛ زیر دوش، در حال پیادهروی، و در هر حال دیگری همیشه در ذهنم مینویسم بدون اینکه هیچ درآمدی از آن داشته باشم. من نمیتوانم ننویسم. اصلا نمیدانم این مسیر من را به کجا میبرد فقط میدانم که نمیتوانم نروم.
فکر میکنم هر کسی اگر به این سوال پاسخ دهد میتواند بفهمد چه مسیری مسیرِ علاقمندی واقعی اوست.
امروز داشتم به یک موضوعی فکر میکردم در مورد باورهای مالی؛ بعضی افراد هستند که فکر میکنند مسیر رسیدن به استقلال مالی مسیر صرفهجویی یا به قول خودشان عاقلانه خرج کردن و بیهوده خرج نکردن پول است. در واقع این افراد به جای اینکه روی افزایش دادن ورودی تمرکز کنند روی کم کردن خروجی تمرکز میکنند. شاید هم این مسیر بالاخره یک زمانی این افراد را به استقلال مالی برساند اما این طرز فکر تبعات زیادی دارد؛ اول اینکه ذهنیت این افراد را به سمت «کمبود» سوق میدهد و این باعث میشود به همین سمت هم بروند و همه چیز در زندگیشان رنگ و بوی کمبود بگیرد، یعنی نتوانند حتی از آنچه که دارند استفاده کنند و لذت ببرند.
دوماً باعث میشود که این افراد هرگز به ثروتهای بزرگ نرسند چون زمانی میزان دارایی افزایش پیدا میکند که ورودیْ بسیار بیشتر از خروجی باشد نه زمانی که ورودی و خروجی برابر باشند یا خروجی کمتر از ورودی باشد. معادله به این شکل جواب نمیدهد.
این دقیقا شبیه وزن کم کردن است. عدهی زیادی از افراد وقتی که پای وزن کم کردن به میان میآید اولین چیزی که به ذهنشان میرسد رژیم گرفتن است، یعنی فکر میکنند که لاغر شدنْ با کم کردن ورودی امکانپذیر است و به فکر زیاد کردن خروجی نیستند. افرادی که لاغر هستند میزان خروجیشان بیشتر از ورودیشان است، یعنی میزان کالریای که از دست میدهند بیشتر از میزان کالری دریافتیشان است، حالا هر کس به یک طریقی. برای همین است که رژیمها جواب نمیدهند و همیشه وزن قبلی سر جایش برمیگردد.
در مورد وضعیت مالی هم همینطور است. ما روی مسیر اشتباهی تمرکز میکنیم. وقتی میزان ورودی از یک حدی بیشتر میشود دیگر مبالغ خروجی اصلا به چشم نمیآیند.
استاد عزیزم یک جایی نوشته بود: «هیچ چیزی گران نیست. تو توان خریدنش را نداری»
از وقتی که این جمله را خواندم چیزی در مغزم زنگ خورد؛ اینکه باید روی افزایش ورودی تمرکز کرد. به جای اینکه آدم وقت و انرژیاش را صرف کنترل کردن خروجی کند باید وقت و انرژیاش را صرف افزایش دادن ورودی کند. این اصلا به معنی ولخرجی کردن یا هزینههای بیمورد کردن نیست، به معنی تمرکز کردن روی «فراوانی» به جای کمبود است.
صبح متوجه شدم که حتما باید بروم کارگاه، بنابراین نتوانستم با پنبه خانم استخر بروم، چه حیف.
خوبی کارگاه این است که کارهایی که آنجا انجام میدهم نیازی به فکر کردن ندارند، به همین دلیل تمام مدت هدفون در گوشم است و به فایلهای صوتی گوش میدهم.
امروز به لطف خدا هشت عدد چرخ جدید به کارگاه اضافه شد و این یعنی هشت نیروی جدید باید سر کار بیایند و فضای جدیدی هم باید اضافه شود به کارگاه. این یعنی گسترش و من فهمیدهام که هر گسترشی در این جهان مورد حمایت خداوند است.
نمیدانم چرا در کارگاه شخصیت آدم عوض میشود؛ مثلا در خانه حولهی مجزا داری، حتی خیلی وقتها دستت را با دستمال کاغذی خشک میکنی اما در کارگاه دستت را با شلوارت خشک میکنی و عین خیالت هم نیست. یا اینکه به دنبال بهانهای مثل چایی میگردی تا برای چند دقیقه هم که شده از زیر کار در بروی.
این نشان میدهد که کارهایی که آنجا انجام میدهم مورد علاقهام نیستند. حق هم دارم البته؛ دونپایهترین کارهایی که هیچ کس حاضر به انجام دادنشان نیست را به من میدهند. چندرغاز حقوق دارم، تازه میگویند این حقوق را بابت تخصصهایت به تو میدهیم نه به خاطر کارهای فیزیکی که اینجا انجام میدهی. واقعا انقدر که برای تخصص من ارزش قائل هستند شرمنده میکنند 🧐
جلسهی هیات مدیره برگزار نشد از بس کار طول کشید.
امروز روزهداری را یک ساعت زودتر شروع کردم تا فردا بتوانم زودتر صبحانه بخورم اما چون خیلی کار فیزیکی در کارگاه انجام دادم توانم خیلی کم شده است.
هوای خنکِ شب از پنجرههای ماشین داخل میآید، موزیک پخش میشود، شهر زنده و بیدار است. در این جاده ماشینها بیوقفه لایی میکشند و از هر روزنهای برای جا دادن خودشان و عبور کردن استفاده میکنند. از آن جادههایی است که اگر در آن عاقل باشی یا باعث ایجاد تصادف میشوی یا هزار ساعت بعد میرسی. یعنی تو هم باید مثل همه دیوانه باشی. رانندگی در بیقانونترین شرایط ممکن در مسیری پر از کامیونها و نیسانهای بیاعصاب که حتی آنها هم مرتب لایی میکشند.
باید خودت را به خدا بسپاری و در حواس جمعترین حالت ممکن مکررا سبقت از راست بگیری و امیدوار باشی که نیم ساعت بعدی را به سلامت پشت سر بگذاری. اما در مجموع تجربهی خوبیست چون هرچقدر هم که خسته باشی به هیچ وجه خوابت نمیگیرد از بس هیجان داری.
یک شب را کاملا یادم میآید که تنها بودم، ساعت از ۱۲ شب هم گذشته بود و من به طرز عجیب و غریبی خسته بودم. حتی آن وقت شب هم نه تنها چیزی از شدت دیوانگی رانندهها کم نشده بود بلکه حتی به خاطر دیروقت بودن دیوانهتر هم شده بودند و فقط خدا بود که من را به مقصد رساند.
امروز در کارگاه داشتم به سالهای بی خدا بودنم فکر میکردم. دربارهاش مفصل خواهم نوشت.
خیلی دیروقت پیغامی از مشتری گرفتم در مورد مطلبی که باید به سایتش اضافه میشد بابت مناسبتی که فرداست. پس همان موقع انجامش دادم.
دوش آب گرم بعد از یک روز طولانی نعمتی است که هر چقدر بابتش سپاسگزار باشم نمیتوانم حق مطلب را ادا کنم.
الهی شکرت…
آپدیت: تقریبا تا ساعت ۲ صبح بیوقفه مینوشتم 🧐
حرفِ غیرْ از ورقِ دلْ بتراش / خاطرْ از ناخُنِ فکرتْ مَخَراش
این بیت زیبا رو «عبدالرحمان جامی» در «هفت اورنگ» سروده و چقدر دوستش دارم من.
میگه به حرفهای دیگران اهمیت نده و خاطرِ خودت رو با ناخنِ فکر خودت خراشیده نکن. در واقع همیشه این خودِ ما هستیم که خاطر خودمون رو آزرده میکنیم وگرنه هیچ کس چنین قدرتی نداره که بتونه باعث آزار ما بشه اگر که ما چنین اجازهای رو بهش ندیم.
ما با خودخوری کردن و فکر و خیالهای باطل و با هزاران بار مرور کردن حرفها و اتفاقات و با ساختن سناریوهای بیمحتوا و غیرمحتمل در ذهنمون خودمون رو آزار میدیم. این ما هستیم که وقتی حرفی بهمون زده میشه دنبال اون حرف رو در ذهنمون میگیریم و انقدر بهش پر و بال میدیم و انقدر نشخوارش میکنیم که دمار از روزگار خودمون درمیاریم.
درحالیکه اگر ما واقعا به حرفها و رفتارهای دیگران در مقابل خودمون اهمیتی ندیم و این رو درک کنیم که هیچکس رو نمیشه راضی نگه داشت و مهم نیست که دیگران در مورد ما چه نظری دارن، ما که خودمون رو میشناسیم و میدونیم که چه جور آدمی هستیم و داریم چطور زندگی میکنیم اونوقت دیگه با فکر و خیالهای باطل باعث آزار خودمون نمیشیم. رها میکنیم حرف و حدیثها رو.
با خودمون میگیم که من در مسیر رشد خودم قرار دارم، ممکنه که در این مسیر اشتباهات زیادی هم بکنم که طبیعیه، اما هیچکدوم ارزشمندی من رو کم نمیکنه. من در ذات انسان ارزشمندی هستم. اصلا همینکه به رشد خودم فکر میکنم صدها قدم از همون آدمهایی که حرفهای آزاردهنده در مورد من میزنن جلوترم. پس چرا باید اجازه بدم که اونها حال خوب و بد من رو تعیین کنن؟
در واقع اینها رو به خودم میگم چون در تمام زندگیم آدمی بودم که اجازه دادم دیگران با حرفها و رفتارهاشون حال من رو خراب کنن و تمام مدت مشغول خراشیدن خاطر خودم با ناخنِ فکر خودم بودم. طرف یه حرفی رو میزنه و میره اما ما رهاش نمیکنیم، ما اجازه نمیدیم که واقعا بره.
باید آگاهانه بخواهیم که رها کنیم. باید بخواهیم که تنها فرمانروای سرزمین خودمون باشیم و هر روز فرمانروایی رو دست فرد دیگهای ندیم که هر جور خواست عواطف و احساسات ما رو رهبری کنه. کار واقعا سختیه، حداقل برای من که همیشه بوده و هست. اما پاداشها به کسانی داده میشه که با وجود سختیها تلاش میکنن که خودشون رو تغییر بدن. اگر راحت بود که همهی مردم دنیا شاد و خوشبخت بودند. اما مایی که ادعا میکنیم در مسیر آگاهی هستیم باید تلاش کنیم جزء اون دستهی اندکی باشیم که روی خوش زندگی رو تجربه میکنن.
اگر گویند زَرّاقیّ و خالی / بگو هستم دو صد چندان و میرو
(زرّاق یعنی فریبکار)
این حربهای که جناب مولانا در این بیت ازش یاد کرده به نظر من بهترین حربه برای خلع سلاح کردن هر کسی در هر موقعیتیه.
هر کس هر چیزی گفت که به مذاق شما خوش نیومد یا باعث ناراحتی شما شد، به جای اینکه تلاش کنید طرف رو قانع کنید یا خودتون رو بهش ثابت کنید در جوابش همین رو بگید که ایشون توصیه کردن؛ مثلا اگر طرف گفت تو دروغگو هستی، بگو اووو…. کجاش رو دیدی!! خیلی بیشتر از اونچه که تو فکرش رو میکنی دروغگو هستم.
اگه کسی بهت گفت تنبلی، دغلبازی، سطحی هستی یا حتی اگه گفت دزدی بگو آره هستم.. خیلی خیلی بیشتر از چیزی که تصورش رو بکنی هم هستم. حالا میگی چی؟!
باور کن که مهم نیست چقدر تلاش میکنی تا کسی رو قانع کنی یا چقدر تلاش میکنی تا خودت رو به دیگران ثابت کنی یا رضایت دیگران رو جلب کنی یا نظرشون رو تغییر بدی، تو هرگز و هرگز موفق به انجام هیچ کدوم از این کارها نخواهی شد و با توضیح دادن فقط به حال بد خودت دامن میزنی و کاری میکنی که آدمها مصرانهتر روی نظر خودشون بمونن و ناخودآگاه این احساس بهشون منتقل بشه که دارن در موردت درست فکر میکنن وگرنه که چه لزومی داشت که تو انقدر عز و جز کنی که خلافش رو ثابت کنی؟!
تو از درون خودت خبر داری و میدونی که چه کاره هستی و در درونت چی میگذره. دیگه واقعا چه اهمیتی داره که بقیه چه نظری دارن؟! به هر حال که همیشه یکی پیدا میشه که نظر منفی در مورد آدم داشته باشه، همونطور که ما ممکنه در مورد خیلیها نظرات اشتباهی داشته باشیم.
دیگه وقتی جناب مولانا میگه این رو بگو بحث نکن دیگه جانم، بگو و خودت رو خلاص کن. ایشون یه چیزی میدونسته که این رو گفته.
ثُمَّ لَا یَمُوتُ فِیهَا وَ لَا یَحْیَى
پس در آنجا نه بمیرد و نه زندگانى کند
یه جایی که در اون نه بمیری و نه بتونی زندگی کنی؛ چه جهنمی باید باشه اونجا….
فکر میکنم خیلیهامون چنین جایی رو در زندگی تجربه کردیم؛ زمانی که نه میتونستیم بمیریم و نه به آسودگی زندگی کنیم. من مدتها اونجا بودم، رنج بود در پی رنج، خودم ساخته بودمش، جهنم رو میگم، جالبه که خودت خیلی راحت میسازیش اما خلاص شدن ازش به اندازه ی ساختنش راحت نیست.
چون باید بپذیری که خودت ساختیش، باید مسئولیتش رو به عهده بگیری و باید باور کنی که اگه یه جهنم ساختی پس یه بهشت هم میتونی بسازی.
یعنی باید بخوای، باید با تمام وجودت بخوای که خلاص بشی و از اون مهمتر باید برای خلاص شدن کمک بخوای. چون تنهایی بیرون اومدن از یه جهنم کار هیچ کس نیست، هیچ کس نقشهی جهنم دستش نیست که بدونه راه خروج کدوم طرفه. فقط کسی که از اون بالا داره نگاهت میکنه میتونه راه رو بهت نشون بده.
پس اگه احساس میکنی توی جهنم گیر افتادی کمک بخواه؛ بدونِ خجالت، بدونِ ترس و بدونِ غرور کمک بخواه.
صبح درخانهی پنبه خانم چشم باز کردم. چند لحظهای زمان برد تا فهمیدم که کجا هستم و چرا هستم. وقتی زیاد جابهجا میشوی یا گاهی که سفر میروی، روز اول که بیدار میشوی نمیدانی کجا هستی. اتفاق جالبیست.
چقدر ذهن انسان سریع عادت میکند به یک روند؛ به یک جای ثابت بودن، کارهای ثابتی را انجام دادن. به محض اینکه تغییری اتفاق میافتد اطلاعات ذهن به هم میریزد.
من از عادت بیزارم؛ از اینکه خودم و یا دیگران به چیزی در من عادت کنند. به طور مکرر در رفتارهایم، سبک زندگیام، عادتهایم، ظاهرم و هر چیزی که به من مربوط میشود تغییر ایجاد میکنم. مرگ است برای من یک عمر یک جور بودن. ذهنم هم موظف است که با تغییرات من همراه شود و وارد فاز عادت نشود.
صبحانه بعد از ۱۶ ساعت روزهداری.
استخری که در نظر گرفته بودم به تلفنهایشان پاسخ نمیدادند. سانسها را در وبسایتشان خواندم و صبح با مادر به آنجا رفتیم. خانمی که مسئول گیشه بود گفت سانس خانمها از ۱۹ تا ۲۳. گفتم کجای دنیا سانس خانمها شب است و سانس آقایان صبح؟! ظاهرا از آخرین بروزرسانی وبسایتشان چند سال میگذرد. روی شیشه نوشته بود سونا خراب است، داریم تعمیر میکنیم و چند مورد شبیه این.
یعنی در دو سال گذشته که استخرها تعطیل بودهاند اینها عملا هیچ کاری نکردهاند. تعطیل کردهاند رفتهاند خانه خوابیدهاند و حالا که استخرها باز شده آماده نیستند.
ما آدمها خیلی وقتها آمادگی دریافت نعمتها را نداریم. خودمان را آماده نمیکنیم، سهم خودمان را انجام نمیدهیم، یک چتر برنمیداریم محض رضای خدا. صبر میکنیم تا باران شروع شود بعد که میبینیم بعضیها خیس نمیشوند میگوییم مگر قرار بود باران بیاید؟ دو سال است که نیامده. چرا ما با خبر نشدیم…
وقتی که منتظر دریافت نعمت نیستی چطور انتظار داری که دریافتش کنی؟ وقتی آمادگیهای لازم را در خودت ایجاد نکردهای، مهارتهای لازم را یاد نگرفتهای، قدمهای لازم را برنداشتهای چطور ممکن است که بتوانی نعمتها را دریافت کنی حالا به فرض که شبانهروز هم در حال باریدن باشند؟
اینها را به خودم میگویم که هزاران بار سهم خودم را انجام ندادم و آماده نشدم برای دریافت نعمتها و به راحتی از دستشان دادم. حالا میدانم که خودم مسئول بودم و هستم.
گاهی هم آماده شدم و دریافت کردم. مثلا یادم میآید که وقتی نتایج کنکور آمد و در رشتهی IT پذیرفته شدم یک تابستان فرصت بود تا شروع دانشگاه. من در آن تابستان مهارت تایپ ده انگشتی را یاد گرفتم درحالیکه اصلا کامپیوتر نداشتم و برای تمرین کردن به کافینتها میرفتم، یا در ذهنم تمرین میکردم یا در خود آموزشگاه. اما با این حال موفق شدم با نمرهی صد این دوره را تمام کنم. حالا چرا یاد گرفتم؟ چون با خودم فکر میکردم مگر میشود کسی رشتهی تحصیلیاش به کامپیوتر مربوط باشد اما تایپ کردن سریع را بلد نباشد؟
همکلاسیهایم در دانشگاه هر وقت صحبت از تایپ میشد با تمسخر میگفتند مگر ما تایپیست هستیم که بخواهیم تایپ یاد بگیریم؟ هر وقت لازم بود میبریم بیرون برایمان تایپ میکنند. بگذریم از اینکه چقدر این مهارت در زمان دانشگاه به کار من آمد و در زمان تحویل پروژهها و پایاننامهها که همه جا صفهای طولانی برای تایپ بود و آن هم با کلی غلط تحویل داده میشد من تمام مستنداتم را به راحتی تایپ میکردم و بگذریم از اینکه بعدها یک درآمد کوچکی هم از این کار داشتم.
اما وقتی که به دنبال پیدا کردن شغل بودم دعوت به مصاحبه برای استخدام در یک شرکت چند ملیتی شدم. روز مصاحبه گفتند برایشان خیلی مهم است که افرادْ تایپ ده انگشتی بلد باشند و از تمام متقاضیها همانجا بدون اطلاع قبلی تست میگرفتند و باید بگویم که تنها نقطهی قوت من که باعث استخدام من در شرکت شد همین مهارت به ظاهر ساده بود. من آن روز آنجا آمادهی دریافت بودم، قبلا قدمها را برداشته بودم و خودم را مهیا کرده بودم.
آن زمان فقط من استخدام شدم، ممکن است دیگران فکر کنند که من شانس آوردم، اما واقعیت این است که من آماده بودم.
البته که صدها بار در زندگیام بوده که آماده نبودم. کلن باید اعتراف کنم که بیشتر زمانها را آماده نبودهام اما دیگر یاد گرفتهام که باید سهم خودم را انجام دهم و خودم را آماده کنم.
چه میگفتم؟! آهان استخر… خلاصه نشد که برویم. بعد از آنجا به یک استخر دیگر هم رفتیم و آنجا هم روزهای زوج برای خانمها بود اما حداقل فهمیده بودند که سانسهای صبح را باید به خانمها اختصاص داد نه شب را 😒 خلاصه که دست خالی برگشتیم خانه و قرار شد ساعت ۷ بعد از ظهر برویم همان استخر اول.
امروز داشتم به یک موضوعی فکر میکردم؛ به اینکه وقتی ما آدمی را از بیرون میبینیم نمیتوانیم هیچ اتصالی بین او و خودمان احساس کنیم. شاید حتی خیلی وقتها فکر کنیم که از آن آدم خوشمان نمیآید، یا حتی او را آدمی سطحی بدانیم و چیزهایی شبیه این.
اما وقتی که چند قدم به آن آدم نزدیکتر میشوی و کمی وارد فضای درونی آن آدم میشوی میبینی که تمام آدمها جنبههای بسیار جالبی دارند. هر آدمی در فضای درونی خودش (که نمود آن را میتوان در زندگی روزمرهی او و در رفتارها و عملکردهایی که در فضای خصوصیتر زندگیاش دارد دید) دارای جنبههای دوستداشتنی بسیار زیادیست.
خیلی وقتها میبینی بعد از کمی معاشرت، کاملا نظر آدم نسبت به افراد تغییر میکند چون تازه میتوانی نکات مثبت شخصیتی افراد را ببینی. برای من تقریبا همیشه اینطور بوده که وقتی به فردی نزدیکتر شدهام فهمیدهام که چه جنبههای جالبی دارد این آدم که من اصلا فکرش را نمیکردم. یعنی اغلب تصورم از آدمها بعد از نزدیکتر شدن به آنها مثبتتر شده است.
یعنی فکر میکنم وقتی به آدمی مجالِ ارائه داده میشود همیشه چیزی در چنته دارد که باعث ایجاد احساس خوب در آدم شود. همهی آدمها در هر سطحی که هستند و با هر شکلی از زندگی، مسیری را در زندگیشان طی کردهاند که آنها را تبدیل به آدم منحصر به فردی کرده است و از این رو همیشه چیزی یگانه برای ارائه دارند که بسیار ارزشمند است.
استخرْ خیلی معمولی و به شدت شلوغ بود. در واقع هیچگونه امکاناتی نداشت. من در خانه دوباره دوش گرفتم، چون دوشِ با عجله و سرهمبندی شدهای که آنجا گرفتم اصلا در پذیرش ذهن من نبود.
ظلم است که بعد از استخر چیزی نخوری. اصلا نصف لذت استخر رفتن به خوردن بعدش است، من اما به یک دمنوش آمادهی کسالتآور بسنده کردم. جبههی مقاومت فلسطین باید از من الگو بگیرد 🙄 فقط امیدوارم بدنم دستمزد مقاومتم را به خوبی بدهد تا حداقل بگویم ارزشش را داشت.
قرار است فردا صبح آن یکی استخر را امتحان کنیم. نَم نکشیم خوب است.
الهی شکرت…
اگه تمامِ دنیا گفتن اوضاع خرابه تو به قلبت رجوع کن؛ به اون یه ذره نورِ امیدی که شاید خیلی وقتها کمرنگ شده اما هیچوقت خاموش نشده. میدونی چرا خاموش نشده؟! چون هیچوقتی نبوده در زندگیمون که آخرِ آخرِ آخرش کارها درست نشده باشه… روزهای سخت نگذشته باشه… کمبودها برطرف نشده باشه.
ما از یک جنگ هشت ساله بیرون اومدیم؛ همهمون تبعات جنگ رو به خاطر داریم و کمبودهاش رو تجربه کردیم… اما هیچکدوم از گرسنگی نمردیم. دلیلش این نبود که شاه انبارها رو پر کرده بود و گذاشته بود برای ما
نه…
این خداوند بود که روزیِ ما رو در دلِ جنگ و بعد از اون به ما رسوند
همون خدایی که روزیِ مورچه رو در دلِ خاک بهش میرسونه
همون خدایی که گفته «چه بسیارند موجوداتی که توانایی به دست آوردن روزی خود را ندارند. این خداست که به آنها و به شما روزی میدهد.»*
همیشه در زندگی «وعدهی نیکوتر رو باور کن» (صَدَّقَ بِالْحُسْنَىٰ)
اون وعدهای که حالت رو خوب میکنه
که بهت امید میده
که دلت رو قرص میکنه….
چون این وعده است که وعدهی خداونده و هر چیزی غیر از این دروغه.
(عنکبوت- آیه ۲۹)


