گاهی اوقات غمي به وسعت رشته كوههاي البرز بر دلم می‌نشيند. غمی از جنس نشدن؛ مانندِ «نمی‌شود كه بشود»، مانندِ «قرار نبود اينگونه شود ولی انگار دارد می‌شود»، مانند ِ«اصلن ديگر نمی‌خواهم كه بشود».

غمی از جنسِ  ندانستن، نتوانستن، نخواستن و هر چه نَ در دنيا هست.

غمی مانند زمستان كه وقتی می‌آيد انگار هيچوقت قرار نيست برود.

غمی كه اصلن نمی‌خواهی كه برود.

غمی از جنسِ چراها و چگونه‌هايی كه پاسخشان را نمی‌دانی.

اين همان نقطه‌ی اعتماد كردن است، نقطه‌ی هيچ كاری نكردن و صبور  ماندن است. نقطه‌‌ای كه معلوم می‌شود چقدر ياد گرفته‌ای، نقطه‌ی رها کردن….

شنیدید که می گن: «اگه از یه نفر بدت میاد دلیلش اینه که تو شبیه اون آدمی؟ یعنی ویژگی های نامناسب اون آدم عیناً در درون تو وجود داره و در واقع اون آدم باعث میشه که تو با خودت مواجه بشی و بخش مزخرف خودت رو به صورت عینیت یافته در بیرون ببینی. این آگاهی اغلب به صورت ناخودآگاه اتفاق می افته ولی درون ِ تو اینو درک می کنه و همین موضوع باعث نفرت تو از اون آدم میشه.»

من همیشه فکر می کردم که این حرف چرت محضه، می گفتم من از فلانی متنفرم اما من کجا شبیه اونم؟ من هیچ کدوم از اخلاقیات نفرت انگیز اونو ندارم. اصلا چه ربطی داریم ما به هم!!! .

چند روز پیش توو یه صبح خیلی معمولی که ظاهراً همه چیز سر جای خودش بود، چیزی رو کشف کردم که هنوز در موردش شوکه ام، تا یک ساعت نمی تونستم از روی مبل بلند بشم، چطور ممکنه!! من خود ِ خود ِ اون آدمم. دقیقاً بخش نفرت انگیز اون آدم که همیشه در موردش غُر می زدم و می گفتم فلانی اینطوریه و من به این دلایل دوست ندارم باهاش معاشرت کنم عیناً در من وجود داره،‌ نمی تونم بگم با چه دقتی ما شبیه به هم هستیم و نمی فهمم که چرا توی پونزده سال گذشته هرگز متوجه این موضوع نشده بودم.

اون آدم بخشی از وجود من رو بیرون می کشیده که من ازش نفرت داشتم و با حضورش مُهر تایید میزده به مزخرف ترین بخش درون من، به همین دلیل من همیشه در حال فرار کردن ازش بودم. از وقتی اینو فهمیدم اولاً تونستم به طرز چشمگیری رها بشم از اون آدم و از ذهنم خارجش کنم، دوماً اینکه فهمیدم من نمیخوام اون آدمی باشم که ازش متنفرم. من نمیخوام این ویژگی های مزخرف رو تا ابد با خودم حمل کنم و باعث بشم که دائماً با آدم هایی برخورد کنم که بازتاب ِ خود ِ مزخرفم هستن.

قرار گرفتن ما کنار آدم ها به هیچ وجه اتفاقی نیست، ما بر حسب تصادف حتی توی تاکسی کنار کسی نمي شينيم بلکه هر آدمی که کنار ما قرار می گیره، حتی شده برای چند دقیقه توی سوپرمارکت، به این دلیل بوده که ما اون آدم رو به سمت خودمون جذب کردیم. پس اگر مدل فکر کردنمون رو تغییر بدیم و تبدیل بشیم به اون آدمی که دوست داریم، اونوقت آدم هایی رو جذب می کنیم که از بودن در کنارشون لذت می بریم.

از این به بعد هر وقت که احساس کنم از کسی بدم میاد بیشتر به درون خودم توجه خواهم کرد.

من از شش سالگی کلاس زبان می‌رفتم. هر موسسه‌ای که می‌گفتن خوبه رو می‌رفتم و هر کتابی که بیرون می‌اومد رو به ما تدریس می‌کردن.

سال ۲۰۰۹ به استخدام یه شرکت چند ملیتی در اومدم. به غیر از افرادی که در ایران کار می‌کردن تقریبا اکثر همکاران ما اهل آمریکای شمالی بودن و تمام مشتریهامون بلااستثناء از کشورهای دیگه به ویژه آمریکا و انگلستان بودن. بنابراین در این شرایط مسلط بودن به زبان انگلیسی یکی از مهارت‌های اصلی بود که باید بلد می‌بودیم.

من وقتی رفتم برای استخدام خیلی به خودم مطمئن بودم و می‌گفتم بالاخره من نزدیک به بیست ساله که دارم زبان می‌خونم و فکر می‌کردم خیلی بلدم. وقتی شروع کردن به مصاحبه‌ی انگلیسی با من، من گفتم یا خدا!! اینا از کجا اومدن. چرا لهجه شون انقدر غلیظه، چرا من هیچی نمی‌فهمم، چرا نمی‌تونم جوابشونو بدم پس؟؟؟!!! خلاصه تته پته کنان یه چیزهایی گفتم. اما از شانس چون مجموع مهارت‌های من مناسب اون شغل بود استخدام شدم.

از فرداش که کار شروع شد ما دائما باید با همکارهامون و همینطور با مشتری‌ها از طریق ایمیل یا اسکایپ در ارتباط می‌بودیم. باور کنید که من یه ایمیل نمی‌تونستم بنویسیم، دست و پام می‌لرزید وقتی می‌خواستم جواب ایمیل‌ها رو بدم، چون چیزی که توی ایمیل‌ها نوشته می‌شد خیلی با اون چیزهایی که من در اون همه سال یاد گرفته بودم فرق داشت.

هر ایمیلی که می‌خواستم بفرستم اول برای سرپرستم می‌فرستادم، ایشون تایید و تصحیح می‌کرد و بعد می‌فرستادم. کم کم دیدم توی موقعیتی هستم که باید به هر ضرب و زوری هست مساله ی زبان رو درست کنم، وگرنه نمی‌تونم کار کنم. خیلی فکر کردم به اینکه چرا بعد از این همه سال زبان خوندن من هنوز انقدر تعطیلم. بعد به این نتیجه رسیدم که شیوه ی آموزش زبان انگلیسی (حداقل در کشور ما که من خبر دارم) کاملا اشتباهه. ما زبان انگلیسی رو مثل تمام درسهای دیگه (مثلا ریاضی و تاریخ و …) یاد می‌گیریم در حالیکه قضیه‌ی یادگیری ِ یه زبان دیگه اصلا مثل درسهای دیگه نیست.

زبان رو باید طوری یاد گرفت که یه بچه اولین بار داره زبان مادریش رو یاد می‌گیره؛ یعنی با شنیدن و تکرار کردن. بچه به حرف‌های پدر و مادرش و سایرین گوش می‌کنه و کم کم یاد می‌گیره که همون حرف‌ها رو تکرار کنه و یا وقتی سوالی ازش میشه جواب بده، بدون اینکه اصلا قواعد و دستور زبان رو بدونه. بچه بدون اینکه فرق فعل ماضی استمراری و ماضی بعید رو بدونه از این فعل‌ها به درستی استفاه می‌کنه و به راحتی با اطرافیانش ارتباط می‌گیره.

ما اگر هزار سال هم از این کلاس به اون کلاس بریم و کتاب عوض کنیم و از روی کتاب گرامرها و کلمات رو بخونیم امکان نداره که بتونیم در یک موقعیت واقعی به خوبی ازشون استفاده کنیم. من افرادی رو با دایره‌ی لغات بسیار وسیع دیدم که حتی تمام کلمات تخصصی حقوق و پزشکی رو هم می‌دونستن، اما وقتی می‌خواستن صحبت کنن یک جمله هم نمی‌تونستن بگن.

خب، حالا من چی کار کردم؟ من به صورت کاملا ناخودآگاه از یک روش من درآوردی استفاده کردم و به جرات می‌گم که در عرض یک سال کلن یه آدم دیگه شدم. به طوریکه وقتی یکی از اساتید قدیمی‌ زبانم رو دیدم و با هم حرف زدیم واقعا تعجب کرده بود و دائم از من می‌پرسید بگو واقعا چی کار کردی که انقدر عوض شدی؟!

بعدها چند نفر رو دیدم که زبانشون واقعا عالی بود و متوجه شدم که اونها هم دقیقا از همین روش استفاده می‌کنن. وقتی خودشون توضیح دادن من گفتم ای وای خدای من! منم همینطوری زبان یاد گرفتم. بنابراین الان دیگه با اطمینان درباره‌ی این روش صحبت می‌کنم چون مطمئن شدم که واقعا جواب میده.

روشی که می‌خوام بگم شاید به نظر ساده و حتی احمقانه بیاد، اما باور کنید که این تنها روشیه که واقعا جواب میده بدون اینکه نیاز باشه دائما از این کلاس به اون کلاس برید. روش من اینه:

با خودتون با صدای بلند به انگلیسی صحبت کنید و این کار رو تبدیل به یک عادت هر روزه کنید.”

شاید بگید خب من که اصلا هیچی بلد نیستم، چی بگم با خودم؟ اول از مکالمات خیلی خیلی ساده‌ی روزمره شروع کنید؛ مثلا الان می‌خوام برم یه دوش بگیرم، بعدش به فلانی زنگ می‌زنم که با هم بریم بیرون. یا اینکه امروز مامانم یه نهار خوشمزه درست کرده. فردا امتحان ادبیات دارم و ….

یعنی ساده‌ترین جملات روزمره رو با خودتون و با صدای بلند بگید. (ببینید چند بار دارم روی صدای بلند تاکید می‌کنم!!)

بعد کم کم شروع کنید یه موضوع رو توی ذهنتون در نظر بگیرید و فرض کنید که دارید با یه نفر دیگه در مورد اون موضوع حرف می‌زنید. بعد به جای خودتون و اون نفر دیگه صحبت کنید.

با خدای خودتون به زبان انگلیسی حرف بزنید (من دائما این کار رو انجام میدم) هر وقت می‌خواید با خدا حرف بزنید انگلیسی حرف بزنید (با صدای بلند)

خلاصه هر جور که دوست دارید هر روز با خودتون با صدای بلند به انگلیسی صحبت کنید.

من نمی‌خوام اینجا قسم بخورم و آیه بیارم که اگر این کار رو بکنید چقدر ممکنه زبانتون پیشرفت کنه، واقعیت اینه که اصلا فرقی به حال من نداره که مهارت زبان شما در چه حدی باشه، برای من مهم اینه که خودم بلدم و از اون زمان تا امروز (حتی با اینکه چند سالی میشه که دیگه در اون شرکت کار نمی‌کنم) اما از مهارت‌های من هیچی کم نشده که هیچ بهتر هم شده. پس دیگه بستگی به خود شما داره و اینکه چقدر براتون مهمه که استفاده کنید و نتیجه بگیرید.

من تا به حال به هر آدمی‌ که رسیدم درباره‌ی این روش گفتم اما به جرات می‌گم که حتی یک نفر هم استفاده نکرده و تمام اون آدم‌ها دقیقا در همون نقطه‌ای هستن که قبل از صحبت کردن با من بودن. هر بار که با من صحبت می‌کنن با حسرت می‌گن که تو چقدر پیشرفت کردی اما باز هم حاضر نیستن که این روش ساده رو امتحان کنن و نتایجش رو ببینن. واقعا نمی‌فهمم چرا آدم‌ها این مدلی هستن!!

به هر حال من دوست داشتم درباره ی این روش بنویسم تا شاید یه نفر که واقعا دوست داره پیشرفت کنه این مطلب رو بخونه و براش مفید باشه.

امیدوارم استفاده کنید و نتیجه بگیرید 🙂

خوشحال می‌شم اگر تجربه‌ی خودتون رو در مورد یادگیری زبان انگلیسی و اینکه آیا این روش تونسته براتون مفید باشه برای من بنویسید

من هيچوقت يه آدم مدرن نبودم؛ هميشه از هر چيزي كلاسيكش رو ترجيح دادم؛ از مرد گرفته تا طراحي فضا، از مدل لباس گرفته تا ماشين و هر چیز دیگه ای.

هر وقت به مرد ايده آل فكر كردم تصوير كلارك گيبل توو بربادرفته اومده جلوي چشمم، به طراحي فضا كه فكر كردم سبك كانتري دلم رو برده، به لباس پوشيدن كه فكر كردم انگليسي ها به نظرم شيك پوش ترين آدم هاي دنيا اومدن، به ماشين كه فكر كردم شورولت كوروت دهه های پنجاه و شصت هنوز به نظرم خوشگله.

حالا چرا يه آدمي مثل من بايد خودش رو پرت كنه وسط دنياي آي تي تا قشنگ دهنش واسه چند دهه سرويس بشه سؤاليه كه جوابش فقط يك كلمه است؛ حماقت. البته نه اینکه از این حماقت ناراضی باشم، نیستم. چون همونقدر که دهنت سرویس میشه رشد هم می کنی. زوایای جدیدی از وجود خودت رو کشف می کنی که اگر چالشی در کار نبود شايد هيچوقت پیداشون نمی کردی. و اینکه کلن آی تی چیز به درد بخوریه، یه چیزی تو مایه های انبردست که همیشه باید اون گوشه کنارها یکی ازش باشه.

اما اگه اول مسیرت هستی و میخوای راهت رو انتخاب کنی به این فکر نکن که چه کاری با کلاس تره، چه کاری تو رو ثروتمند تر می کنه، چه کاری کمکت می کنه راحتتر از ایران بری… به این فکر کن که چه کاری هست که دوست داری شب بخوابی زودتر صبح بشه بری اون کار رو انجام بدی. چه كاري هست که وقتی بهش فکر می کنی دلت غنج میره و یه لبخند میاد گوشه ی لبت.

تضمین می کنم که چنین کاری هم برات ثروت میاره، هم کمکت می کنه هر جایی که میخوای بری و از همه همه مهمتر اینکه شادت می کنه. از یه سنی به بعد می فهمی که عمیقاً شاد بودن و لذت بردنْ مهمترین هدف زندگیه.


آیا عاشق کاری که انجام میدی هستی؟
اصلا تا امروز فهمیدی که عاشق چه کاری هستی؟
آیا تو هم مسیرت رو اشتباهی رفتی یا از همون اول رفتی سراغ کاری که عاشقشی؟

من واقعا لذت می برم وقتی می بینم که یه نفر تونسته مسیرش رو به درستی تشخیص بده و کاری رو انجام بده که عمیقا ازش لذت می بره و معتقدم که هر کدوم از ما اگر واقعا به دنبال مسیر منحصر به فرد خودمون باشیم حتما پیداش می کنیم.

برام بنویسید که شما جز کدوم دسته هستید؛ جز افرادی که مسیرشون رو پیدا کردن یا اینکه هنوز نیاز دارید خودتون رو بیشتر و بهتر بشناسید؟ اگر مسیرتون رو پیدا کردید چطوری بهش رسیدید؟

وقتی به یه درخت نگاه می کنی می بینی که هزاران برگ داره، وقتی یه مشت خاک رو توی دستت می گیری میلیونها ذره رو می بینی. وقتی به دریا نگاه می کنی نمی تونی حتی تصور کنی که از چند میلیارد قطره تشکیل شده. هزاران هزار گونه از حیوانات و گیاهان در جهان وجود دارند. اونقدر درخت و خاک و آب در جهان هست که نگه داشتن ِ حساب و کتابش در ماشین حسابِ کوچیک مغز ِ انسان نمی گنجه.

هر گوشه از طبیعت رو که نگاه می کنی فقط فراوانی می بینی.

اینها همه می گن که ما خدایی داریم که دستش به کم نمیره. پس باور نکن که این خدا روزی ِ تو رو اندک قرار داده باشه. حتی اگه همه ی دنیا اینو بهت گفتن تو باور نکن. به جاش باور کن که خداوند روزی دهنده ی بی حساب و کتابه تا بی حساب و کتاب دریافت کنی.

«و اگر بخواهید نعمت های خدا را شماره کنید هرگز نتوانید»

خیلی وقت ِ پیش یه جایی یه اصطلاحی خوندم؛ جوابهای راه پله‌ای.

یعنی جوابهایی که وقتی از در اومدی بیرون و داری میری توی راه پله به ذهنت می‌رسن. می‌گی کاش بهش گفته بودم فلان، کاش فلان جواب رو به فلان حرفش داده بودم.

جوابهایی که آرزو می‌کنی ای‌کاش زودتر به ذهنت رسیده بودن، همون موقع که لازم بود بگی.

من با اینکه اغلب یه جوابی تو آستینم دارم که بِدم اما با این وجود زندگیم هميشه پر بوده از جوابهای راه پله‌ای. بعضی‌هاشون مدت‌ها ذهنم رو درگیر کردن و هزار بار با خودم گفتم که دختر چرا همون موقع به ذهنت نرسید که این جواب رو بدی!!! در حدی که دوست داشتم برم طرف رو پیدا کنم و یک‌کاره فقط همون جواب رو بهش بدم و برم (حیف که دیوانه‌تر از اونی که هستم به نظر مي‌رسيدم 🤦‍♀️)

افرادی که زیاد گرفتار ِ جوابهای راه پله‌ای می‌شن كسانی هستن که زیاد از حد درگیر ِ آدمها و حرفها و رفتارهاشون ميشن.

به آدم‌ها اجازه ميدن كه وارد حريم ِ ذهن اونها بشن و كنترلِ حال خوب و بدشون رو به دست بگيرن.

اجازه ميدن كه آدم ها موقع غذا خوردن، خوابيدن، تفريح كردن و در تمام ِ زمانها همراهشون باشن.

کسی كه برای حالِ خوب ِ خودش ارزش قائل باشه آدم‌ها و حرف‌هاشون رو پشت ِ در ِ همون اتاق يا پشت ِ همون تماس تلفنی جا می‌ذاره و با نشخوار كردنِ دوباره و دوباره‌ی حرف‌ها و فكرها حال ِ خودش رو مسموم نمی‌كنه.

و چقدر همه‌ی اينها موقع نوشتن سهل‌الوصول به نظر می‌رسن….

نمی شود که تو باشی و عشق نباشد؛ مثل رابطه ی خورشید و نور است. نمی شود که خورشید باشد و نور نباشد، علت و معلولند اینها. اما تو از آن خورشیدهایی هستی که نورشان همیشه هست، حتی وقتی خودشان نباشند پرتوهای نورشان از کیلومتر ها آن طرف تر دلِ آدم را روشن می کند.

دستانت مأمن عشق اند، عشق در دستان ِ تو لانه دارد، از همان دورها صدای بال زدنش می آید. و عشق چه مأنوس است با تو، چه آرام است در کنارت، چون در دستانِ توست که نطفه ی عشق بسته می شود.

دستانت را برایم بفرست، می خواهم زیر بالشم قایشمان کنم تا عشق همیشه زیر سَرَم باشد. اصلا تو دست می خواهی چه کار وقتی که بال داری؟!

یه زمانی بود که من در هیچ جمعی،‌ برای هیچ کسی و به هیچ دلیلی دست نمی زدم. هر وقت که مثلاً می گفتن تشویق کنید یا لازم بود دست بزنیم من دست به سینه می نشستم چون فکر می کردم اینطوری با کلاس ترم.

توی جشن فارغ التحصیلی لیسانسم شرکت نکردم چون فکر می کردم که چرا باید یه لباس مسخره بپوشم و برم روی سن تا یه تیکه کاغذ رو از دست مسئولینِ بی مزه ی دانشگاه تحویل بگیرم، این لوس بازیا چیه!! به جاش توی جایگاه تماشاچی ها نشستم و البته کسی رو هم تشویق نکردم.

توی هر جمعی که جُکی تعریف می شد در حالیکه دیگران از شدت خنده پخش می شدن رو زمین من دقیقاً مثل بز بهشون نگاه می کردم که يعني چقدر بی نمکید شماها.

خب البته که من باید یه فرقی با بقیه می کردم و البته که باید به هر ضرب و زوری بود این فرق رو توی چشم و چال بقیه فرو می کردم. 😶

بابت اون روزها نه شرمنده ام و نه بهشون افتخار می کنم. اون آدم صرفاً یه نسخه از من بود. اون نسخه باید می بود تا امروز من به بی مزه ترین جک های دنیا هم طوری بخندم که زبون کوچیکم ته حلقم پیدا بشه. تا امروز انقدررررر برای همه به هر دلیلی دست بزنم که همیشه بعد از هر مراسمی دستهام درد بگیرن. تا امروز با جون و دل توی تمام مراسم ها شرکت کنم و از لحظه لحظه ی بودن در اون جمع ها لذت ببرم.

اگر اون نسخه نبود من هیچ کدوم از این لحظه هارو با این «عمق» درک نمی کردم بلکه توی تمام این لحظه ها یه حضورِ معمولی می داشتم و یه لذتِ معمولی می بردم؛ مثل خیلی از آدم ها.

من باید از اون ور بوم با مغز می افتادم تا بتونم از این رو بوم با قلبم بیفتم.

این روزها برای متفاوت بودن از دیگران تلاش نمی کنم، چون فکر می کنم که تنها چیزی که ارزش تلاش کردن داره شادتر بودنه.

به نظر من قزوین شهر ِ بهترین طعم‌های ایرانه؛ من هر شهری که میرم حتمن غذاهای اون شهر رو امتحان می کنم؛‌ مثلا دنده‌کباب کرمانشاه، بریونی اصفهان، آبگوشت یزد، میرزاقاسمی و باقلا قاتوق و کته کبابی شمال، بُزقورمه‌ی کرمان… همه‌شون بی نظیرن، حرف ندارن، ولی هیچ شهری اینطوری نیست که تمام خوراکی‌هاشون خوشمزه باشه، بلکه هر شهری احتمالن یکی دو تا خوردنی خیلی خوشمزه داره، ولی به جرأت بهتون می‌گم که تمام خوراکی‌ها در قزوین بهترین طعم‌ها رو دارن؛ از انواع شیرینی‌ها و غذاها گرفته تا انواع آش‌ها و چیزهای دیگه. به این دلیل که قزوینی‌ها وسواس خاصی در انتخاب کردن چاشنی‌ها دارن و اینکه سعی می‌کنن همه‌ی مواد رو تا حد ممکن خودشون و به صورت تازه تهیه کنن.

خانم‌های قزوینی ید طولایی در آشپزی و شیرینی‌پزی دارن. من تقریبن نوزده سال قزوین زندگی کردم و تقریبن در تمام رستوران‌ها قیمه‌نثار رو امتحان کردم. (تا اینجا می‌تونم بگم که رستوران‌های آرمانی و کرمانی قیمه‌نثارهای قابل‌قبولی ارائه می‌کنند. البته قابل‌قبول برای کسانی که قیمه‌نثار خونگی رو نخورده باشند. رستوران نمونه کمتر قابل‌قبوله از دید من اما بدک نیست.)

اون زمان که در رستوران می‌‌خوردم فکر می‌کردم که چقدر این غذا خوشمزه است، اما وقتی قیمه‌نثار رو در منزل و با دستپخت خونگی خوردم تازه فهمیدم که در رستوران‌ها یه خورش معمولی با مقداری خلال پسته و بادوم (به قول قزوینی‌ها آجیل) خورده بودم. چون این غذا قلق‌های خاصی داره که در رستوران‌ها رعایت نمی‌شه، اما در خونه به شکل اصیلش پخته می‌شه.

من دستور تهیه‌ی این غذا رو از یکی از موثق‌ترین منابع ممکن گرفتم، خودم هم بارها به این روش درستش کردم و هرکس که خورده گفته عالیه. شما هم اگر این موارد رو رعایت کنید می‌تونید به یه قیمه نثار واقعی دست پیدا کنید که عطر و طعمش هوش از سر مهمون‌ها می‌بره.

خب دیگه مقدمه‌چینی بس است، برویم سر اصل مطلب 🧐


مواد لازم:

گوشت مغز ران و یا راسته‌ی گوساله: صد گرم به ازای هر نفر و در نهایت مقداری گوشت اضافه‌تر در نظر می‌گیریم. این مقدار اضافه بر حسب تعداد مهمون‌ها می‌تونه چیزی حدود ۲۰۰ الی ۴۰۰ گرم باشه. (گوشت برای این غذا باید به صورت تکه‌های خیلی کوچیک خرد بشه طوری که خوردن گوشت نیازی به نصف کردنش نداشته باشه.)

گلاب دو آتیشه: یک استکان (تاکید می‌کنم که حتمن از گلاب دو آتیشه استفاده کنید، گلاب معمولی فایده نداره.)

خلال پسته: ۱۰۰ گرم

خلال بادام: ۱۰۰ گرم

خلال نارنج: ۱۰۰ گرم (می تونید از عطاری‌ها تهیه کنید)

زرشک: ۱۰۰ گرم

چوب دارچین: ۲ تکه

پودر هل آسیاب‌شده: ۲ قاشق مربا خوری سر خالی برای داخل خورش و مقداری هم برای زمان کشیدن غذا

زعفران (هم به صورت دم‌کرده و هم به صورت پودر)

نمک و فلفل و زردچوبه: به میزان لازم

پیاز: یک عدد بزرگ

رب: سه قاشق غذاخوری

کره: به میزان لازم

پودر دارچین (برای زمان کشیدن غذا)


طرز تهیه:

شب قبل خلال نارنج رو داخل آب سرد بریزید تا خیس بخوره و تا صبح چند بار آبش رو عوض کنید.

از صبح که شروع می‌کنید به درست کردن غذا مثلا برای نهار، خلال بادام رو داخل گلاب خیس کنید. بهتره در ظرفی خیس کنید که بتونید بذاریدش روی حرارت که بعدا دوباره کاری نشه.

زرشک رو هم خیس کنید و حدود ده دقیقه داخل آب نگه دارید و بعد آبکش کنید و اجازه بدید که آبش بره. (زرشک نباید بیشتر از این داخل آب باشه، پس به موقع آبش رو خالی کنید)

پیاز رو نگینی خرد کنید و با دو قاشق روغن سرخ کنید. وقتی پیاز به حد مناسب رسید حرارت رو کم کنید، زردچوبه بزنید و گوشت رو اضافه کنید و تفت بدید. بعد از کمی تفت دادن (در حالی که حرارت ملایم هست) در ظرف رو ببندید و اجازه بدید که گوشت یه مقدار آب بندازه و توی آب خودش یه کم بپزه. مثلا حدود ۱۵ دقیقه. حالا رب رو اضافه کنید و اجازه بدید که رب داخل روغن سرخ بشه و رنگ بندازه.

آب جوش اضافه کنید. توجه داشته باشید که این خورش خیلی آبدار نیست، بنابراین مثل قیمه‌ی معمولی آب رو نمی بندیم توی خورش 😁
در حدی آب بریزید که مثلا دو بند انگشت بالاتر از سطح گوشت باشه. نمی‌خوایم انقدر آب کم باشه که مجبور باشیم بعدا آب اضافه کنیم و خورش بی‌مزه بشه و نمی‌خوایم خیلی زیاد آب داشته باشه.

نکته: خیلی‌ها در همین مرحله نمک رو به خورش اضافه می‌کنن چون اعتقاد دارن که اگر نمک رو بعدا بریزی دیگه خود ِ گوشت‌ها مزه‌دار نمیشن بلکه خورش به طور کلی مزه‌دار میشه. یعنی وقتی گوشت رو می‌خوری خود گوشت بی‌مزه است. اما راستش من تا به حال جرأت نکردم که نمک رو در این مرحله اضافه کنم چون ترسیدم که گوشت سفت بشه. ریسک این قسمت با خودتون. امتحان کنید و اگر مشکلی نبود به من هم بگید 🤭

فلفل اضافه کنید. دو سوم از گلاب دو آتیشه رو دقیقا در همین مرحله به خورش اضافه کنید و یک سوم رو نگه دارید که بعدا اضافه کنیم.

مقداری پودر زعفران اضافه کنید. چوب دارچین رو بندازید. یک قاشق مربا‌خوری پودر هل آسیاب شده رو اضافه کنید.

اگر مثل خانم‌های قزوینی خانم با سلیقه‌ای هستید در فصل نارنج مقداری پوست نارنج تهیه کنید (یعنی خودتون نارنج رو پوست بگیرید و اون قسمت سفیدش رو جدا کنید. نه اینکه خلال کنید همونطوری درشت. این پوست‌ها رو داخل زیپ کیپ توی فریزر نگه دارید). یک تکه پوست نارنج درشت رو در همین مرحله به غذا اضافه کنید که بعدا بتونید از خورش دربیارید.

اگر هم پوست نارنج ندارید از همون خلال نارنج که از شب قبل خیس کردید و چند بار آبش رو عوض کردید به اندازه‌ی یک قاشق غذاخوری سرخالی بردارید و توی خورش بریزید.

اگر کره‌ی محلی دارید یک تکه (حدود ۳۰ گرم) در همین مرحله به خورش اضافه کنید اگر هم ندارید کره‌ی پاستوریزه بریزید.

درش رو ببندید و اجازه بدید که با حرارت بسیار ملایم و ریز ریز بجوشه. یک ساعت و نیم بعد می‌تونید نمک رو اضافه کنید (اگر همون اول اضافه نکرده بودید). دوباره یک ساعت و نیم دیگه اجازه بدید که ریز ریز بجوشه. در این مدت (یعنی در طول یک ساعت و نیم بعدی) یک قاشق مرباخوری پودر هل که باقی مونده بود رو اضافه کنید و همینطور یک سوم استکان گلاب و مقداری دیگه پودر زعفرون.

در واقع می‌خوایم دوباره در انتهای کار مواد اضافه کرده باشیم که عطر و بوی خورش رو تقویت کنیم.

این خورش به دست کم سه ساعت زمان نیاز داره تا کاملا جا بیفته و حرارت باید خیلی ملایم باشه. من نیم ساعت تا چهل دقیقه هم بیشتر زمان در نظر می گیرم که خیالم راحت باشه.

برنج رو آبکش کنید (کمی زنده تر از همیشه چون برای این غذا برنج باید دون‌تر باشه) و دم کنید.

کار اصلی از اینجا شروع میشه. حدود بیست دقیقه قبل از اینکه بخواید نهار رو سرو کنید باید شروع به کار کنید و مخلفات رو آماده کنید. همه ی مواد باید گرم نگه داشته بشن تا زمان سرو کردن. این قسمت، قسمت سخت ماجراست اما یه بار که انجام بدید دستتون میاد.

زرشک رو به همراه دو قاشق غذاخوری گلاب، یک الی دو قاشق غذاخوری شکر (بسته به میزان ترشی زرشک شما و طعمی که می پسندید)، مقداری کره، مقداری روغن و مقداری پودر زعفرون روی حرارت قرار بدید و کمی تفت بدید. وقتی آماده شد مقداری هم زعفران دم کرده بهش اضافه کنید. می تونید این زرشک که آماده شده رو روی قابلمه‌ی برنج بذارید تا گرم باقی بمونه.

توی یه قابلمه‌ی کوچیک کمی آب بریزید و بذارید به جوش بیاد. وقتی جوشید خلال نارنج رو از آبی که قبلا داخلش بوده خارج کنید و داخل این آب در حال جوشیدن بریزید و زمان بذارید روی ۳ دقیقه. توجه داشته باشید که نباید بیشتر از این بشه چون بی مزه میشه. دقیقا راس سه دقیقه آبکش کنید. توی همون قابلمه بهش کره و زعفرون دم کرده اضافه کنید و کمی تفت بدید، شعله پخش کن بذارید با حرارت خیلی خیلی کم که فقط گرم باقی بمونه.

خلال بادام رو روی حرارت بذارید و کمی کره و زعفران دم کرده بهش اضافه کنید و اجازه بدید که داخل گلاب بپزه و گلاب تبخیر بشه (خشک نشه). وقتی به حد مناسب رسید خلال پسته رو بهش اضافه کنید و همون موقع حرارت رو خاموش کنید. پسته نباید روی حرارت بمونه چون به سرعت رنگش تیره می شه.

خب حالا همه‌ی مواد آماده هستن. پس شروع می کنیم به کشیدن غذا. یه مقدار از برنج رو بردارید و به مخلوط زرشک و زعفران که قبلا درست کرده بودید اضافه کنید.

ترجیحا دیس گرد بزرگ که لبه داشته باشه انتخاب کنید. یک لایه برنج می‌ریزیم، یک مقدار از خورش رو روی برنج می‌ریزیم. کمی پودر دارچین، پودر هل و پودر زعفران رو روش می‌پاشیم. دوباره یک لایه برنج و خورش و همین مواد که عرض کردم. لایه‌ی پایانی باید برنج باشه. (حتما روی لایه‌ی پایانی هم پودرهایی که گفتم رو اضافه کنید.) مقداری از آب خورش رو هم روی تمام قسمت ها با ملاقه بریزید. مخصوصا کناره‌های برنج که معمولا خورش کمتر بهشون می‌رسه.

در آخرین مرحله نوبت می‌رسه به ریختن آجیل روی غذا. موادی که آماده کرده بودیم رو به روش دلخواه روی غذا می‌ریزیم و تزئین می‌کنیم. کاملا اختیاریه، هر طور که دوست دارید موارد رو روی برنج بریزید. اما شکل اصیلش این مدلیه که من ریختم.

اگر از آب خورش اضافه اومده داخل کاسه بریزید و بیارید سر سفره، چون بعضی‌ها دوست دارن آب خورش بیشتر باشه و این غذا کلن پر آب نیست. قیمه نثار همراه با سبزی خوردن سرو میشه اما من چون عاشق ماست-خیار هستم همیشه ماست-خیار هم می‌ذارم همراهش.

خب، به همین سادگی به همین خوشمزگی ☺️

تنها قسمت سخت قیمه نثار همین مرحله‌ی کشیدن غذا هست،‌ وگرنه درست کردن خورش که دیدید هیچ کاری نداشت.

امیدوارم که درست کنید و لذت ببرید. نظراتتون رو برام بنویسید و عکس‌هاتون رو برام بفرستید تا منم لذتش رو ببرم. (شما فقط رنگ پسته رو ببین، با آدم حرف می زنه خداییش 😁 )

نکته: به نظر میاد که خیلی زعفرون داره استفاده می شه، ولی اینطوری نیست، هر دفعه یه مقدار خیلی کم نیاز هست. به هر حال زعفرون هرچه بیشتر بهتر 🤪 )

آدم‌ها یا منفی‌گرا هستن یا مثبت‌گرا، چیزی به اسم واقع‌گرایی وجود خارجی نداره، چرا؟ چون واقعیت‌ها رو ما هستیم که داريم «ایجاد می‌کنیم».

اگر واقعیت زندگی من مطلوب و خوشایند نیست معنیش این نیست که برای تمام افراد همینطوره. دُرُست زمانی که من در حال ِ تجربه کردنِ واقعیت‌هایي تلخ هستم دقيقاً در يك قدمی من افرادی هستند که تمام لحظه‌هاشون رو به شادی می‌گذرونن چون زمانی که من در حالِ شکایت کردن از شرایط ِ موجود هستم اونها در حال «خلق کردنِ» شرایط دلخواه خودشون هستن و من فقط در صورتی‌ می‌تونم واقعيت‌های خوشايندي رو تجربه كنم كه مثل اونها فكر و عمل كنم.

می‌خوام بگم كه جريان برعكسِ چيزيه كه ما اغلب فكر می‌کنيم؛ يعنی اول بايد مثبت فكر كنی تا اون واقعيت مثبت ايجاد بشه كه بعد حالت بهتر بشه و اوضاع مثبت‌تر بشه، نه اينكه منتظر باشی تا يه اتفاق خوب بيفته تا بعدش تو بتونی مثبت فكر كنی و حالِ خوب رو تجربه کنی. اگه حال ِ خوبت وابسته به یه اتفاق ِ خوب باشه هزار سال هم که منتظر باشی هیچ اتفاقی نمی‌افته. باید شروع کنی به مثبت دیدن و مثبت فکر کردن تا اتفاقات مثبت پشت سرش بیان.

افرادی كه به خودشون ميگن واقع‌گرا در واقع منفی‌گراهايي هستند كه پشت مفهوم ِ كليشه‌ای واقع‌گرايی پنهان شدن تا بتونن براي اوضاع و احوال منفی‌شون توجيهات كافی داشته باشن و هيچ تكونی به خودشون ندن.

اين افراد، مثبت‌گراها رو افرادی رؤيايی می‌دونن كه در دنيای واقعی زندگي نمی‌كنن.

اگر تو هم جزء اين دسته از افراد هستی بدون كه تو در حالِ تجربه كردنِ واقعيت ِ خودساخته‌ی خودت هستی كه هر زمان اراده كنی می‌تونی تغييرش بدي. پس واقعيت‌هايی رو بساز كه دوست داری، به جای اينكه تحت لوای واقع‌گرايی عمرت رو به هدر بدی در حاليكه دائما در حال حسرت خوردن به حال و زندگی همونهايی هستی كه از نظر تو در رؤيا زندگی می‌كنن.

سال اول ابتدایی دیکته ی کلمه ی سیب زمینی رو اشتباه نوشتم، نمی دونستم جدا نوشته ميشه یا سرِهم. یه جورایی بینابینی نوشته بودم که مثلا معلم نفهمه و نمره بده. از شانس معلم همون موقع دیکته هارو صحیح کرد و از من پرسید که مریم این رو سرهم نوشتی یا جدا، منم که نمی دونستم کدوم درسته ولی مجبور بودم یه چیزی بگم، گفتم سرهم چون بیشتر فکر می کردم سرهم نوشته می شه و قاعدتاً نمره اش رو نگرفتم. انقدر حالم خراب شده بود که بیا و ببین. چه دغدغه ی بزرگی بود اون روز برام. 😶

دغدغه های امروزمون دقیقاً به اندازه ی همون سیب زمینی ِ کلاس اول ابتدایی بیخود و بی اهميت هستن فقط قد و اندازه ی ما کوچیکه واسه درک کردن این موضوع،‌ درست مثل کوچیک بودن اون روزهامون واسه درک کردن بی اهمیتی اون دغدغه ها. اگر اون روز درکِ امروز رو داشتیم قطعاً به خودمون می خندیدیم، فردا هم به امروزمون خواهیم خندید در حالیکه مشغول حمل کردنِ  بارِ سنگینِ  دغدغه های جدیدی هستیم که فکر می کنیم خیلی بزرگن.

اگه قراره بخندیم چرا از الان نخندیم؟ چرا از الان خودمون رو نذاریم جای خود ِ چند سال بعدمون و نبینیم که چقدر بی اهمیته اون چیزی که اینطور مارو به هم ریخته و همین امروز نزنیم زیر خنده؟

اندازه ي خودمون رو از اندازه ي مشكلاتمون بزرگتر كنيم تا سختي ها به جاي دغدغه شدن تبديل به درس بشن و درس ها بشن ابزاري تو كوله بارمون كه كمك كنن مسير رو راحتتر طي كنيم نه اينكه موانعي بشن بر سر راهمون.

من خودم استاد تبديل كردن مشكلات به دغدغه و حمل كردنِ  بارِ دغدغه ها تا آخر دنيا هستم، مي نويسم كه يادم بمونه دير يا زود خنده دار ميشن همه شون پس هرچه زودتر بخندم برنده ترم.

من اسم مستعار دارم؛ «سمیرا». قدیم‌ها می‌گفتند ریشه‌ی عربی دارد و معنی‌اش می‌شود زن گندمگون. این روزها کشف کرده‌اند که آنکه می‌شود زن گندمگون سُمَیرا است. حالا می‌گویند که سمیرا از یک طرف می‌رسد به زبان سانسکریت و معنایش می‌شود «همراهِ خوشایند»، از طرف دیگر ریشه در فارسی كهن دارد و يک جورهايی می‌شود «هدیه ی دریا».

من هيچكدامشان نيستم؛ نه زن گندمگونم، نه همراه خوشايندم و نه هديه‌ی دريا. هیچکدامشان نیستم ولی هنوز سمیرا هستم.

سالها طول کشیده است تا سمیرايی كه سميرا نيست کمی با خودش هماهنگ شود؛ با شکل و قیافه‌اش، با صدایش، با موهای صافش، با ترس‌ها و تردیدهایش و با اسم مستعارش.

او گاهی دلش برای خودش تنگ می‌شود و خودش را محکم در آغوش می‌گیرد و گاهی فرسنگ‌ها از خودش دور می‌‌شود. گاهی لبریز از شور زندگی است و گاهی دست و دلش به نفس کشیدن هم نمی‌رود.

همه‌ی اینها شاید برای این است که گاهی سمیرا است و گاهی نیست. او دو نفر است در یک نفر؛ زمانی که با خودش تنهاست خودش را سمیرا خطاب می‌کند اما اگر از او بپرسی اسمت چیست می‌گوید مریم.

مستعار یعنی به عاریت گرفته شده، چیزی که واقعی نیست. یعنی بخشی از من هست که واقعی نیست؛ بخشی که با آن بزرگ شده‌ام و این روزها بيش از هر زمانِ ديگری غير واقعی می‌نمايد.

آدمیزاد هر بار که با موقعیتی جدید روبرو می‌شود در واقع با یک خودِ جدید مواجه می‌شود که باید از نو بشناسدش.

آدمیزاد گاهی تبدیل به استعاره‌ای می‌شود از خود واقعی اش.

دسته‌بندی‌ها

ردپاهای تازه

پادکست ردپاهای تازه | مریم کاشانکی
ردپاهای تازه
ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟
Loading
/
  • ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    Oct 11, 2025 • 08:35

    «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

  • ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    Oct 9, 2025 • 1:19

    دعای خلاقیت

  • ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    Oct 9, 2025 • 22:15

    چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

  • ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    Oct 9, 2025 • 18:39

    با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

  • ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    Oct 6, 2025 • 24:22

    عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

  • ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    Oct 6, 2025 • 27:35

    دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن.

  • ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    Oct 6, 2025 • 11:14

    «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم.

  • ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    Oct 1, 2025 • 6:56

    ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

  • ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    Oct 1, 2025 • 3:32

    عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

  • ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    Oct 1, 2025 • 14:40

    فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن