یکشنبه ۲۱ اردیبهشت ساعت ۶ چشم هام رو باز کردم اما چون سرما خورده بودم به خودم گفتم یه کم دیگه بخواب. اینطوری شد که ساعت ۷ بلند شدم. مواد کیک رو از یخچال بیرون آوردم و وسایل رو آماده کردم. بعد از صبحانه و بعد از رفتن احسان دست به کار شدم. اولین باری بود که می خواستم کیک اسفنجی درست کنم. قبلا دستور کیک رو از سایت شف طیبه توی دفترم نوشته بودم، دو تا دستور داشتم. با اولین دستور شروع کردم. زرده و سفیده رو با وسواس جدا کردم، سفیده رو جدا زدم، زرده هم با شکر و وانیل زدم. آرد و بیکینگ پودر الک شده رو اضافه کردم به زرده و بعد هم سفیده رو به آرومی داخل زرده فولد کردم.
توی قالب کمربندی کاغذ روغنی انداختم و مواد کیک رو خیلی آهسته داخلش ریختم. به قول شف طیبه مثل یه نوزاد باهاش برخورد کردم. گذاشتمش داخل فر از قبل گرم شده و سپردمش به دست خدا و ازش خواستم که از کیک تولدم مراقبت کنه و یه کیک عالی تحویلم بده.
توی این فاصله ظرف ها رو شستم، گلدونِ لیندا خانم رو عوض کردم، بالکن رو هم شستم. بعد از بیست و پنج دقیقه در فر رو باز کردم و دیدم کیک پخته. حرارت بالا رو روشن کردم تا یه کم قسمت روی کیک برشته بشه. چند دقیقه ی بعد کیک روی میز بود. بعد از ده دقیقه قالب رو باز کردم و کیکی رو که مثل پر سبک بود گذاشتم روی توری. چون قالبم بزرگ بود ارتفاع کیک کم بود، واسه همین تصمیم گرفتم که دومی رو درست کنم.
اما دومین دستور با اولین دستور متفاوت بود، می خواستم ببینم اون یکی چی میشه. توی این یکی دستور ۲ قاشق غذاخوری شیر بود. کیک رو که درست کردنش راحتتر از قبلی بود به سرعت درست کردم و گذاشتم داخل فر. بعد گفتم بذار بقیه ی شیر رو بخورم. دو سه قلپ خوردم اما احساس کردم مزه ی شیر یه کم تیزه، جوشوندم و دیدم شیر بریده. به خاطر دو قاشق غذاخوری شیر همه ی زحماتم به هدر رفت.
خلاصه کیک رو از قالب خارج کردم و گذاشتم روی توری تا خنک بشه و سریع رفتم دوش گرفتم. دیگه ظهر شده بود. رفتیم پیش مامان اینا نهار خوردیم. وقتی اومدیم بالا احسان خیلی اتفاقی به کیک اسفنجی (کیک شماره ی یک) دست زد و از شدت نرم بودن و سبک بودن کیک خشکش زد. گفت این کیک عالیه، بهش گفتم که چه اتفاقی برای اون یکی کیک افتاده. دیگه کیک دوم رو که نمیشد استفاده کرد بنابراین بلافاصله دست به کار شدم و به سرعت یه کیک اسفنجی دیگه رو داخل فر گذاشتم. خوبیش به این بود که فقط ۲۵ دقیقه داخل فر بود و خیلی سریع آماده میشد.
متاسفانه فر من خیلی کوچیکه و فقط به اندازه ی یه کیک جا داره. واسه همین بود که مجبور شدم یه دونه یه دونه درست کنم. کیک دوم هم عالی شد، همونقدر سبک و نرم.
بعد از درست کردن کیک سوم آماده شدم که برم بیرون. روز قبل یه جا یه لباس دیده بودم و می خواستم برم ببینم اگه خوبه برای خودم بخرم. هوا خیلی دم دار و گرم شده بود. ماشین رو گذاشتم توی یه پارکینگ همون حوالی، رفتم پیراهن رو پوشیدم اما دیدم که توی تنم خیلی دوستش ندارم. یه کم خیابون رو بالا و پایین کردم و ترجیح دادم که برگردم.
موقع برگشت از نزدیکی خونه دو تا خامه قنادی، یه بسته پودر کاکائو، یه بسته کاغذ روغنی، پودر خامه و یه کاردک برای خامه کشی روی کیک خریدم. وقتی رسیدم خونه یه دفعه به این نتیجه رسیدم که این دو طبقه هم باز کمه چون می خواستم به کل ساختمون (که همه فامیل هستند) کیک بدم.
ساعت ۷:۳۰ عصر بود و قرار بود مهمون بیاد برای دیدن الناز (خواهر همسرم) که تازه عمل کرده بود. در عرض چند دقیقه دست به کار شدم و کیک چهارم رو به سرعت درست کردم. وقتی احسان رسید کیک چهارم هم روی توری در حال خنک شدن بود در حالیکه از دو تا کیک اسفنجی قبلی سبک تر و نرم تر بود. دست شف طیبه جان درد نکنه برای این دستور فوق العاده اش.
با خیال راحت رفتم پایین و پیش مهمونها بودم. مامان هم کیک درست کرده بود. اونجا کیک خوردم اما اصلا دلم شام نمی خواست. شب کیک هام رو سر و سامون دادم و گذاشتم توی یخچال.
روز بیست و دوم اردیبهشت که روز تولدم بود ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شدم. رفتم توی بالکن و هوای صبح رو توی عمق ریه هام جا دادم. هزار بار سپاسگزاری کردم برای نعمت بی همتای حیات، برای اینکه به دنیا اومدم و طعم زندگی کردن رو چشیدم. برای دیدن صبح، طلوع آفتاب، پرستوها، گیاهان، آسمان بی انتها و برای زندگی ای که دارم خداوند رو صدها بار شکر کردم. بعد اومدم توی خونه و چندین صفحه نوشتم، تمام حال خوبم رو روی کاغذ آوردم و باز هم بارها و بارها برای همه چیز سپاسگزاری کردم.
احسان که بیدار شد مشغول درست کردن یه وسیله ای شدیم که خیلی وقت بود می خواستم برای اتاق خواب درست کنم. کلی دردسر کشیدیم بابتش اما نشد. احسان گفت بذار همینطوری بمونه تا من بیام. منم رفتم سراغ کارهای خودمون چون قرار بود شب مامان اینا برای شام بیان خونه ی ما. مرغ رو گذاشتم بپزه برای الویه. جارو زدم، بالکن رو یه کم دیگه تمیز کردم و سریع رفتم حمام.
وقتی اومدم بیرون یه پست برای تولدم گذاشتم اینستاگرام، بعد دیدم هیچ کس به من زنگ نمی زنه تولدم رو تبریک بگه، هیچ کس یادش نبود. همراه اول یک روز مکالمه ی رایگان بهم هدیه داده بود، یکی یکی زنگ زدم به همه گفتم به من تبریک بگید 😀 واقعا هم یادشون نبود، اول به ساناز زنگ زدم، بعد به سمانه. به فریبا که زنگ زدم طبق معمول اشغال بود. یک ساعت بعد خودش زنگ زد، فکر کردم یادش اومده یا اینکه اینستاگرام رو دیده، گفتم بذار من بهت زنگ بزنم (دیگه باید از مکالمه ی رایگان نهایت استفاده رو می کردم 😀 ) فریبا یک ساعت از در و دیوار حرف زد آخرش نگفت تولدت مبارک چون اصلا یادش نبود. آخر سر گفتم بابا من فکر کردم زنگ زدی تولدم رو تبریک بگی. کلی شرمنده شد. بعدش رفت به بابا تقلب رسوند و بابا بلافاصله زنگ زد تولدم رو تبریک گفت. هی می خواستم به مامان هم زنگ بزنم اما دیگه واقعا استرس کارهای باقیمونده نمی ذاشت.
شروع کردم به درست کردن خمیر جادویی برای پیتزایی که احسان قرار بود درستش کنه. بعدش رفتم سراغ خامه ی کیک، من تا به حال خامه ی فرم گرفته درست نکردم. اولین سری خامه که درست کردم اصلا فرم نگرفت. بعدا فهمیدم که باید از توی فریزر در میاوردم و هم می زدم، خامه ی من سرد نبود. خامه هارو گذاشتم توی فریزر و برای نهار رفتیم پایین. البته نمی دونستم که قراره بریم پایین، یه دفعه باخبر شدم. به هر حال سریع آماده شدم رفتم. نهار جوجه کباب شش طاووق خوردیم که غذای خیلی خوشمزه ایه و من خیلی دوست دارم. یه کم اونجا رو جمع و جور کردم و سریع برگشتم بالا. نگران خامه ی کیک بودم.
احسان هم مرغ هارو برای سالاد الویه ریش ریش کرد. سیب زمینی و تخم مرغ رو گذاشتم که بپزه. باز طبق معمول با احسان سر اینکه غذا چی باشه و چقدر باشه بحثمون شد. اون هی می گفت زیاد داری درست می کنی و من باز به هم ریخته بودم. در واقع نگرانی من بابت خامه ی کیک باعث میشد نتونم به اعصابم مسلط باشم.
به هر حال از حجم غذا کم کردم. احسان هم تصمیم گرفته بود سیب زمینی شکم پر به عنوان پیش غذا بده. خمیر پیتزا عالی شده بود، بهتر از همیشه.
احسان پیتزاها رو آماده کرد و داخل فر گذاشت تا بعدا بیاد آماده شون کنه. سیب زمینی هارو هم کبابی کرده بود. دیگه اینجا خیلی استرس گرفته بودم که نکنه خامه درست نشه.
رفتم سراغ خامه هایی که توی فریزر سرد شده بودن. نصف یه بسته رو ریختم و یه قاشق پودر خامه. هم زدم و خامه فرم گرفت. ظرف رو برگردوندم و خامه نریخت، هر چند باز هم مثل توی فیلم ها که خیلی پف می کنه و فرم میگیره نبود اما خوب بود. کمی پودر نسکافه قاطیش کردم تا خامه طعم نسکافه ای بگیره. سریع طبقه ی اول رو خامه زدم و با کادرک پخش کردم. یه کم پودر کاکائو روی کیک الک کردم و کل سطح کیک رو با موز پوشوندم. کیک رو برگردوندم داخل یخچال.
کاسه و تیغه ها رو شستم و گذاشتم توی فریزر تا سرد بشن. سیب زمینی ها و تخم مرغ رو رنده کردم و مرغ رو هم اضافه کردم.
نصف دیگه خامه رو توی ظرف ریختم و با پودر خامه هم زدم تا خامه فرم گرفت. هر بار پنج دقیقه ای طول می کشید. این بار آب آلبالو بهش اضافه کردم تا صورتی بشه. لایه ی دوم کیک رو باخامه پوشوندم و روی کل سطح خامه توت فرنگی گذاشتم. دوباره کیک رو برگردوندم توی یخچال، کاسه و تیغه ها رو شستم و گذاشتم توی یخچال.
ظرفها رو که یه کوه بود شستم، یه کم مربت کردم و رفتم سراغ سری بعدی. این دفعه هم خامه رو زدم تا فرم گرفت و یه کم پودر قهوه بهش اضافه کردم چون دوست داشتم خامه خیلی سفید نباشه. رو و اطراف کیک رو با خامه پوشوندم و با کاردک مرتب کردم. دیگه فقط مونده بود تزئین روش که گفتم بعدا انجام میدم. سریع همه ی ظرف هارو شستم، همه جارو مرتب کردم و رفتم خیلی سریع یه دوش دیگه گرفتم. وقتی اومدم بیرون دویدم رفتم توی حیاط و یه کم برگ و گل کندم آوردم. وقتی برگشتم یه کم پای تلفن با احسان جر و بحثم شد و قطع کردم.
لباس پوشیدم، آرایش کردم، موهام رو درست کردم. مامان عزیزم زنگ زد، منم گفتم بذار من بهت زنگ بزنم 😀 مامان جانم تولدم رو تبریک گفت و کلی خوشحالم کرد.
بعدش احسان اومد چه اووووومدنی، اومد در حالیکه یه ارکیده ی زیبا دستش بود. وای خدای من چقدر این گل زیباست، من که کلی دیالوگ آماده کرده بودم بگم و فکر می کردم قراره کلی اوقات تلخی داشته باشم تمام ناراحتی ها از یادم رفت. 😍❤️
احسان سریع رفت سراغ درست کردن سیب زمینی شکم پر. منم به سرعت کیک رو با برگ و گل تزئین کردم و بردمش توی اتاق تا چند تا عکس ازش بگیرم. دیگه عکس هام رو گرفته بودم که شنیدیم مامان اینا دارن میان. سریع کیک رو گذاشتم توی یخچال و رفتیم سراغ خوشامدگویی. برای من دو تا گلدون زیبا آورده بودن که یکیش مرجان خانم بود، اسم اون یکی زیبا رو هم نمی دونم.
کیک رو به همه نشون دادم و ماجرای کیک هارو تعریف کردم.
خلاصه شب خیلی خوب پیش رفت، پیتزای احسان عالی شد و سیب زمینی شکم پر هم خیلی خوب بود. بعد از شام رفتیم همسایه هارو خبر کردیم که بیان کیک بخوریم. چایی گذاشتم، همه نشستیم گفتیم و خندیدیم. بچه ها یکی یکی می اومدن اما از همه جالب تر این بود که دانیال وارد شد در حالیکه دو تا شاخه گل رز صورتی خیلی خوش آب و رنگ دستش بود. من گفتم وااای مرسی واسه من گل آوردی، دستت درد نکنه. دانیال که از همه جا بی خبر بود هاج و واج مونده بود، نگو که گل هارو همینطوری کنده بوده برای خودش و من به زور گل هارو از دست بچه گرفتم. کلی سر این موضوع خندیدیم. من و احسان با کیک عکس گرفتیم. اشتباهی که کردیم چایی رو زود ریختیم چون یکی از همسایه ها عجله داشتن، اینطوری شد که مراسم شمع فوت کردن و کیک بریدن خیلی سریع انجام شد.
موقع فوت کردن شمع از خدا خواستم کمکم کنه تا امسال رو تبدیل به بهترین سال زندگی خودم کنم. چایی با کیک خوردیم، کیک خیلی خوب شده بود، همه دوست داشتن و تا آخر شب خدارو شکر کیک کامل تموم شد. خیلی از این بابت خوشحال بودم که کیک کامل خورده شده. هر کسی هم که می رفت یه مقدار بهش دادم ببره، فقط خیلی حیف شد که یادم رفت وقتی که کیک رو برش زدم ازش عکس بگیرم. چون داخلش هم خیلی جذاب بود.
بچه گربه ی اولیا هم اومد خونمون مهمونی، چقدر دوستش دارم من این بچه رو… خلاصه یه شب عالی بود در کنار همه. وقتی همه رفتن من آهنگ جنتلمن ساسی مانکن رو گذاشتم و من و احسان دو نفری با هم رقصیدیم چون وقت نشده بود که برقصیم 😀
بعدشم یه کم جمع و جور کردم و ظرفها رو گذاشتم توی ماشین و ماشین رو تنظیم کردم برای صبح. لباس عوض کردم، صورتم رو شستم، به دست هام که حسابی خشک شده بودن کرم زدم و رفتم توی تخت. دیگه وقتش بود که برم سراغ اینستاگرام. همه ی پیغام هارو خوندم و جواب دادم و لذت بردم از محبتی که این هم آدم به من داشتن. فکر می کنم ساعت ۲:۳۰ صبح بود که دیگه خوابیدم.
و به این ترتیب شمع سی و پنج سالگی رو فوت کردم. خدایا شکرت برای بودن و طعم لذت بخش زندگی رو چشیدن.
شمع سی و پنج سالگی را که فوت می کنی چیزی انگار در درونت شروع به جوشیدن می کند؛ نه از آن جوشیدن های بد ها، یک جور ِ خوبی می جوشد. سی و پنج انگار عددی جادوییست وقتی كه پایِ زیستن به میان می آید؛ همانطور که چهل و پنج، پنجاه و پنج، شصت و پنج… وقتی که دُرُست در میانه ی یک دهه ایستاده ای.
من شیفته ی زیستنم؛ زیستن حتی در همین اوضاع ِ به ظاهر نابسامان. سی و پنج سال فرصتِ زیستن در این جهان حقیقتی ست که مرا از شوق لبریز می کند.
می توانستم مُشتی خاک ِ بی ارزش باشم، اما این منم، منی که به اندازه ی سی و پنج سال فرصت ِدیدن و شنیدن و حس کردن تمام زیباییهای زندگی را در اختیار داشته ام.
هر سال که از عمرم می گذرد معنی اش این است که من شایسته ی یک سالِ دیگر زیستن در این جهان بوده ام و این برایم بسیار با ارزش است.
پ.ن. تولد سی و پنج سالگی
جوهر خودکارم تا آخرین ذره مصرف شده است. خودکار خوبی بود؛ بیک مشکی ۱.۶ میلی متر. قطرش مناسب بود، اندازه ی سرش خوب بود، جوهرش خوشرنگ بود، دوستش داشتم. مدت زیادی بود که همراهم بود. روزی که آخرین ذراتش در حال تمام شدن بود دیدم نمی توانم انتظار داشته باشم تا آخرِ دفتر همراهم باشد، گفتم همینکه تا آخرِ همین صفحه همراهم باشد خوب است، همینکه مجبور نشوم بقیه ی ماجراهای امروز را با خودکار دیگری بنویسم کافیست.
بعد فکر کردم نمی توانیم انتظار داشته باشیم کسانی که دوستشان داریم تا آخر دفتر زندگی همراهمان باشند. تا آخر همین صفحه هم اگر باشند خوب است. همیشه هر قدری از داشتنشان خوب است، وقتی از دستشان می دهیم باید فکر کنیم همینکه تا اینجا، تا همين امروز همراهمان بودند خوب بود. همینکه تا این نقطه از زندگی از موهبت داشتنشان بهره مند بودیم جای شکر دارد. همه ی ما روزی دوباره در جایی و قالبی دیگر در کنار هم خواهیم بود.
این ها را هیچوقت به ما یاد نداده اند، به جایش طوری زندگی کرده ایم که فکر از دست دادن هم نابودمان می کند چه برسد به خودش.
کاش بتوانیم از دست دادن ها را ساده تر بگیریم.
این متن را با صدای مریم کاشانکی بشنوید.
میخواستم ماجراهای دیروز را بنویسم، ماجراهای پریروز را، تمام ماجراهايی را كه در نبودنت اتفاق افتادهاند؛
میخواستم بنویسم هستههای نارنج را در چند گلدان کاشتهام اما هیچ کدامشان سبز نشدهاند،
میخواستم بنویسم چند روز است که ذهنم درگیر آن اتفاقیست که بیست و چند سال پیش افتاده است،
میخواستم بنویسم که گاهی بی دلیل اشکهایم سرازیر می شوند و سریع خودم را جمع و جور می کنم.
میخواستم بنویسم فلانی آمد، فلانی رفت، او این را گفت، من آن کار را کردم،
میخواستم روزمرگی هایم را بنویسم،
ميخواستم بنويسم كه فكرم يكجا بند نمیشود، حسم كه ديگر هيچ، میخواستم از بهانهگيريهای دلم بنويسم…
میخواستم بنويسم كه يادم بمانند تا وقتی آمدي همه را يكی يكی برايت بگويم. اما ديدم نوشتن ندارند، ديدم تا آن موقع كه تو بيايي تمام اينها آنقدر خاک خوردهاند كه بعيد است برايت مهم باشند، حتی ديگر براي خودم…
دفترم را بستم.
راستی چرا نارنجها سبز نشدهاند؟!
من يه سگِ درون دارم كه گاهي مهربون اما اغلب پاچه گيره. قبلا وقتي دیگران بهم می گفتن “تو هميشه مثل سگ پاچه ميگيري” خیلی بهم بر ميخورد. فكر ميكردم اين آدم ها هستند كه با درك نكردنشون باعث ميشن من از كوره در برم، وگرنه من كه بيخودي عصباني نميشم!!!
اما بعداً فهميدم كه كتمان كردنِ من و نپذيرفتن اين موجود در درونمه كه باعث ميشه سگِ درون من اغلب اوقات از يه حيوون كوچولوي مهربون تبديل به يه موجودِ گُنده ي وحشي بشه و به اين طريق ابراز وجود كنه.
حالا شروع كردم به كنار اومدن و پذیرفتن اینکه در درون من یه سگ هست و خیلی هم خوبه که هست چون خيلي وقت ها مراقب منه.
اين پذيرش و توجه داره كم كم آرومش مي كنه.
خيلي وقت ها موقع رانندگي پيش مياد كه يه نفر با بي احتياطي زمينه ي يه تصادف رو فراهم مي كنه اما عكس العمل به موقع طرف مقابل باعث ميشه اين اتفاق نيفته. اغلب در اينجور مواقع اون آدم نميگه: “خدارو شكر كه اتفاقي نيفتاد. بيا لبخند بزنيم و به مسيرمون ادامه بديم.” بلكه شروع مي كنه به بد و بيراه گفتن و مفاهيمي از قبيل كودن و بي شعور رو به فرد خاطي نسبت ميده و با خشم و انزجار به مسيرش ادامه ميده.
بعضي وقت ها بچه اي رفتار خطرناكي مي كنه و يا به هر دليلي باعث نگراني مادرش ميشه اما اتفاق بدي پيش نمياد. اغلب مادرها نمي تونن لبخند بزنن و بگن خدارو شكر كه اتفاقی نيفتاد. به جاش تمام خشمي رو كه از رفتار نگران كننده ي فرزندشون در اونها جمع شده بر سر بچه خالي مي كنن.
اين مثالها رو ميشه تا ابد ادامه داد.
اكثر ما آدم ها نمي تونيم به اون لحظه ي خاص واقف بشيم و درك كنيم كه اتفاق بدی نیفتاده، پس حالا ميشه لبخند زد و ازش عبور كرد. به جاش با ابراز خشم و نفرت، زمينه رو آماده مي كنيم تا اتفاقات بد با مضاميني مشابه، اما در وقت و حال ديگه اي، واقعا به وجود بيان.
ما در اون لحظه مي خوايم طرف مقابل رو تربيت كنيم، ميخوايم عملش بي جواب نمونده باشه، مي خوايم خودمون رو خالي كرده باشيم… اما حواسمون نيست كه ابراز اين خشم گريبانگير خودِ ما خواهد شد.
در اون لحظه ي خاص تصميم بگيريم كه واقعاً چي مي خوايم….
عزيز دلم داره مياد؛ اسفند جانم رو ميگم. اسفند از نظر من يه ماه خاصه، ماهی كه بايد تمام هوش و حواست فقط پيِ خودت باشه و فقط كارهايي رو بكني كه حالت رو خوب میكنن.
وقتت رو صرف تميز كردن خونه نكن (البته اگه تميز كردن خونه حالت رو خوب میكنه كه يه بحث ديگه است).
اگه روي شيشههای خونهمون خاک نشسته باشه هيچ ايرادی نداره، اما اگه با حال خوب به استقبال سال جديد نريم خيلی ايراد داره.
بريم بيرون قدم بزنيم، بوی عيد رو توی عمق ِ ريههامون جا بديم، به عالم و آدم لبخند بزنيم، به خاطر ِ يک سال بهرهمند بودن از نعمت شگفتانگیز زندگی خداررو شكر كنيم، به روحمون عشق و به بدنمون استراحت هديه بديم، سالی كه گذشت رو مرور كنيم و از خودمون تشكر كنيم براي اينكه يک سال تلاش كرديم تا بهترينِ خودمون باشيم.
با خودمون بريم كافه، بريم سينما، بريم پيادهروی، اصلا لم بديم…
خلاصه هر طور كه بلديم و میتونيم براي حال خوب خودمون تلاش كنيم.
يک ماه فقط مال خودمون باشيم، نه هيچ چیز و هيچکس ديگه.
چه عيدی بشه اون عیدی که اینطوری بریم به استقبالش 😃🙋♀️
پرده را در اتاق تاریک کنار می زنم و دختر را در اتاق روشن می بینم که خودش را رها کرده است در دستان زندگی و چه زیبا می رقصد. رقص دستانِ کشیده و گيسوان بلندش را می بینم كه آسوده و بیخيال به اين سو و آن سو میروند.
زنی می تواند به همين سادگي غرق شود در شور زندگی بی آنکه نیاز به چیز بیشتری داشته باشد.
زن دیگري می تواند روزش را با تماشای این زیبایی دل انگیز به پایان برساند بی آنکه متهم به چیزی شود.
این زن بودن عجب اتفاق خوبیست. خوبتر از آنکه بتوان به اندازه ی کافی سپاسگزارش بود.
روز زن مبارک 🙂
روز اول مدرسه، کلاس اول ابتدایی، من و یک مشت بچهی دیگر را انداخته بودند در یک اتاق شیشهای، در حالیکه یک کارت که اسم و فامیلمان روی آن نوشته شده بود به گوشهی مقنعهی هر کداممان وصل بود. معلمها از روی لیستی که در دست داشتند نام بچهها را صدا میزدند و میگفتند شاگردهای من بیایند این طرف بایستند.
معلم ده بار گفت مریم کاشانکی، مریم کاشانکی، من چیزی نگفتم. تا اینکه فقط چند نفر از بچهها باقی ماندند. او کارتها را یکی یکی نگاه کرد و وقتی رسید به من گفت «چرا هر چی صدات میزنم هیچی نمی گی؟»
چرا چیزی نمیگفتم؟ چون تا آن روز نمیدانستم که «مریم» هستم (اطلاع رسانی خانواده در این زمینه واقعن کامل و دقیق بود). وقتی معلم گفت «چرا هیچی نمیگی» باز هم مات و مبهوت نگاهش کردم و با خودم گفتم «چرا این آدم به من میگه مریم؟»
سواد که نداشتم تا کارت را بخوانم، سواد که هیچ، ذرهای هوش و ذکاوت هم نداشتم که تا آن سن نام فامیلم را بدانم و حداقل بتوانم ارتباطی میان مریم کاشانکی و خودم پیدا کنم.
آن روز من برای اولین بار با مریم کاشانکی مواجه شدم؛ غریبه بود، آنقدر غریبه که هیچ حرفی نداشتم با او بزنم.
هنوز هم خیلی وقتها وقتی اسم خودم را میشنوم احساس غریبگی به من دست میدهد؛ انگار که آن غریبهی کوچک هنوز هم در درونِ من زندانیست.
نمیدانم که بقیهی آدمها هم از شنیدن اسم خودشان چنین حسی پیدا میکنند یا نه، ولی فکر میکنم همهی ما غریبههای زیادی در درونمان داریم که هر از گاهی پیدایشان میشود و ما را متعجب میکنند از اینکه چرا این جنبه از خودمان را تا به حال ندیده و نشناخته بودیم. گاهی دست دادن و آشنا شدن با برخی از آنها و پذیرفتن اینکه درون ما و جزئی از ما هستند بسیار سخت است، اما اگر این کار را نکنیم در نهایت تمام ِ آنچه که واقعن هستیم را نشناختهایم.
من این مقاله را قبلا برای وب سایت دیگری نوشته بودم، اما تصمیم گرفتم که آن را بازنویسی کرده و در وب سایت خودم هم منتشر نمایم. چون فکر می کنم که برای افراد زیادی مفید خواهد بود. لطفا توجه کنید که در اینجا منظور از دورکاری، کارمند تمام وقت بودن است و نه کار کردن به صورت پروژه ای. این دو مورد کاملا با هم متفاوت هستند.
این مقاله در واقع تجربه ی شخصی من از کار کردن به روش دورکاری است و امیدوارم که بتواند مفید باشد.
این روزها راهکارهای مجازی ِ بسیار زیادی برای برقراری ارتباط با سایرین و انجام کارها به صورت اینترنتی به وجود آمده است و همین مساله باعث شده است که افراد زیادی جذب ایده ی دورکاری (یا کار کردن از راه دور) شوند، به خصوص در مورد مشاغلی که ارتباط مستقیم با کامپیوتر دارند و در واقع از طریق کامپیوتر انجام می شوند؛ به عنوان مثال طراحی و ساخت وب سایت، ساخت اپلیکیشن، نرم افزار نویسی، طراحی گرافیکی و بسیاری کارهای دیگر.
شرکت ها هم اصولا از این ایده استقبال می نمایند چون اولا تصور می کنند که در هزینه هایشان صرفه جویی خواهد شد و به علاوه فکر می کنند که به این ترتیب از تمام پتانسیل افراد استفاده می شود، به این دلیل که افراد زمان زیادی را در مسیر رفت و آمد و یا به دلایل دیگر به هدر نمی دهند و در واقع می توانند تمام تمرکزشان را روی کار بگذارند.
قبل از اینکه بخواهم در مورد دورکاری توضیح بدهم اول در مورد خودم بگویم که من به مدت پنج سال با یک شرکت چند ملیتی (کارمندان شرکت از کشورهای مختلف به ویژه آمریکای شمالی و ایران بودند) به صورت دورکاری همکاری داشتم. در سه سال اول کار، من و همکارانی که در ایران حضور داشتند فقط به صورت ماهیانه در یک جلسه حاضر می شدیم و در مورد مسائل مختلف از جمله کارهایی که در آن مدت انجام شده بود، مسئولیت های فعلی و آتی خودمان و سایرین، پیشرفت ها، مشکلات و خلاصه هر مساله ی دیگری که وجود داشت صحبت می کردیم. ارتباطمان با همکاران خارجی هم که به صورت آنلاین و یا از طریق ایمیل بود.
در دو سال آخر، هر کدام از همکاران ایرانی باید دو روز در هفته را در دفتر تهران حاضر می شدند و در واقع از آنجا کار می کردند. جلسات هم از ماهیانه به هفتگی یا دو هفته یک بار تغییر کرده بود. هر تیم با افراد خودش جلسه ی حضوری برگزار می کرد و کل گروه هم با هم به صورت آنلاین جلسه داشتیم.
روزهایی که از خانه کار می کردیم، از طریق نرم افزاهای Instant Messaging مثل اسکایپ و ooVoo و همین طور از طریق تلفن و ایمیل با هم در ارتباط بودیم. ایمیل ها بخش بسیار مهمی از چرخه ی کار ما بودند. بیشترین ارتباط ما با همکاران خارجی و همینطور تمام ارتباطاتمان با مشتریان از طریق ایمیل بود. خارجی ها بسیار به ایمیل اهمیت می دهند و تقریبا نود درصد کارهایشان را از طریق ایمیل انجام می دهند. بنابراین ایمیل ها باید ظرف حداکثر ۲۴ ساعت پاسخ داده می شدند.
برای مدیریت کردن وظایف و پروژه ها هم از نرم افزارهای تحت وب استفاده می کردیم. (مثلا اینکه چه کسی مسئول چه کاریست، کار تا کدام مرحله انجام شده است، آخرین مهلت انجامش چه زمانی است و مسائلی از این قبیل). برای مدیریت کردن ساعت های کاری هم از یک نرم افزار دیگر استفاده می کردیم تا بفهمیم هر فرد در روز چند ساعت کار کرده است.
از آنجاییکه اساس کار شرکت بر دورکاری بود بنابراین همه چیز واقعا از راه دور انجام می شد، یعنی یک دورکاری ِ واقعی.
چهره ی زیبای دورکاری
اوایل اینطور به نظر می رسد که دورکاری یک روش بسیار جذاب برای کار کردن است. آدم می تواند در خانه ی خودش با یک لباس خیلی راحت بنشیند، لیوان چایش را کنارش بگذارد، در ایده آل ترین شرایط کار کند و پول بسازد در حالیکه هیچ هزینه ای را صرف رفت و آمد و یا غذا خوردن بیرون از خانه نکرده است.
تازه مجبور نیست چند ساعت زودتر از خواب بیدار شود و در سرما و گرما بیرون برود، با هر نوع آدمی در خیابان یا مترو سر و کله بزند، اوضاع وخیم مترو و تاکسی و اتوبوس و ترافیک را تحمل کند. حتی لازم نیست لباس خاصی بپوشد و یا هزینه ی زیادی را برای لباس و چیزهایی از این قبیل صرف کند. بلکه می تواند لباس راحتی را که دوست دارد بپوشد و دستپخت مادر یا همسرش را میل کند. تازه می تواند ساعت های بسیار بیشتری را هم در کنار خانواده اش بگذراند.
همه ی اینها در وهله ی اول درست به نظر می رسند. انگار که نمی شود هیچ ایرادی به این روش کاری گرفت، واقعا چه چیزی بهتر از این. در واقع در یکی دو سال اول هیچ کدام از معایب دورکاری به چشم افراد نمی آید اما با گذشت زمان اوضاع تغییر می کند.
معایب دورکاری
۱- برای افرادی که بیرون از خانه کار می کنند، خانه محل آسایش و امنیت است. جایی که فرد برای مدتی از استرس های فضای بیرون و محیط کار دور می شود. در خانه بودن باعث می شود انسان آرامش یافته و انرژی کافی برای برگشتن به محیط کار را به دست بیاورد. اما برای افرادی که به صورت دورکاری کار می کنند، خانه در واقع به همان منبع اصلی استرس و عدم آسایش تبدیل می شود. جایی که فرد در آن تمام تنش های یک روز کاری را تجربه می کند. جایی که با همکاران، مدیران و مشتریان سر و کله می زند.
زمانی که یک روز کاری تمام می شود هیچ امیدی برای رفتن به خانه و آرامش گرفتن وجود ندارد. یک «دورکار» محکوم است که در محیط استرس زا باقی بماند و تنش های یک روز کاری را در تمام طول شبانه روز با خودش حمل کند.
خانه دیگر برای چنین فردی یک محل دوست داشتنی نخواهد بود، بلکه تبدیل به فضایی می شود که به تدریج از آن متنفر خواهد شد و همیشه سعی می کند که راهی برای فرار کردن از خانه پیدا کند، اما در عین حال مجبور به تحمل کردن است. در ضمن بعد از یک روز کاری آدم آنقدر خسته است که حتی نمی تواند برای چند ساعت از خانه بیرون برود تا روحیه اش عوض شود.
آخر هفته ها هم آنقدر کوتاه است که نمی شود یک وقت گذرانی کامل را بیرون از خانه داشت، یعنی بسیاری از اوقات آخر هفته ها هم اغلب در خانه می گذرد و همین موضوع باعث می شود که رفته رفته حالت های روحی بسیار نامناسبی در درون فرد شکل بگیرد، در واقع اضطراب و استرس در عمق وجود انسان پا می گیرد و آهسته آهسته کل وجود انسان را در برمی گیرد.
۲- از طرف دیگر، برای یک دورکار تعاملات اجتماعی کامل از بین می روند، درست است که شما با همکاران در ارتباط هستید اما این ارتباطات واقعی نیستند. کم کم فرد از نظر مناسبات اجتماعی دچار کمبود می شود. مثل این است که انسان چند سال وارد اجتماع واقعی نشده باشد و فقط با افراد بسیار نزدیک خانواده اش در ارتباط بوده باشد. به طور قطع از نظر روحی آسیب می بیند.
۳- عیب بسیار بزرگ دیگر این روش کاری، این است که درست است که خانه محل کار شماست، اما برای سایر اعضای خانواده خانه هنوز همان خانه است. جایی که می خواهند در آن آسایش و راحتی داشته باشند. دوست دارند موزیک گوش کنند، با تلفن صحبت کنند، مهمان دعوت کنند. بنابراین اصلا درک نمی کنند که چرا خانه باید ساکت باشد.
اینجا دو حالت پیش می آید؛ یا شما باید آنها را درک کنید و با صرف انرژی بسیار زیاد سعی کنید که بر روی کارتان تمرکز کنید در حالیکه افراد خانواده دائما رفت و آمد میکنند و انواع و اقسام اصوات را تولید می کنند، حتی دائم با شما صحبت می کنند که در اینصورت بعد از یک مدت از نظر فیزیکی و روحی بسیار فرسوده خواهید شد، یا اینکه باید دائما با افراد خانواده کلنجار بروید و آنها را مجبور کنید که خودشان را با شرایط شما هماهنگ کنند که در اینصورت همواره جنگ اعصاب خواهید داشت. (ابدا فکر نکنید که اتاق جدا داشتن می تواند کمک زیادی به شما نماید).
همین عدم تمرکز باعث می شود که شما نتوانید در مدت هشت ساعت کاری به طور مفید کار کنید و همیشه مجبور خواهید شد که بیشتر از زمان تعیین شده به کار کردن ادامه دهید تا کم کاری خود را جبران نمایید.
۴- یکی دیگر از ایرادهای اصلی این روش این است که مرز بین ساعات کاری و غیر کاری به تدریج بسیار باریک شده و برای اکثر افراد تقریبا این مرز از بین می رود. به این معنی که مدیران وظایف زیادی را در ساعات غیر کاری به افراد محول می کنند، یکی از دلایلش این است که افراد تمام دیتاهای مورد نیاز را در خانه همراه خودشان دارند در حالیکه در روش سنتی وقتی که افراد محل کار خود را ترک می کنند عملا ساعت کاری به پایان می رسد و هیچ کدام از مدیران توقع ندارند که افراد بخشی از کار را در خانه انجام دهند. در ضمن در روش دورکاری چیزی به اسم خانه و محل کار وجود ندارد، اینها در واقع یکی هستند. اما در روش سنتی بسیار کم پیش می آید که کسی خارج از ساعت کاری با شما تماس بگیرد چون در روش سنتی خانه حرمت خاص خودش را دارد.
۵- ایراد دیگر این روش این است که حل کردن مشکلات به خاطر دور بودن از همکاران، مشمول صرف زمان بسیار بیشتری خواهد شد. وقتی شما با سایر همکاران خود در یک اتاق نشسته اید، پاسخ ِ بسیاری از سوالات خود را می توانید به سرعت و به طور کاملا مفهوم دریافت نمایید، در حالیکه وقتی می خواهید مشکلات را از طریق ایمیل، چت و یا حتی تلفن برطرف نمایید نیاز به صرف زمان بسیار بیشتری دارید. در این میان سوءتفاهم های بسیار زیادی نیز به وجود می آید که باعث می شود کارها به درستی و به موقع انجام نشوند.
۶- در ضمن مدیریت کردن افراد و وظایف بسیار مشکل خواهد بود. درست است که نرم افزاهای زیادی وجود دارند که به مدیران در این رابطه کمک می نمایند اما مشکلات مدیریتی در این روش بسیار بیشتر از چیزی خواهد بود که می توانید تصور نمایید.
۷- «مشکلات بیمه ای» به دلیل عدم حضور افراد در محل و همینطور مشکل «هزینه های مخفی» از مشکلات دیگر این روش کاری به شمار می آید. اصولا در این روش شرکت ها نمی توانند شما را بیمه کنند و با اینکه شرکت ها ادعا می کنند که هزینه های تلفن و اینترنت شما را پرداخت می نمایند و یا اینکه کامپیوتر در اختیار شما قرار می دهند، اما در واقع این پرداخت ها هرگز با هزینه های واقعی شما هماهنگی نخواهند داشت.
اگه هنوز هم می خواهید دورکاری کنید چگونه می توانید شرایط را برای خودتان بهتر نمایید؟
اگر با وجود تمام معایبی که من شخصا با تمام وجود حسشان کرده ام و در اینجا ذکر کردم هنوز هم می خواهید که به صورت دورکاری کار کنید به این موارد توجه نمایید:
۱- حتما در همان ابتدای کار تمام قواعد و مقررات را در نظر بگیرید و حد و مزرها را مشخص کنید.
۲- قرارداد محکمی ببندید.
۳- مطمئن شوید که شرکت، کامپیوتر و تمام لوازم مورد نیاز را در اختیار شما قرار می دهد، نه اینکه شما از کامپیوتر شخصی خودتان استفاده کنید.
۴- از پرداخت هزینه های تلفن و اینترنت مطمئن شوید.
۵- در مورد شرایط بیمه ای به توافق درست برسید.
۶- از همان روز اول مرز بین ساعات کاری و غیر کاری را برای همکارانتان مشخص نمایید.
۷- سعی کنید در منزل اتاق جداگانه ای داشته باشید و از همان ابتدا به همه نشان دهید که مشغول کار کردن هستید و این کار جدی است. حتی به نظر من در اتاق را قفل نمایید.
۸- حتما حداقل یک روز در هفته را بیرون از خانه بگذرانید و اجازه ندهید که خانه مفهوم واقعی خودش را برای شما از دست بدهد.
توجه کنید که کارمند تمام وقت بودن به روش دورکاری با کار کردن به صورت پروژه ای بسیار متفاوت است. کار پروژه ای شامل هیچ نوع قوانین و مقرراتی نمی شود و صرفا هدف این است که پروژه در زمان تعیین شده و به درستی انجام شود. بنابراین بخش بسیار زیادی از مشکلات ِ یک دورکاری واقعی را نخواهد داشت.
حرف آخر
در نهایت به عنوان فردی که سالهای زیادی را به روش دورکاری واقعی کار کرده است، توصیه ی اکید می کنم که تا حد ممکن این روش کاری را انتخاب نکرده و سعی کنید به روش سنتی کار کنید. مطمئن باشید که بیرون رفتن از خانه در سرما و گرما با صرف هزینه بیشتر و با احتمالِ سر و کله زدن با افراد مختلف به معایب این روش می ارزد. دورکاری روح و جسم شما را دچار فرسایش های جبران ناپذیر و یا بسیار سخت جبران پذیر خواهد کرد.
امیدوارم که همه ی افراد کار مورد علاقه ی خود را داشته باشند که به آن عشق بورزند و بیشترین بهره ی مادی و معنوی را از آن کار ببرند.
اگر در این مورد سوالی دارید حتما بپرسید.
اگر ملکه را از کندو خارج کنید زنبورها دست از کار کردن می کشند، به زودی همه ی آنها می میرند و کلونی از بین می رود. یعنی حیات زنبورها منوط به حضور ملکه است. تنها انگیزه و دلیل ِ زندگی آنها خدمت رسانی به ملکه است؛ کاری که تمام عمر خود را وقف آن می کنند.
بسیاری از ما آدم ها هم مانند زنبورهای کارگر هستیم، ملکه ای در زندگیمان داریم که حیاتمان وابسته به حضور اوست، اگر آن ملکه را از زندگی ما خارج كنند دست از تلاش بر می داریم و به زودی خواهیم مرد؛ فرزندمان، معشوق مان، پول مان، دین مان…
گویا ما هویتی مستقل از ملکه ی زندگیمان نداریم و حیات و مماتمان وابسته به حضور یا عدم حضور ملکه ایست که خودمان برای خودمان تعریف کرده ایم. اصلا یادمان می رود که قبل از وجود ملکه چطور داشتیم زندگی می کردیم.
آن چیزی که قرار بود انگیزه ی حرکت ما باشد تبدیل می شود به دلیل زنده بودنمان. یادمان می رود که آنچه در زندگی داریم و آنچه تلاش می کنیم داشته باشیم قرار است مانند گلی باشد که زنبور روی آن می نشیند و از آن تغذیه می کند تا انرژی بیشتری برای ادامه ی حیاتش داشته باشد. هر گلی که از بین برود گل دیگری جای آن را می گیرد و زنبور باید به حرکت ادامه دهد.
زنبور ِکارگر بودن شاید بدترین نقشی باشد که بتوانیم برای خودمان در زندگی قائل باشیم.
این متن را با صدای مریم کاشانکی بشنوید.
هميشه هدفت اين باشه كه سوار كشتي نوح بشی، مهم نيست كه کِی قراره طوفان بشه و این طوفان چقدر بزرگه، مهم اينه كه وقتي اتفاق میافته تو اونجا نباشي كه تجربهاش كنی.
ما به غير از خودمون هيچ كس رو نمیتونيم نجات بديم، حتي فرزندمون رو؛ همونطور كه نوح نتونست.
پس به جاي دائماً نگران بودن و فكر كردن به اينكه بعد از فلان اتفاق بد چه اتفاق بدتري قراره بيفته و به جای فکر کردن به نجات دادن ِ دنیا، به اين فكر كن كه چه نگرشي بايد در خودت ايجاد كنی كه تو رو سوار كشتی كنه.
البته اگه دوست داری توی دريا غرق بشی كه مختاری.













