من از بچگی تا یک جایی در بزرگسالی (حدود بیست و پنج سالگی) ارتباط بسیار نزدیکی با خداوند داشتم. هر چیزی رو فقط از او میخواستم و فقط به او تکیه میکردم. تا اون زمان زندگی برای من مثل یک رود آرام و زیبا بود که نرم و پیوسته جاری بود و از میان مناظر بسیار زیبایی هم عبور میکرد.
یادم میاد که خیلی دوست داشتم در رشتهی خودم فوق لیسانس بگیرم و مرتب از خدا میخواستم، در آخرین روزهای مانده به کنکور به طرز معجزه آسایی جور شد و من بدون اینکه کنکور بدم فوق لیسانس در رشتهی خودم ادامه تحصیل دادم، به راحتی هر چه تمامتر.
وقتی که دنبال کار میگشتم همه میگفتن باید پارتی داشته باشی تا بتونی جای خوبی کار کنی. من همیشه میگفتم «پارتی من خداست. خودش کار خوب رو برای من جور میکنه» و همینطور هم شد. من شغل خیلی خوبی رو به راحتی پیدا کردم که یک شرکت چند ملیتی بود و اون زمان که اصلا باب نبود به صورت دورکاری انجام میشد و من داشتم علمِ روز دنیا رو یاد میگرفتم، به زبان انگلیسی و مهارتهای زیاد دیگهای مسلط شدم و نسبت به سن خودم و زمان خودم درآمد خوبی داشتم.
به یاد ندارم که اون زمان کوچکترین استرس و نگرانیای رو بابت چیزی تجربه کرده باشم. روابطی عالی داشتم و در سلامتی و آرامش کامل بودم.
تا اینکه از یک جایی به بعد، من اتصالم رو با خداوند به صورت خودخواسته قطع کردم، اون هم به این دلیل که نتونستم عدالت خداوند رو برای خودم توضیح بدم. با خودم میگفتم اگر واقعا خدایی هستْ این همه آدم نباید در رنج و سختی زندگی کنن. نتونستم بفهمم که اگر آدمها در رنج و عذاب هستند خودشون ایجادش کردن، نتونستم بفهمم که هر کسی نتیجهی افکار خودش رو زندگی میکنه و هر زمان که بخواد میتونه زندگیش رو تغییر بده، نفهمیدم که نتایج خودم در تمام این سالها از کجا آب میخوردن.
در مغزم به این نتیجه رسیدم که یا خدایی نیست یا اگر هست عادل نیست. میگفتم خدای خوب خداییه که برای همه خوب باشه.
من به خدا مشرک شدم، چطوری؟! اینطوری که گفتم «فقط من هستم و عقل و منطقم و زور بازوم و فقط باید روی خودم حساب کنم» من خودم رو شریک خداوند قرار دادم. با اینکه هنوز به فرد یا نیروی دیگری متوسل نشدم اما من خودم رو گذاشتم وسط، بین خودم و خدا (اینکه میگن شِرک خیلی مخفیه همینهها)
خداوند هم گفت: «اینطوریه عزیزم؟ فکر میکنی همه چیز دست خودته؟ فکر میکنی تا الان هم خودت بودی که کارها رو پیش بردی؟ باشه اشکال نداره. مهمونِ من باش. بقیهی مسیر رو خودت تنهایی برو تا ببینیم به کجا میرسی»
از اون زمان، زندگی من شد مصداق بارز این آیه که:
ثُمَّ لَا یَمُوتُ فِیهَا وَ لَا یَحْیَى
(پس در آنجا نه بمیرد و نه زندگانى کند)
خداوند در این آیه جهنم رو توصیف کرده؛ جایی که در اونجا نه میمیری و نه میتونی زندگی کنی. من ده سال اونجا بودم، زندگی کردن در جهنم رو با تمام وجود تجربه کردم که نه میمُردم و نه زندگی میکردم.
سلامتیم رو به طور کامل از دست دادم به طوریکه به مدت چهار سال نخوابیدم از شدت اضطراب و استرس (شاید به نظر مضحک و نشدنی بیاد ولی برای من اتفاق افتاد). انواع و اقسام بیماریها به سراغم اومد.
شغلم تبدیل شد به یک عذاب بیپایان که آخر سر کندم و اومدم بیرون. سالها بیپولی مطلق رو تجربه کردم که هیچی نداشتم چون دست به هر کاری که میزدم نمیشد. خفت و خواری بود به معنای واقعی کلمه.
تموم کردنِ همون فوق لیسانسی که خداوند اونقدر راحت به من داده بود تبدیل شد به مصیبتی که تا سالها بعد تاوانش رو در تمام ابعاد زندگیم پس دادم.
در روابطم دچار تنشهای بسیار زیادی شدم. تبدیل شدم به انبار خشم و نفرت و غضب و از همه بدتر تبدیل شدم به مخزن بیانتهای ترس که انگار تمام ترسهای عالم یکجا جمع شده بود در درون من.
اینکه خداوند میگه «شما به خودتون ظلم میکنید» رو من با بند بند وجودم میفهممش. من به خودم ظلم کردم اون هم برای یک دههی کامل. وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم که در اون سالها قطار زندگی من حتی یک ایستگاه هم جلوتر نرفت.
اما اونقدر لطف خداوند بزرگ و بیپایانه، اونقدر خداوند بزرگتر از عقدهها و حقارتهای ماست، اونقدر بزرگمنشه و اونقدر بلندمرتبه است که باز هم درمیگذره از مایی که او رو پاک و منزه نمیشمریم، تسبیح او رو نمیگیم، به او توکل نمیکنیم، وجود او رو انکار میکنیم و حتی به او مشرک میشویم.
خداوند از من درگذشت. خداوند خواست که من دوباره در مسیر آگاهی قرار بگیرم. خداوند دوباره به من لبیک گفت و من رو پذیرفت. یک جایی شنیدم که اگر خداوند به ما لبیک نگه ما حتی نمیتونیم نام او رو بر زبان بیاریم. یعنی اگر ما نام خداوند رو به زبان میاریم و در مورد او حرف میزنیم به این دلیله که در وهلهی اول او به ما لبیک گفته و من این رو یه جوری میفهمم که انگار با خونم عجینه. من ده سال نمیتونستم نام خداوند رو بر زبان بیارم و فقط وقتی تونستم که او به من اجازه داد.
از اون «لحظهای» که (دارم در مورد لحظه صحبت میکنم) او من رو پذیرفت، از همون لحظه، تمام درها دوباره باز شدند.
بیپولی مطلقِ من تبدیل شد به درآمدهای روان و راحتی که به سادگی وارد زندگیم میشن. هر چی آدم اضافی بود از دور و نزدیک به راحتی از زندگیم حذف شدند. روابطم تبدیل شدند به لذت و شور دائمی. سلامتیم طوری به من برگشت که حتی از اولین باری که به من عطا شده بود بهتر شد. کارها اونقدر دوباره نرم و روان شدند که اصلا نمیفهمم چطوری انجام میشن.
اگر کسی امروز از من سوال کنه میگم خوشحالم که تمام اینها اتفاق افتاد، چون اگر اتفاق نمیافتاد منِ نادان تا آخر عمرم نمیفهمیدم که نتایجم از کجا داشتن آب میخوردن، اونوقت ممکن بود توی سن خیلی بالاتری سقوط کنم توی این دره و شاید حتی تا آخر عمرم در دره میموندم. خوشحالم که از مسیر خارج شدم و به بدترین شکل ممکن توی دیوار رفتم. این هم لطف خداوند بود به من.
در تمام سالهایی که کاردِ رنج و عذاب به استخوانم رسیده بود داشتم آماده میشدم که این روزها قدر این نعمت رو بدونم.
الان میتونم بگم که من همهی دورهام رو در زندگی زدم، میتونم بگم که من تا تهِ تهِ تهِ مسیر بیایمانی رفتم و نتایجش رو دیدم، با خدا نبودن رو تمام و کمال تجربه کردم، طعم زندگی بدون او رو با تمام وجود چشیدم…
من هم ساکنِ جهانِ بیایمانی مطلق بودم و هم ساکن جهانِ ایمانِ نصفه و نیمهای که بلدم. ایمانی که مال پدر و مادر و رسانه و جامعه و دوست و غیره و ذلک نیست…
کامل نیست اما مال منه؛ ایمانی که از دلِ انکار متولد شده.
من دیگه هرگز اون آدمی نخواهم بود که از این مسیر خارج بشه. بعضی از ماها باید همینقدر سخت زمین بخوریم تا درک کنیم. بعضی از ماها زبان خوش رو نمیفهمیم، باید چوب رو بخوریم تا بفهمیم.
بزرگترین سپاسگزاری من در زندگیم بابت همین آگاه شدنه، بابت همین پذیرفته شدن. بقیهاش رو خودش میدونه چی کار کنه.
«این همه گفتیم لیک اندر بسیچ / بی عنایاتِ خدا هیچیم هیچ»
دَر اگر بر تو بِبَندد مَرو و صبر کُن آن جا / زِ پَسِ صَبرْ تو را او به سَرِ صَدْر نِشانَد
و اگر بر تو بِبَندد همه رَهْها و گُذَرها / رَهِ پنهان بِنَمایَد که کَس آن راه نَدانَد
چقدر دوست دارم من این شعر مولانا جان رو؛ چقدر امیدبخشه، چقدر دلنشینه، چقدر حالخوبکُنه اون هم وقتی که از زبان کسی که قبولش داریم میشنویم. چقدر خوبه که یه کسانی بودند مثل مولانا که چنین ردپاهایی از خودشون به جا گذاشتند و چراغ راه ما شدند.
دقت کردید که شاید خیلی از ما هیچوقت حتی یک بیت از مولانا نخونده باشیم اما در درونمون یک احساس خاصی نسبت بهش داریم؟! بزرگ بودنش رو حس میکنیم، محبوب بودنش رو میفهمیم. انگار که ناخواسته نزد ما هم محبوبه. یه جور اَجر و قُرب خاصی پیش ما داره انگار، حتی اگر هیچی ازش ندونیم و حتی اگر اصلا نفهمیم که چی گفته.
به نظر من این به خاطر اتصالی بوده که به منبع جهان هستی، به خداوند، داشته.
انگار که او خیلی نزدیک بوده، مسیرها رو رفته، نادیدهها رو دیده و درک کرده. وگرنه هر کسی نمیتونه حرفهای اینچنینی بزنه که انقدر آرامشبخش باشه و انقدر به دل بنشینه.
یه وقتهایی بعضی از درها باید بسته بشن، اصلا خیر ما در بسته شدن اون درهاست. اگر ادعا میکنیم که ایمان داریم وقتهایی که درها بسته میشن باید صبور باشیم و باید بدونیم که همیشه در پس صبر خیر و برکت نهفته است. باید بدونیم که خداوند راههای پنهان بسیار زیادی در چنته داره و به موقع اونها رو به ما نشان خواهد داد.
الهی شکرت…
بالاخره امروز صبح با پنبه خانم به آن یکی استخر رفتیم. از هر نظر به مراتب نسبت به استخر قبلی بهتر بود؛ به لحاظ نظم، تمیزی، کمدها، رختکنها، دوشها، بزرگ بودن استخر، میزان عمق مناسب، سونا و جکوزی و همه چیز واقعا بهتر بود. راستش من دوران آموزش شنا را که دو ترم هم بود در این استخر گذرانده بودم و بارها برای شنا کردن به آنجا رفته بودم. اما امروز که رفتم مطلقاً هیچ چیزی از فضای استخر به خاطر نمیآوردم؛ انگار که اولین بار بود که به آنجا میرفتم.
تنها چیزی که به خاطر داشتم محل دستشویی بود 😟 کلن اولین جایی که در هر ساختمانی یاد میگیرم جای سرویسهای بهداشتی است. هر کس که به دنبال دستشویی میگردد سراغ آن را از من میگیرد چون مطمئن است که من حتما سری به آنجا زدهام. اما با اینحال حتی شکل و قیافهی دستشوییها برایم جدید بود. درست است که نزدیک به سیزده سال از آخرین باری که رفته بودم میگذشت اما به هر حال انتظار داشتم که یک چیزی برایم آشنا باشد اما مطلقا نبود.
با خودم فکر کردم که اصولا حافظهی بلندمدت باید خوب کار کند. فکر کردم چرا من انقدر درگیر به خاطر سپردن هستم و چیزها را به سادگی فراموش میکنم! اما وقتی که با خواهرم در مورد تجربهی امروز صبحت کردم گفت که این استخر بعد از دورهای که تو به آنجا میرفتی یک بازسازی کامل شده است و همه چیز کاملا تغییر کرده. راستش یک نفس راحتی کشیدم و گفتم پس شاید اوضاع آنقدرها هم که فکر میکنم خراب نیست.
امروز پدر جانم مدتی طولانی از تجربههای کار کردنش در سن پایین برایم گفت که چه کارهای سنگینی را در همان سنین نوجوانی انجام داده است که حتی مردهای قوی هیکل و بزرگسال حاضر به انجام دادنش نبودند و من مشتاقانه به حرفهایش گوش دادم و هر از گاهی میگفتم: «ماشالله به شما. برای همینه که الان چهار ستون بدنت در سلامت کامله و هنوز کاملا سرپا هستی»
بسیار تحسینش کردم. اصلا مهم نیست که ما چقدر میتوانیم تجسم کنیم آنچه که پدر و مادرهایمان از کودکی و جوانیشان برای ما تعریف میکنند یا ذهنمان واقعا چقدر بتواند همراه شود با آنچه که میشنود، تنها چیزی که آنها نیاز دارند این است که شنیده شوند و من عمیقا سپاسگزار خداوندم که این فرصت را دارم که تا این سن از نعمت حضورشان بهرهمند باشم و به حرفهایشان گوش بدهم، دل به دلشان بدهم و تحسینشان کنم برای تمام آنچه که پشت سر گذاشتهاند.
خیلی خیلی برایم عجیب است که میبینم ما تا این سن انگار که هیچ چیزی از پدر و مادرهایمان نمیدانیم. اصلا آنها را نمیشناسیم، نمیدانیم چه احساساتی دارند، چطور فکر میکنند، چه تجربههایی داشتهاند، چه از سرگذراندهاند. هیچوقت حوصله به خرج ندادهایم که پای حرفهایشان بنشینیم و آنها را تشویق کنیم به گفتن، به صحبت کردن. مشتاقانه سوال کنیم از گذشتهشان، از احساساتشان، از طرز فکرهایشان، از تجربههایشان.
خودم را میگویم؛ خود من یکی از همین آدمها بودهام که خیلی کم این کار را انجام دادهام. ما در کنار پدر و مادرهایمان فقط روزگار خودمان را گذراندهایم. همیشه فقط به فکر خودمان و نیازها و افکار و احساسات خودمان بودهایم. فوق فوقش اگر کاری برای امروزشان از دستمان برآمده انجام دادهایم. هیچوقت آنها را به عنوان انسانهایی مستقل از خودمان ندیده و درک نکردهایم. همیشه آنها را در جایگاهی که نسبت به ما دارند حس کردهایم؛ آنها همیشه پدر و مادرمان بودهاند، کسانی که تا سالها به آنها وابسته بودهایم برای زنده ماندن و بعد هم به آنها وابسته بودهایم به لحاظ احساسی.
هیچوقت فکر نکردیم که اگر این دو نفر پدر و مادر ما نبودند و دو انسان کاملا مستقل از ما بودند ما چقدر دربارهشان میدانیم. خیلی برایم عجیب است این همه دور ایستادن از نزدیکترین افراد زندگیمان، انگار که فرار کردهایم همیشه از درگیر شدن با آنها و گذشتهشان. انگار که نخواستهایم بدانیم. حالا یا حوصلهی دانستن نداشتهایم، یا انقدر زندگی خودمان برایمان مهمتر بوده یا انقدر درگیر خودمان بودهایم و خودمان اولویت خودمان بودهایم که به فکر این مسائل نیفتادهایم.
اینها را فقط دارم به خودم میگویم. چقدر آگاهی آدمیزاد محدود است واقعا. سالها زمان میبرد تا به درک درستی از دم دستترین موارد زندگیاش برسد. اگر به نوجوانها این حرفها را بزنی هیچکس حوصلهی شنیدنش را ندارد و اگر هم بشنوند در مدار درک کردن و عمل کردنش نیستند، مثل خود ما که نبودیم و حتی حالا هم نیستیم.
به طرز عجیب و غریبی شرایط برای روزهداری ۲۴ ساعتهی من مهیا میشود و من این را نشانهای از موثر بودن این روش در نظر میگیرم و واقعا امیدوارم که همینطور باشد. از بعد از نهار روزهداری من شروع شده است به امید خدا تا نهار فردا.
برای پدر و مادر سالاد مفصلی آماده کردم در ظرفهای دربدار تا در نبودن من استفاده کنند. چون پدر در درست کردن سالاد تنبل است و مادر هم که نمیتواند. اما نیاز دارند که مصرف کنند.
در حین درست کردن سالاد قهوه هم خوردم چون امروز صبح نخورده بودم که مثلا در استخر نیاز به دستشویی پیدا نکنم. چقدر هم که پیدا نکردم 😐 (نه، من فقط میخواستم دستشوییهای بازسازی شده را امتحان کنم و مطمئن شوم که خوب ساخته شدهاند 🤥)
چشمهایم هنوز میسوزد، احساس میکنم کلر آب بیشتر از استخر قبلی بود، چون من آنجا راحت زیر آب چشمهایم باز بود اما اینجا نمیتوانستم به راحتی چشمهایم را باز نگه دارم.
باز هم ۱۲۰ کیلومتر فاصله افتاد بین من و پدر و مادر.
به خانه که رسیدم با چند عدد موز بسیار رسیده (در حد لِه) مواجه شدم که فراموش شده بودند. نصفه شبی (ساعت ده) دست به کار شدم و در عرض ده دقیقه کیک لوکارب (بدون آرد و شکر) را آماده کرده و داخل فر گذاشتم. خوبی بزرگ این کیک این است که آماده کردن مواد اولیهاش حداکثر ده دقیقه وقت نیاز دارد، احتیاجی به همزن و این قرتیبازیها ندارد. سریعالسیر آماده میشود و میرود داخل فر. پنجاه دقیقهی بعد آماده است. باید کاملا خنک شود و بعد به سه طبقه تقسیم شده و با فیلینگی که سعی کرده شبیه خامه باشد اما نیست پر شود. اما در عوض کاملا سالم است چون آرد و شکر ندارد. خدا خیر بدهد به خانمی که این دستور تهیه را آموزش داده است.
به نظر من به کسی میشود گفت آشپز خوب که دستپختش امضای او را داشته باشد، یعنی چه؟! یعنی اینکه اگر دستور تهیهی او را عیناً مانند او انجام بدهی باز هم نتوانی همان طعم و مزهای را که او ایجاد کرده است ایجاد کنی و دقیقاً همان نتیجه را بگیری. با توجه به این تعریف من شخصا آشپز خوبی نیستم. با اینکه هر غذایی که درست میکنم خوشمزه است (باور کنید این نظر کسانی است که دستپخت من را خوردهاند 🤭) اما دستپخت من امضا ندارد. با وجودیکه من در آشپزی کردن بسیار ریسکپذیر هستم و هرگز به دستور اکتفا نمیکنم و همیشه نسخهی خودم را ایجاد میکنم اما اگر کسی دستور من را قدم به قدم اجرا کند میتواند همان نتیجه را ایجاد نماید چه بسا حتی بسیار بهتر از آن را.
اما وقتی که پای کیک و دسر و این چیزها به میان میآید امضای من پای آن است. حتی اگر کسی مو به مو مانند دستور من را انجام دهد باز هم نمیتواند دقیقا همان نتیجه را بگیرد. انصافاً در درست کردن کیک و دسر تبحر دارم 🙃
خب خب، به اندازهی کافی از خودم تعریف کردم. بقیهی هنرهایم را بعدا رو میکنم. فعلا بروم کیک را از قالب خارج کنم تا سرد شود.
الهی شکرت…
مثلا قرار بود یک ساعت زودتر صبحانه بخورم؛ روزهداری به ۱۷ ساعت رسید.
دیشب تا دیروقت بیدار بودم و مینوشتم. صبح هم که چشم باز کردم کلمات در سرم میچرخیدند. نوشتههایی که دوست دارند متولد شوند هرگز بیخیال آدم نمیشوند. وقتی که ذهن انسانْ آبستنِ جملاتی میشود باید آنها را به دنیا بیاورد؛ نه میتوان از راههای پیشگیری از بارداری استفاده کرد و نه میتوان آنها را سِقْط کرد. باید اجازه دهی متولد شوند.
از خانه بیرون رفتم و به چند کار رسیدگی کردم. وقتی برگشتم ظهر بود. خانهی پنبه خانم به نظافت نیاز داشت. یک چیزی خوردم و دست به کار شدم. من از نظافت کردن بیزارم. هیچوقت از آن دسته خانمهایی نبودم که از پروسهی نظافت کردن لذت میبرند، کلن من به کارهای خانه علاقهای ندارم و در این کارها آدم بسیار تنبلی هم هستم. اما در عین حال وسواس نظم و تمیزی دارم؛ یعنی اگر فضایی کثیف و نامنظم باشد ذهن من به هم میریزد و هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم.
مجموع این ویژگیها باعث شده است که من در طول زمان به راهکارهایی برای نظافت کردن برسم که هم جنبهی تمیزیطلب روحم را ارضا کنند و هم جنبهی تنبل وجودم را. نتیجهی تجربیاتم را در کتابچهای جمعآوری کردم و تلاش کردم دیدگاه تازهای در مورد نظافت کردن به افراد بدهم تا در عین حال که فضاها را همیشه تمیز و مرتب نگه میدارند از سختی آن هم به مراتب برایشان کاسته شود. اگر دوست دارید میتوانید دانلود کنید و بخوانید:
(عکسهای قشنگی هم برایتان گذاشتهام که انگیزه بگیرید 🤩)
دوباره با پنبه خانم به همان استخرِ قبلی رفتیم. معمولا پیش نمیآید که جایی بروم و خانمی از من بلندتر باشد. امروز در صف بلیط استخرْ خانمی که جلوی من بود شاید ده سانتیمتر از من بلندتر بود. به او گفتم که هیکل فوقالعادهای دارد و او خوشحال شد.
یعنی من عاشق مردها هستم از بس که رها و آزادند. بعضیهایشان یک عدد حوله و یک عدد لباس زیر میگذارند داخل یک نایلون و درش را گره میزنند و میروند پارک آبی یا استخر. به همین سادگی و رهایی.
امشب استخر خلوتتر بود و توانستیم با خیال راحت دوش بگیریم.
یکی از فانتزیهای اخیرم این است که فرصت مبسوطی دست بدهد تا تنبان گل گلیِ گشادِ راحت بپوشم و پاهایم را دراز کنم و تخمه کدو بشکنم. از بس کار پشت کار هست و از بس زمانهای زیادی را در روزه هستم که چنین حرکتی برایم تبدیل به یک فانتزی شده است. الان چند هفتهای میشود دلم میخواهد انجامش دهم اما نمیشود.
صدای قل قل آب به گوش میرسد. طبق معمول میخواهم یک دمنوش آمادهی کسالتآور بخورم بعد از استخر. من معمولا خودم دمنوش درست میکنم؛ هر بار یک چیزهایی را با هم ترکیب میکنم تا یک طعم جدیدی ایجاد شود. اما اینجا به همین دمنوشهای آماده رضایت میدهم.
خیلی وقتها میدانی که در مقابل آدمها باید سکوت کنی اما یک جنبهی نادانی در وجودت هست که فکر میکند اگر سکوت کنی یعنی کوتاه آمدهای، یعنی طرف متوجه اشتباهش نشده است، یعنی او را ادب نکردهای، درسهای لازم را به او ندادهای و ممکن است بعدا در موقعیت مشابه دوباره همین رفتار را داشته باشد. این بخش نادانِ وجودت نمیداند که اتفاقا اگر دامن بزنی به موقعیت و اگر روی آن تمرکز کنی باعث تکرارش میشوی. اگر با آرامش از کنارش بگذری نتایج بهتری میگیری. نمیفهمد که این همه سال که خواستی همه را ادب کنی و به همه درس بدهی چه شد؟!
باید اعتراف کنم برای من واقعا سخت است که از موضع خودم پایین بیایم، اینکه در مقابل آدمها عقبنشینی کنم، واکنش نشان ندهم. در تمام زندگیام یک آدم واکنشی بودم که همیشه سعی کردهام حرف خودم را به هر طریقی به کرسی بنشانم، تلاش کردهام ثابت کنم که حق با من است.
چقدر خستهام از این خودبزرگبینی همیشگیام که همیشهی خدا من را مسلح میکند و به میدان جنگ میفرستد تا خودش را ارضا کند. او به دنبال کشورگشاییست اما تاوانش را من باید در میدانهای نبرد پس بدهم. دلم میخواهد آنقدر توانمند باشم که او را خلع درجه کنم تا بفهمد رئیس کیست!!
میدانم که تغییر دادن چیزی که تمام عمر با تو بوده کار راحتی نیست، از این بابت به خودم حق میدهم که پیشرفتم بسیار کند باشد اما این حق را به خودم نمیدهم که در جهت تغییر حرکت نکنم، حالا به هر قدری که میتوانم.
دیگر شارژم کاملا تمام شده است، باید بخوابم.
الهی شکرت…
هر چیزی که روش نوشته
«از اینجا باز شود»
معنیش اینه که
«به هیچ وجه از اینجا باز نمیشود. زور زیادی نزنید. این را فقط قرار دادهایم که شما را سر کار بگذاریم و به ریش شما بخندیم. حالا بروید قیچی را بیاورید و از یک جای دیگری جر بدهید»
به خدا همهی اینها توی همین جمله مستتره
بعضی وقتها حس میکنم مغزم انقدر نو مونده که میتونم مرجوع کنم، بدن یه نفر دیگه استفاده کنه.
حروم نشه حداقل، حیفه…
جادههایی در ایران هستند که در اونها اگر عاقلانه رانندگی کنید احتمالِ تصادف کردنتون به مراتب بیشتر از وقتیه که دیوانهوار رانندگی میکنید. این نشون میده که همیشه عاقل بودن هم جواب نمیده.
یه بار از یه کلینیک وقت ِ چشم پزشکی گرفتم. از کرج رفتم تهران و توی اوج شلوغی ِ تهران به سختی خودمو رسوندم به کلینیک. وارد شدم و حضورم رو به منشی دکتر اعلام کردم. منشی گفت دکتر عمل داره و با یک ساعت تاخیر میاد. منم از فرصت استفاده کردم و پیش دو تا دکتر ِ دیگه توی همون کلینیک رفتم، داروهامو از داروخانهی کلینیک گرفتم، از در اومدم بیرون، از خیابون رد شدم رفتم اون طرف و سوار اتوبوس شدم.
یه مدت که گذشت در حالیکه میلهی وسط اتوبوس رو گرفته بودم و به مناظری که از روبروم رد میشدن نگاه می کردم با خودم گفتم: «خدا رو شکر که دکتر نگفت چشمات ضعیف شده. خدا رو شکر که چشمام سالمن.»
هان؟!!! دکتر چی نگفت؟ اصلا دکتر کیه؟ کجاست؟
خدای من!!!! من اصلا دکتری رو که به خاطرش این همه راه رو رفته بودم ندیدم. مگه میشه؟!!!!!
همگی میدونید که جبرانِ چنین اشتباهی توی تهران اون هم در ساعت اوج شلوغی مساوی است با دست کم دو ساعت زمان تا بتونی برگردی سر ِ همون نقطهی اولی که بودی. با هر بدبختیای بود خودم رو رسوندم به کلینیک و نفسنفس زنون رفتم پیش منشی. منشی گفت: “خانم شما کجایی؟ من که دویست بار اسم شمارو صدا زدم.”
گفتم: “ببخشید، یه کار واجبی پیش اومده بود، مجبور شدم برم بیرون.”
خیلی واجب بودها، خیییلی،…. اصلا واجبترین کار زندگیم تا اون لحظه بود.
انتظار نداشتید که حدّ اعلای بلاهتم رو برای منشی توضیح بدم؟
فکر کنم بهترین کاری که میتونستم برای خودم بکنم این بود که برم طبقهی بالا و از یه روانپزشک وقت بگیرم!!!
حدود سیزده سال پیش ناگهان با خواهرهام تصمیم گرفتیم که همگی بریم موهامون رو که تا کمرمون بلند بود کوتاهِ کوتاه کنیم. فاصله ی تصمیمگیری تا اجرامون هم که طبق معمول بیشتر از چند ساعت طول نکشید، چند ساعت بعد ردیف زیر دست آرایشگر نشسته بودیم.
موهای من خیلی خوب شده بود، بهم میاومد. (یه پرانتز باز کنم که متاسفانه دوستم رخشا اون موقع هنوز آرایشگر نشده بود اما خواهرم خیر سرش دیپلم آرایشگری داشت) وقتی برگشتیم خونه یه خبطی کردم بهش گفتم که سمانه موهای من اونقدری که میخواستم کوتاه نشده، من دوست داشتم یک سانتی بشه. اونم گفت نگران نباش، بیا بشین الان برات درستش میکنم.
نشستن همانا و وقتی بلند شدم «با ضریب خطای صفر درصد» شبیه این ایموجی شده بودم که رویت میکنید. لامصب زاویهها رو یه جوری تنظیم کرده بود که موهای من تا یک سال ِ بعد هم همینطوری مثل کوه ثابت و استوار بالا مونده بود و پایین نمیاومد. یعنی اگه پشم بز رو میخواستن بزنن یه کم بیشتر دقت میکردن که بزِ بیچاره تا یک سال گَر باقی نمونه.
اگه الان بود احتمالا خون گریه میکردم اما اون موقع مثل همین ایموجی میخندیدم. فکر میکنم اولین بار در زندگیم بود که در یه موقعیت بحرانی مثل یک انسانِ باشعور برخورد میکردم (و باید بگم که آخرین بار هم بود)
حالا دارم فکر میکنم که اگه اون روز توی اون موقعیت من از خنده نمرده بودم و به جاش گریه و زاری کرده بودم یا عصبانی شده بودم آیا امکان داشت که بعد از این همه سال خاطرهی اون روز برام انقدر باحال باشه که هزار بار واسه همه تعریفش کرده باشم؟ یعنی اگه سخت گرفته بودم آیا یه نقطه ی تاریک نمیشد توی ذهنم که باعث میشد بارها عذاب بکشم بابتش؟
چرا صد درصد میشد، پس نکن این کار رو، هر وقت داشتی سخت میگرفتی یاد این ایموجی بیفت و بخند.
به خواهرم میگم: زکات آگاهیای که دریافت میکنی اینه که اونو به منصهی ظهور برسونی (خودم از قصار بودن جمله به وجد میام و میگم صلواااات).
بعد بهش میگم ببین اگر این جملهی قصار رو یه نفر دیگه گفته بود همه جا دست به دست میچرخید و طرف کلی معروف میشد. ولی ما که میگیم میره تو دیوار و برمیگرده میاد میخوره تو صورتمون.
این چه وضعیه واقعا؟؟؟!!!
حداقل صلواتش رو بفرست 😒
شخصیت دیوی توی کلاه قرمزی رو از روی من ساختن. اگر کسی به من بگه یه کاری رو نکن، من صد در صد میرم انجامش میدم.
اگر کسی بگه مثلا این مدل مو بهت نمیاد دیگه اینطوری درست نکن، قشنگ دو سال روی سرم نگهش میدارم تا مطمئن بشم که به اندازهی کافی بر خلاف حرف طرف عمل کردم😜
فکر میکنم همهمون یه دیوی در درونمون داریم که با لجبازی میخواد ثابت کنه که تنها فرمانروای دنیای خودشه و من این دیوی ساده و لجباز رو دوست دارم 🥰❤️
من تا وقتی که سمیرا بودم (یعنی تا قبل از اینکه برم مدرسه و بفهمم که یه مریمی هم هست) یه بچهی خیلی آروم و حرف گوشکن و ساکت و …. در یک کلمه خانوم بودم.
از وقتی که مریم در من حلول کرد نمیدونم چی شد که تبدیل شدم به یه یاغی ِ کلهشقِ لجبازِ حرف گوش نکنِ …. در یک کلمه یه دیوانهی تمام عیار.
هنوزم که هنوزه رگ خواب سمیرا رو خیلی راحت میشه داشت؛ یه کم محبت و یه کم نوازش خیلی راحت سمیرا رو خام میکنه و به راه میاره. اما خودِ من بعد از این همه سال زیستن در این کالبد و ناظرِ این دو تا شخصیت بودن، هنوز نتونستم رگ خواب مریم رو داشته باشم. دیگه به یه جایی رسیدم که گفتم ولش کن بابا، این آدم بشو نیست.
الان چند وقته که دست سمیرا رو گرفتم رفتیم یه گوشهای داریم زندگیمون رو میکنیم.
منتظرم ببینم این کی از رو میره…. فکر نمیکنم به عمر من قد بده



