آنچه می بینم و آنگونه که می اندیشم…
زندگی شگفت انگیزترین اتفاقیست که می توانی تجربه کنی. همین زندگی که گاهی آنقدر سخت می شود که استخوانهایت از درد تیر
می کشند و گاهی آنقدر شیرین که صدای خنده ات به آسمان هفتم می رسد.
همین زندگی که در آن گاهی دردِ تنهایی امانت را می بُرد و گاهی لذت همراهی دلت را به شوق می آورد.
همین زندگی که گاهی به غایت لذتبخش است و گاهی تا نهایت دردناک.
اصلا شگفت انگیزی ِ زندگی به همین گاهی اینطور و گاهی آنطور بودن است.
این معجونِ شگفت انگیز را یکجا سر بکش و نخواه که همه اش شیرین باشد که شیرینی زیاد دل آدم را می زند.
– مریم کاشانکی
۱۱
تیر
خلاقیت
خلاقیت، جان بخشیدن به پیغام خالق است؛ پیغامی که به تک تک ما داده میشود.
پس ما همگی خلاق هستیم، کافیست به پیغامها گوش دهیم.
۱۱
تیر
چای خوب
مثلِ چایِ خوب دم کشیده بود؛ حال آدم را جا میآورد.
۱۱
تیر
بازتاب
او بازتاب من است؛ بازتاب بخشی از من که نمیخواهم بپذیرم که هستم و به همین دلیل از او بیزارم.
۱۱
تیر
دروغ میگویم
بزرگترین دروغی که میتوانم بگویم این است که «دروغ نمیگویم»
میگویم.... حتی به چشمهایم یاد دادهام که بهتر از لبهایم دروغ بگویند و انصافا کارشان را خوب بلدند.
۱۰
تیر
روزانه نگاری – دهم تیر ۱۴۰۱
امروز صبح با دلپیچه شروع شد. هنوز از دیشب اوضاع خرابه، باز هم میگم که هیچوقت در زندگیم چنین تجربهای نداشتم. وقتی فکر میکنم میبینم نهایتا به اندازهی یه کاسهی کوچیک آلبالو خورده باشم. قبل از تغییر سبک زندگیم به مراتب بیشتر از اینها میوه میخوردم. ظاهراً بدنم در وضعیتی نیست که تحمل حجم زیاد میوهها رو داشته باشه. فعلا باید مدارا کنم با شرایط جدید. اما احساس میکنم بدنم پاکسازی شده.
در ذهنم تصمیم به ۲۴ ساعت روزهداری دارم. امیدوارم که شرایط دیروز و امروزم این توان رو بهم بده. کلن جمعهها رو به عنوان روز روزهداری تعیین کردم توی ذهنم و امیدوارم که ذهن و بدنم با من همکاری کنن.
تمام امروز داشتم به موضوع خیلی مهمی فکر میکردم؛ موضوعی که سالهاست ذهن من رو درگیر خودش کرده اما از دو هفتهی پیش و پیرو پیش آمدن یه موضوعی، خیلی در ذهنم پررنگتر شده و حالا امروز با شنیدن حرفهای آدمی که خیلی قبولش دارم تمام روز رو در موردش فکر کردم.
موضوعی که بهش فکر میکردم مسالهی «درستکاریه»؛ من در تمام زندگیم توسط نزدیکترین افراد، شماتت شدم و برچسبهای خیلی زیادی به من زده شد فقط به این دلیل که من همیشه میگفتم فلان کار درست نیست، فلان روش درست...
۰۹
تیر
روزانه نگاری – نهم تیر ۱۴۰۱
صبح را با حالت تهوع شروع کردم. قبلا هم این اتفاق برایم افتاده است؛ صبحِ روزِ بعد از روزهداری بیست و چهار ساعته انگار که تعادل الکترولیت بدنم به هم میخورد و این مرا دچار سرگیجه و حالت تهوع میکند.
بعد از یک فستینگ ۱۲ ساعته صبحانه میخورم و صبحانه خوردن حالم را بهتر میکند.
روزم را با خواهر کوچکم و به خرید کردن برای او میگذرانم. اوقاتی که با او سپری میکنم برایم بسیار لذتبخش است؛ ما ساعتها و ساعتها حرف میزنیم؛ از افکارمان، اهداف و رویاهایمان، آگاهیهای جدیدی که کسب کردهایم،...
میتوانیم روزها دربارهی این چیزها حرف بزنیم و اصلا احساس خستگی نکنیم.
همواره بر این باور بودهام که برای یک خانم، خواهر داشتن نعمت بسیار بزرگیست و خداوند مرا تمام و کمال از این نعمت بهرهمند کرده است.
خانهی خواهرم آلبالو خوردم و باید اعتراف کنم که زیاد هم خوردم. معدهام از خوردن میوه بعد از این همه مدت آن هم با این حجم زیاد، تعجبِ درخوری کرد و به شدت واکنش نشان داد.
تا به حال در تمام زندگیام چنین تجربهای از به هم ریختن اوضاع داخلی نداشتم، نمیخواهم وارد جزئیات شوم فقط همینقدر بگویم که از بعد از ظهر و شب هیچ چیزی به خاطر ندارم به جز بست نشستن پشت...
۰۸
تیر
روزانه نگاری – هشتم تیر ۱۴۰۱
کارگاه - شکستن روزه بعد از دقیقا بیست و چهار ساعت.
تعادل عمومی بدنم بسیار خوب است. قبلا تجربهی بیست و دو ساعت روزهداری را داشتم. این بار راحتتر بود. تنها مشکلی که برایم پیش میآید این است که در حین روزهداری گاهی اعصابم تحریک میشود اما در مجموع خوبم. یکی دو ساعت آخر توان زیادی برای حرکت کردن نداشتم اما حالم بد نبود.
ادارهی صنعت و معدن - گپ و گفت دوستانه با آقای جوانی که مسئول ثبت نام در سامانهی جامع انبارهاست و این چندمین بار است که به خاطر نقص مدارک نمیتواند کار ما را انجام دهد. گلدان حسن یوسف بسیار زیبایی در اتاقش دارد. از گلدانش تعریف میکنم و او خوشحال میشود.
ادارهی پست - آقایی که از شغلش متنفر است و هر روز دنبال بهانهای میگردد تا همین چند ساعت را هم کامل کار نکند.
کارگاه - گرمای عجیب و غریب، مگسهایی که امکان ندارد بیخیال شوند، مهمانی که قرار است همکار آینده ما باشد، نهار مختصر، دیدن خواهر، کامپیوتر، چای، گرما، یکی یکی خسته نباشید گفتن و رفتن دخترها، پنکهی قدیمی سبز رنگ که یکی از میلههایش در رفته و پر سر و صدا میچرخد، صدای چرخ خیاطی، دمنوش، گرما.
حالا مگر واجب است این همه نوشیدنی گرم خوردن...
۰۷
تیر
روزانه نگاری – هفتم تیر ۱۴۰۱
نوشتم، قهوه خوردم، دوش گرفتم، آماده شدم و بعد از شانزده ساعت و نیم روزهداری صبحانه خوردم.
امروز میخواهم مامان را پیش دو تا دکتر ببرم که هر دو تهران هستند.
در ذهنم تصمیم به ۲۴ ساعت روزه داری دارم.
گرمای طاقتفرساییست، دماسنج ماشین دمای بیرون را ۴۶ درجه نشان میدهد. کولر ماشین توان خنک کردن ندارد.
مطب دکتر مثل همیشه شلوغ است، منتظریم. امروز آقایی با ریشهای بلند سفید، که کاملا مشخص است زمان زیادی را صرف مراقبت و نگهداری از آنها میکند، با بلوز و شلوار زردرنگ و کتونیهای سفید پشت میز منشی نشسته است. منشیْ دختری با موهای قرمز است که سر پا ایستاده و چیزهایی را به آقای ریش سفید یاد میدهد.
منشی دکتر برایم بسیار سوال برانگیز است؛ همسرش سرهنگ نیروی انتظامی است. اما شکل و ظاهر او، شغلی که دارد، مدل رفتارهایش، سبک زندگیاش و به طور کلی هیچ چیزش هیچ ارتباطی به همسر یک سرهنگ نیروی انتظامی ندارد. زنانگی بسیار بالایی دارد و همین پاسخ تمام سوالات است. زنانگی بالای او چیزیست که جناب سرهنگ را مجاب کرده به پذیرفتن او به همین شکلی که هست بدون اینکه نیازی ببیند او را تغییر دهد. در دفعات زیادی که به مطب دکتر رفتهام شاهد بودهام که همسرش برای ده...
۰۶
تیر
روزانه نگاری – ششم تیر ۱۴۰۱
خواهرم زنگ میزند و میگوید که جواب MRI مامان را پیش دکتر مغز و اعصاب برده و به احتمال زیاد نیاز به عمل جراحی وجود دارد. نمیفهمم چطور ورزش میکنم، چطور به گلها آب میدهم، چطور ظرفها را میشویم، چطور وسایلم را جمع میکنم، پای کامپیوتر چه کار میکنم... فقط تلاش میکنم به افکار منفی اجازهی جولان دادن ندهم.
۲۱:۵۰ - خانه را در حالیکه کاملا تمیز و مرتب است ترک میکنم. غم و نگرانی توأمانی را احساس میکنم.
۲۲:۰۰ - کارخانهی آلومتک و آلومراد
نوزده سال است که میبینمش اما هیچوقت نفهمیدم چرا اسمش این است و چه معنیای میدهد. فقط میدانم که یک ربطی به آلومینیوم دارد. واقعا چرا تا به حال سعی نکردهام بفهمم معنیاش چیست؟! چرا از کنار خیلی چیزها بیتفاوت رد میشوم همیشه؟!
۲۲:۰۴ - عوارضی
منتظر تماس خواهرم هستم تا نظر دکتر را بگوید. فقط ۴ ساعت از روزهداری گذشته است اما احساس گرسنگی میکنم، فکرم را از آن منحرف میکنم. حیرت میکنم از توانمندی آدمیزاد وقتی که قصد میکند کاری را انجام دهد؛ کافی است که محرکهای ذهنی مناسب را داشته باشد، آنوقت هر کاری از اون ساخته است.
محدودیت سرعت ۵۰ کیلومتر بر ساعت روی پلی که دوربین دارد و بعد از آن ورود به اتوبان
اتوبان تقریبا شلوغ...
۰۵
تیر
روزانه نگاری – پنجم تیر ۱۴۰۱
یه ورزش سبک کردم، شیر قهوه خوردم و آمادهام برای ۱۶ ساعت روزهداری. تصمیم دارم ماهیچه درست کنم. پیاز اول رو خلالی خرد میکنم.
علیمردانی با اون صدای خاصش داره میگه «دستِ تو در دستمُ رسواییُ باران بزند وااای..» پایین تنهام قر میده در حالیکه بالاتنهام سعی میکنه پیازها رو یک اندازه خرد کنه. چاقو رو توی هوا میچرخونم. شاید اولین باره که دارم اینطوری از آشپزی کردن لذت میبرم. چرا همیشه با موزیک آشپزی نمیکنم؟! نمیدونم…
اشک از چشمهام سرازیر میشه. به خودم میگم به خاطر پیازه اما یکی درونم میگه مطمئنی؟ مطمئن نیستم.
پیاز اول که کمی سرخ میشه ماهیچهها رو میچینم روش؛ چوب دارچین، برگ بو، نوک قاشق گراماسالا، پودر سیر و پیاز، نمک و فلفل و زعفرون… پیاز دوم رو نگینی خرد میکنم. اینها قانونهای خودمه. فکر میکنم خوب بلدم ماهیچه درست کنم. روی ماهیچهها رو با پیاز و سیر خرد شده میپوشونم. یه کم آب میریزم و درش رو میبندم و برای پنجاه دقیقهی بعد تنهاشون میذارم تا با هم معاشرت کنن.
کیمیاگریه این، نیست؟ مواد بیربط رو قاطی میکنی و تنهاشون میذاری. پنجاه دقیقهی بعد ماهیت همه چی تغییر کرده و حالا همه یه ربطی به هم دارن. وقتی با هم ملاقات میکنن دیگه قابل جدا کردن نیستن،...
۰۵
تیر
زیادی خودم را و همه چیز را جدی میگیرم
صدایم زد: مریم جان منتظرت هستند.
مسواک از دستم به زمین افتاد، خم شدم که برش دارم شال بلندم زیر کفشم رفت، شلوارم به صندلی گیر کرد و نخ کش شد، از دور دیدم که برایم دست تکان میدهند که عجله کنم، تا یک تراژدی کامل به اندازهی یک کله معلق شدن در مقابل جمعیت فاصله داشتم، عصبانیتم را بر سر اولین نفر خالی کردم، غذا زهرمارم شد....
تمام اینها از کجا شروع شد؟ از یک صدا زدن ساده و من آدمی هستم که اجازه میدهم هر چیز سادهای از من یک دیوانهی تمام عیار بسازد که میتواند گند بزند به زندگیاش.
چرا؟!
چون فکر میکنم آدم خیلی مهمی هستم،
چون انتظار دارم همه همانی باشند که من میخواهم،
چون منتظرم چیزی مطابق میلم نباشد تا بزنم زیر میز،
چون زیادی خودم را و همه چیز را جدی میگیرم.
من همهی اینها را میدانم اما تا زمانی که دانستههایم منجر به عملکرد متفاوتی نشوند انگار که هیچ نمیدانم.
۰۴
تیر
روزانه نگاری – چهارم تیر ۱۴۰۱
یکی از جوجه کبوترها از دست رفت؛ علیرغم تمام تلاشهایی که برای نجات دادنش کردم حیوان دوام نیاورد.
هوا به طرز عجیب و غریبی گرم است. آنقدر بیوقفه پای کامپیوتر مینشینم که نمیفهمم کی تاریک میشود.
در حالیکه به سمت پنجره میروم تا پرده را بکشم در شیشه تصویر دختری را میبینم با موهای بسیار کوتاه که هدبند ظریفی آن را تزئین کرده. دختر پیراهن قهوهای رنگ کوتاهی پوشیده؛ پیراهنی که بندهای باریکی دارد و بدن لاغر دختر نمیتواند هیچکدام از قسمتهای لباس را پُر کند.
دختر با خود میگوید: «اگر زندگیام همین یک لحظه و همین یک بُرش بود هیچ چیز کم نداشت، زندگیام در این لحظه تمام و کمال است.»
صدایی در درونش میگوید همیشه همینطور است؛ زندگی همیشه همین یک بُرش و همین یک لحظه است. پس همیشه همینقدر تمام و کمال است.
خدا را شکر میکنم و پرده را میکشم.
الهی شکرت
تازه ترین نظرات