بایگانی برچسب برای: مه شبانگاهی

شش ماه گذشت از اولین روزی که دو پاراگراف نوشتم و نامش را گذاشتم «پروژه‌ی روزانه‌نگاری».

در عرض فقط چند ماه زندگی‌ام زیر و رو شد. وقتی شروع به نوشتن کردم فکرش را هم نمی‌کردم که سر از اینجا و اکنون در بیاورم.

در تمام سالهای قبل از آن داشتم برای چنین روزهایی آماده می‌شدم. ظرف وجودم داشت بزرگتر می‌شد.

شش ماه گذشت اما من به اندازه‌ی تمام سال‌ها‌ی قبل از آن بزرگ شدم.

هنوز به رسم چند سال گذشته یک تکه کاغذ به در یخچال چسبانده‌ام و روی آن نوشته‌ام «امسال بهترین سال زندگی من است» و به چشم دیده‌ام که هر سال بهتر از تمام سال‌های قبل از آن شده است.

نه اینکه سال‌ها بی‌چالش شده باشند، نه… اما ظرف وجود من بزرگ‌تر شده است و من توانسته‌ام موهبت‌های درون چالش‌ها را درک و دریافت نمایم. به همین دلیل رشد کرده‌ام، آن هم رشدی بدون درد.

تمام این‌ها از زمانی اتفاق افتادند که من ایمانِ فراموش‌ شده‌ام را از نو در درونم زنده کردم. خداوند که به زندگی‌ام برگشت همه چیز جور دیگری شد؛ همه چیز آنقدر ساده شد که در رویا هم نمی‌دیدم.

خاصیت خداوند این است که همه چیز را ساده می‌کند؛ در حضور او همه چیز آنقدر نرم و روان و راحت پیش می‌رود که اصلا نمی‌فهمی چطور شش ماه می‌گذرد و این همه تغییر بزرگ اتفاق می‌افتند.

خداوند استاد ساده کردن کارهاست. استادِ «آسان کردن آدم‌ برای آسانی‌ها» (فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَىٰ)

امروز در کارگاه روزی بسیار شلوغ و پُر کار بود. کاری در دست بود که باید حداکثر تا فردا جمع می‌شد و هنوز بخش اعظمی از کار انجام نشده بود و خرابی هم زیاد در آن وجود داشت. دو روز است که من نزدیک به ده ساعت سرپا می‌ایستم و ایستاده کار می‌کنم. چهارسرهایم درد گرفته‌اند. آنقدر بین دو بخش دوخت و بسته‌بندی رفت و آمد کرده‌ام که دیگر توان ندارم.

کوچکترین خرابی‌ها برمی‌گردند برای اصلاح شدن چون کار برای یک برند خوب انجام می‌شود که خرابی در آن قابل قبول نیست.

آنقدر دقیق لباس‌ها را بررسی می‌کنیم که خدا می‌داند. به جرأت می‌گویم که هیچ خطایی از زیر دست ما در نمی‌رود مگر اینکه خودمان آگاهانه آن را ندیده بگیریم.

امروز جلسه‌ی اصلی کارگاه هم بود که من باید برای آن آماده می‌بودم. همیشه در طول هفته به مفاد جلسه‌ی بعدی فکر می‌کنم و دو روز آخر آنها را در ذهنم نظم می‌دهم و نهایی می‌کنم. حتی روند جلسه را در ذهنم مرور می‌کنم تا کاملا مسلط باشم و جلساتمان همیشه خوب پیش می‌روند.

امروز هم به لطف خدا جلسه‌ای عالی داشتیم. در پایان جلسه هم چهار نفر از بچه‌ها خاطره تعریف کردند و یک نفر شعر خواند.

بچه‌ها را مجبور می‌کنم که بایستند و خاطره بگویند. می‌خواهم عزت نفس صحبت کردن در جمع را پیدا کنند تا در جلسات بعدی که تمرینات سخت‌تری برایشان دارم بتوانند از پس آن بربیایند.

از آنها خواسته‌ام که برای انجام کارها داوطلب شوند و واقعا تشویق شده‌اند. هر روز یک نفر از آنها داوطلب می‌شود تا مراسم صبحگاهی را انجام دهد و احساس می‌کنم که از این کار لذت می‌برند.

امروز هانیه شعر خواند. اول یک غزل از حافظ برایمان خواند (بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم…) بعد هم یک شعر از خودش.

راستش را بگویم هانیه کاملا مرا غافلگیر کرده است؛ دو بار برای مراسم صبحگاهی داوطلب شده است و حالا هم فهمیدم که خودش شعر می‌گوید و داوطلب شد که شعرش را بخواند.

همیشه فکر می‌کردم هانیه دختری خجالتی و حتی ترسو است. اما با این حرکات اخیرش مرا کاملا غافلگیر کرد. این را در جلسه هم گفتم و گفتم که این نشان می‌دهد که چقدر درک ما از آدم‌ها محدود است و در موقعیت‌های مختلف وجوه مختلفی از افراد نمایان می‌شود که شاید ما حتی فکرش را هم نمی‌کردیم.

شعرش را بسیار دوست داشتم. او را محکم بغل کردم و گفتم: «تو کی به این قشنگی شعر گفتی که ما نفهمیدیم. از این به بعد همیشه از شعرهای خودت برامون بخون».

شیرین خاطره تعریف کرد و حسابی خندیدیم. لیلای خجالتی هم بعد از کلی خجالت کشیدن خاطره‌اش را گفت. حتی نجلای حساس هم خاطره‌ای بسیار احساسی تعریف کرد. سحر بازیگوش و پرانرژی هم خاطره گفت از روزهای اولش در کارگاه که بسیار به همه‌ی ما چسبید.

خلاصه که جلسه عالی بود.

الهی شکرت برای حمیرای مهربون، برای سحر بامزه و پرانرژی، برای لیلای نجیب، برای هانیه‌ی جسور، برای نازنین آراسته، برای «بانو»ی خوش‌خنده و شیرین، برای سونیای مظلوم، برای جلال باهوش، برای سمینای آرام و خنده‌رو و برای تک تک بچه‌هایی که حضورشان گرمی و برکت کار است.

امروز «پ» و «ت» را درس دادم و همین‌طور «آب» و «بابا» را.

یکی از شاگردان کلاس درسم «لیدا» است. لیدا هفده ساله است و همیشه غمگین و اغلب بیمار. لیدا خواهر لیلا است و من او را به زور سر کلاس آوردم. می‌گفت من از درس بیزارم. نمی‌خواهم درس بخوانم و اصلا هم یاد نمی‌گیرم. گفتم تو بیا، اگر دوست نداشتی ادامه نمی‌دهی.

در همین دو روز حال و هوای لیدا کاملا عوض شده است. مشق‌هایش را بهتر از همه نوشته است و برای شروع کلاس از همه بیشتر ذوق دارد. حضورش در کارگاه پررنگ و محسوس شده است. ماسکش را برمی‌دارد و می‌خندد. هر جا من باشم می‌آید آنجا و کمک می‌کند.

امروز گفت «اگر معلم من شما باشی یاد می‌گیرم»

می‌گفت در افغانستان اگر ما درس را یاد نمی‌گرفتیم ما را کتک می‌زدند. به همین دلیل دوست نداشت درس بخواند. فکرش را هم نمی‌کرد که کلاسش خوب باشد. گفت فکر می‌کردم شما درس را می‌دهید و می‌روید، فکر نمی‌کردم که اینجا سر کلاس بنویسیم و یاد بگیریم.

هر کلمه‌ای که می‌نویسند تشویقشان می‌کنم و غلط‌هایشان را با ملایمت گوشزد می‌کنم. صبوری می‌کنم تا بنویسند و یاد بگیرند.

از خداوند می‌خواهم که در این مسیر یار و همراه من باشد تا بتوانم از عهده‌ی این کار بربیایم و این بچه‌ها را به ثمر برسانم.

امروز یک اتفاق خنده‌داری افتاد؛ موقع چای عصر که شد من به علی که در قسمت برش بود زنگ زدم و گفتم بیا چای بخور. همان موقع زری هم که نمی‌دانست من زنگ زده‌‌ام دوباره به علی زنگ زد و گفت بیا چای بخور. از آن طرف انوشه رفته بود آنجا و به علی گفته بود که چای را ریخته. از این طرف هم طاها رفت علی را صدا زد که بیا چای بخور.

حالا چای که برای علی مانده بود یک استکان به اندازه‌ی استکان‌های کمر باریک قدیمی بود که کلن دو قُلُپ چای هم در آن جا نگرفته بود.

برای دو قلپ چای، چهار نفر علی را خبر کردند. من که از ابتدای موضوع در جریان بودم و بعد قیافه‌ی علی در مواجه با چای را دیدم آنقدر خندیده بودم که نمی‌توانستم حرف بزنم.

امشب مه شبانگاهی فوق‌العاده‌ای شهر را در بر گرفته بود و هر چه به خانه‌مان نزدیک‌تر می‌شدیم غلیظ‌تر می‌شد. خانه‌ی ما به کوه بسیار نزدیک است. وقتی از ماشین پیاده شدم خودم را غوطه‌ور در مهی اسرار‌آمیز و در عین حال باوقار دیدم.

آنقدر زیبا بود که در کوچه ایستادم به تماشا. واقعا دلم می‌خواست پیاده تا کوه بروم و این نمایش جادویی را تا آخرین سکانسش ببینم اما خیلی دیر بود و ما خسته بودیم و البته که یک دنیا هم کار داشتم برای فردا.

بنابراین عکس گرفتم و به این عنصر جادویی شب‌بخیر گفتم.

 

شبی مه‌آلود در حوالی خانه‌ی ما شبی مه‌آلود در حوالی خانه‌ی ما

 

الهی شکرت…