تنها چیزی که ارزش تلاش کردن داره شادتر بودنه
یه زمانی بود که من در هیچ جمعی، برای هیچ کسی و به هیچ دلیلی دست نمی زدم. هر وقت که مثلاً می گفتن تشویق کنید یا لازم بود دست بزنیم من دست به سینه می نشستم چون فکر می کردم اینطوری با کلاس ترم.
توی جشن فارغ التحصیلی لیسانسم شرکت نکردم چون فکر می کردم که چرا باید یه لباس مسخره بپوشم و برم روی سن تا یه تیکه کاغذ رو از دست مسئولینِ بی مزه ی دانشگاه تحویل بگیرم، این لوس بازیا چیه!! به جاش توی جایگاه تماشاچی ها نشستم و البته کسی رو هم تشویق نکردم.
توی هر جمعی که جُکی تعریف می شد در حالیکه دیگران از شدت خنده پخش می شدن رو زمین من دقیقاً مثل بز بهشون نگاه می کردم که يعني چقدر بی نمکید شماها.
خب البته که من باید یه فرقی با بقیه می کردم و البته که باید به هر ضرب و زوری بود این فرق رو توی چشم و چال بقیه فرو می کردم. 😶
بابت اون روزها نه شرمنده ام و نه بهشون افتخار می کنم. اون آدم صرفاً یه نسخه از من بود. اون نسخه باید می بود تا امروز من به بی مزه ترین جک های دنیا هم...