نوجوان که بودم یک روز در گوشهی سمت چپ شکمم یک نبض احساس کردم. احساس کردم که در واقع بهتر است بگویم نبض را میدیدم، به خوبی میدیدم که شکمم بالا و پایین میرود.
وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، فکر میکردم مریم مقدس شدهام. اما شکمم که بالا نیامد و از بچه که خبری نشد فهمیدم همان مریم معمولی هستم.
هنوز هم بعضی وقتها آن نبض را احساس میکنم و با خود میاندیشم که ترس عجیبترین حسیست که میتوان تجربه کرد و این عجیب بودن از دو جنبه است؛
اول اینکه با وجودیکه ترس یک حس است، اما عقل و منطق سرش میشود. یعنی میتوان با منطق او را قانع کرد که درحالیکه در صحنه حضور دارد کنار بایستد و اجازه دهد که آدم کارش را انجام دهد. اما مثلا غم و شادی وقتی که هستند تمام زندگی آدم را تحتالشعاع خودشان قرار میدهند و آدم ناچار است فقط آنها را زندگی کند، آنها منطق سرشان نمیشود.
اما به ترس میتوانی بگویی: «ببین عزیزم، میدونم که دوست داری اینجا باشی، قبول، اما بیا منطقی باشیم، فوقش اینه که این بچه توی شکم من واقعیه، مگه مال مریم نبود؟ چی شد؟ فوقش اینه که اخراج میشم، فوقش اینه که تصادف میکنم، فوقش اینه که این حیوون منو گاز میگیره، فوقش اینه که فلانی ول میکنه میره، فوقش اینه که مریض میشم، اصلا فوق فوقش اینه که میمیرم… همه بالاخره یه روزی میمیرن دیگه، مگه نه؟ پس لطفا یا برو یا اگه میخوای باشی برو اون گوشه وایستا بذار من کارم رو بکنم.»
و ترس این منطقها را درک میکند، باور کنید که درک میکند.
جنبهی دیگر تفاوتش در این است که ترس تنها حسی است که وقتی تجربهاش میکنی دیگر هرگز آن آدم قبلی نخواهی بود. تنها حسی که وقتی میرود تو را تبدیل به چیز جدیدی کرده است که شاید هرگز فکر نمیکردی بتوانی باشی.
ترس میآید، تو را به حرکت وامیدارد و بعد میرود و در این آمدن و رفتن تو را تبدیل به خودِ بهترت میکند؛ خودِ قویتر، آرامتر، مطمئنتر.
ترس تو را به ورای محدودیتهایت میبرد و از این رو حسی عمیقاً قابل احترام است.